تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,686 |
تعداد مقالات | 13,791 |
تعداد مشاهده مقاله | 32,392,277 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,793,878 |
مقایسه و تحلیل استحالهی ملال در دیدگاههای عارفانهی سهراب سپهری و اندیشههای فلسفی شوپنهاور | ||
پژوهشهای ادب عرفانی | ||
دوره 18، شماره 1 - شماره پیاپی 52، شهریور 1403، صفحه 129-143 اصل مقاله (845.28 K) | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/jpll.2024.140119.1811 | ||
نویسندگان | ||
محمدرضا صالحی مازندرانی* 1؛ لیلا فلاحیه2 | ||
1گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه شهید چمران، اهواز، ایران | ||
2دانش آموخته کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی، دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه شهید چمران اهواز، ایران | ||
چکیده | ||
ملال یکی از اصطلاحات مهم در اندیشۀ شوپنهاور است که از تعلیق موقّت میل سرچشمه میگیرد و با رنج و یأس همراه است. شوپنهاور راههایی را برای گسست از آن مطرح میکند که شامل نفی عارفانۀ اراده، هنر، تأمّلات ژرفاندیشانه و اخلاق مبتنیبر فضیلت است. ازطرفی در اشعار نخستین سهراب نیز ملالت وجود دارد که در پی نگرش عرفانی، نبوغ هنری و شفقتورزی، استحاله مییابد. نگارندگان در این پژوهش با رویکردی تطبیقی، ملال و چگونگی استحالۀ آن در نگرش عارفانۀ سهراب سپهری و دیدگاه فلسفی شوپنهاور را بررسی و تحلیل کردهاند و با روش تطبیقی-تحلیلی شباهتها و تفاوتهای این دو اندیشمند دربارۀ ملال و گریز از آن را مقایسه و تبیین کردهاند. ملالت در اشعار نخستین سهراب با شکلگیری نگرش عرفانیاش، سفر در ورای مکان و زمان ایدهای، طبیعتگرایی عارفانه و عشق جهانشمول به هستی، رنگ میبازد. شوپنهاور نیز انکار عارفانۀ اراده را یکی از راههای گسست از ملال و رستگاری ابدی میداند؛ امّا برخلاف او که درد را منفی تلقی میکند، درد دوری از حق در شعر سهراب جایگزین رنج ملالت میشود وآن را میستاید. موازی با این نگرش، شعر سهراب نیز که مملو از مضامین عرفانی، اخلاقی و بهعبارتی «استعلایی از آگاهی متداول» است، گریز موقّت ملالت است و با نظریۀ شوپنهاور مبنیبر منفکشدن ذهن از اراده که به تعلیق موقّت ملال منتهی میشود، پیوندی تنگاتنگ دارد. | ||
کلیدواژهها | ||
سهراب سپهری؛ شوپنهاور؛ نفی عارفانۀ اراده؛ ملال؛ اخلاق؛ آگاهی استتیک | ||
اصل مقاله | ||
- مقدمه و بیان مسئله اصطلاح «ملال» که از کلیدواژههای بسیار مهم در فلسفۀ شوپنهاور است، بیانگر نوعی احساس استمرار ابدی و مطلقِ پدیدارها فراسوی تحوّلات ظاهری است. شوپنهاور ملالت را تابع اراده یا نیروی کوری میداند که ذاتِ متافیزیکی پدیدهها است و پیوندی ناگسستنی با رنج دارد. رنج، گاهی در کسانی با ادراک عرفانی یا ژرفاندیشی و نبوغ هنری تبدیل به تطهیرگری برای تعلیق اراده و راهی به رستگاری میشود. چیرهگشتن بر اراده، تنها راه گریز از احساس ملالت است که از دیدگاه شوپنهاور سه اصل دارد: انکار عارفانه و زاهدانۀ اراده، اخلاق و شفقتورزی بهمثابۀ نفی عارفانۀ اراده و ژرفاندیشی هنری. نظریۀ ملال و گریزگاههای آن در دیدگاه شوپنهاور با دگرگونیِ یأس و نوعی استمرارِ زمان در اشعار نخستین سهراب در پرتو نگاه عارفانه و عاشقانۀ سهراب همسویی دارد. نگارندگان در این پژوهش بهمنظور مقایسه و تحلیل میان رویکرد شوپنهاور و وجود ملال در شعر سهراب و استحالۀ آن بر مبنای دیدگاه عارفانۀ او، در پی پاسخ به این پرسش هستند که علل ایجاد ملال و راههای گریز از آن در باور شوپنهاور و در نگرش سهراب چیست و چه شباهتها و تفاوتهایی میان رویکرد این فیلسوف آلمانی با وجود ملال و استحالۀ آن در اشعار سهراب بر مبنای دیدگاه عارفانه و عاشقانۀ او به جهان هستی وجود دارد. بدینترتیب، در این جستار ابتدا با توضیح نظریات مهم شوپنهاور دربارۀ اراده، ملال و راههای تعلیق آن، رویکرد موردنظر با اشعار سهراب تطبیق، بررسی و تبیین میشود. از این منظر، یأس و اندوه در اشعار نخستین سهراب از تکرار، عادتزدگی و ناکامی زندگی با آگاهی عرفانی و ژرفاندیشی تبدیل به گریزگاهی ابدی از ملالتِ اشعار نخست او میشود. در پی پدیدارشدن ژرفاندیشی عارفانه و گذر از اصل تفرّد انسان رهاشده از بند اراده در اشعار سهراب در خلال سفر بهسوی حق و محبوب خویش که از آن با لفظ «دوست» در شعر «نشانی» یاد میکند، در طبیعت که هر جزء آن را مظهری از خداوند میبیند، غرق میشود و آن را میستاید و بهعبارتی، با طبیعتگرایی عارفانه از کثرت به وحدت میرسد. با اخلاق مبتنیبر فضیلت، به ترویج عشقِ جهانشمول و همدلی میپردازد که نقطۀ مقابل خودخواهی است و درنهایت در مسیر «هیچِ معرفتشناختی» -که در افکار شوپنهاور، «انکار اراده» و مابهازای آن «نیروانا» در اندیشۀ بوداست- حرکت میکند. شعر سهراب نیز با دلالت بر مفاهیمی عاری از خودستایی و سرشار بودن از اندیشههای عرفانی و مفاهیم اخلاقی و عشق جهانشمول، گریزگاه موقّت ملال است و انعکاس نگرشهای عرفانی ویژۀ سهراب در شعرش نیز بر نوعی انکار اراده از منظر شوپنهاور صحّه میگذارد. 1-1 پیشینۀ پژوهش تحقیقات گستردهای دربارۀ جنبههای مختلف نقد و تحلیل شعر سهراب سپهری، بهویژه عرفان در اندیشۀ او صورت گرفته است؛ امّا تاآنجاکه نگارندگان جستوجو کردهاند، تاکنون پژوهشی تطبیقی-تحلیلی دربارۀ نگرش عرفانی سهراب با آرای شوپنهاور در باب رهایی انسان از ملال و رنج انجام نشده است؛ امّا مباحث مهمی مانند وجود یا عدم نگرش عرفانی و نوع آن در شعر سهراب و تعمیم این رویکرد به موتیفهایی مانند عشق، اندوه و یا طبیعتگرایی که عنصر مهم شعر سهراب است، بهطور جداگانه بررسی شدهاند که از مهمترین آنها میتوان به کتاب طلا درمس از رضا براهنی (1380)، باغ سبز شعر از عبدالعلی دستغیب (1373) و نگاهی به سپهری از سیروس شمیسا (1401) اشاره کرد که مضمون اصلی آنها بحث دربارۀ نقد محتوایی شعرهای سهراب است. همچنین است، مقالۀ «بررسی تطبیقی طبیعتگرایی عارفانه در آثار سهراب سپهری و جبران خلیل جبران» از کامران قدوسی (1391) در نشریۀ ادبیات تطبیقی که طبیعت را در پرتو اندیشههای صوفیانۀ آنها تعبیر تازهای از عشق دانسته است و مقالۀ «تأثیرپذیری سهراب از عرفان شرق در حوزۀ اخلاق زیست محیطی» از زهرا پارساپور و فرناز فتوحی (1392) که در شمارۀ چهارم نشریۀ ادبیات پارسی معاصر چاپ شده است که رفتار سهراب با طبیعت را برگرفته از باور او به عرفان شرقی میداند. به اندوه نیز باتوجهبه نگرش عرفانی او توجه شده است و محمود حکمآبادی (1395) در مقالۀ «بررسی مفهوم اندوه در شعر سهراب سپهری و تطبیق آن با آموزههای عرفان اسلامی» این موتیف را با نگرش عارفان مسلمان ارزیابی کرده است. جعفری محمدآبادی (1395) عشق را نیز در همین مبنا در مقالۀ «مقایسۀ مفهوم عرفانی عشق در اندیشههای سپهری و عارفان مسلمان» بررسی کرده است. ازجمله مقالههایی که به بررسی تطبیقی اندیشههای شوپنهاور با شاعران عارف و یا اندیشمندان پرداختهاند، میتوان به مقالۀ «مقایسه میان رویکرد شوپنهاور و مولانا در باب رهایی از درد و رنج» از مونا میرجلیلی مهنا و ابوالقاسم حسینی (1397) اشاره کرد که به شباهتها و تفاوتهای رویکرد شوپنهاور و مولانا دربارۀ رنج و بررسی علل آن پرداخته است و سپس راههای رهایی از درد و رنج را در نگرش هر دو تطبیق داده است. مقالۀ «رویکرد تطبیقی- تحلیلی ملال و گریز از آن در اندیشۀ سنایی و شوپنهاور» از مصطفی خورسندی شیرغان و محمد بهنامفر (1391) نیز، بنمایۀ مهم ملال در فلسفۀ شوپنهاور را که در نگاه متافیزیکی سنایی نیز وجود دارد، تطبیق داده و به راههای گریز از آن در نگرش شوپنهاور و سنایی پرداخته است. نگارندگان در پژوهش پیشِ رو، بدون آنکه سعی در نشاندادن تأثیرپذیری سهراب از فلسفۀ شوپنهاور داشته باشند، با رویکردی تطبیقی به مقایسه، بررسی و تحلیل وجود «ملال» در شعرهای نخستین سهراب و استحالۀ آن در اشعار بعدی او تحتتأثیر رویکرد ویژۀ عرفانیاش با نظریۀ «ملالت» و گریزگاههای آن نزد شوپنهاور پرداختهاند که ما را به شناخت و تطبیق نظرگاههای این دو اندیشمند در موضوعی واحد رهنمون میسازد. 2- ملال و گریزگاههای آن در اندیشۀ شوپنهاور آرتور شوپنهاور نخستین فیلسوف غربی بود که اندیشههای شرقی و بودایی را به فلسفه وارد کرد. نظریات او بازتفسیر غربی به بدبینی آگاهانهای است که در اندیشههای بودایی وجود دارد. شوپنهاور همانند بودا از وجود درد و رنج متأثّر شد و هدف او تشریح این درد و ملال و رسیدن به پاسخی برای آن بود. برای توضیح چیستی ملال و رنج در اندیشۀ شوپنهاور ابتدا باید اصطلاح بسیار مهم «اراده» در جهانبینی او تبیین و تفسیر کرد. مفهوم «اراده» در فلسفۀ شوپنهاور برگرفته از نظریات کانت است که معتقد بود «جهان پیشِ روی ما پدیداری و نمود است و شیء فینفسه نزد ما ناشناخته میماند» (شوپنهاور، 1400، ص. 99). شوپنهاور برخلاف کانت، شیء فینفسه را «اراده» مینامد که نیرویی کور، خودستیز و برخلاف نظر کانت، قابل شناخت نیز هست و ادّعا میکند که «ما این را ازطریق شهود مستقیم در خودآگاهی میدانیم» (شوپنهاور، 1400، ص. 153) بهعبارتی، «جهان همان تصوّر است و هرچیز در جهان عینیسازی اراده است» (گاردینر، 1392، ص. 55) انسان نیز پدیدار اراده است که به نمود درآمده است و شیء فینفسه از درون قابل شناخت است. در نظریۀ «اراده» کنشهای انسان، وابسته به محرّکهایی است و این موضوع نشاندهندۀ این است که «ارادۀ انسان به شکلی که در تصمیمها و خواستهای او تجلّی یافته، آزاد نیست» (جانوی، 1395، ص. 75). شوپنهاور بر این باور است که «از هر میلی که برآورده میشود، بلافاصله میلی دیگری زاده میشود و زندگی نبرد بیپایان برای بقا و سراسر رنج و شوربختی است» (Jacquette, 2005, p. 109) و سرانجامی جز پوچی ندارد. رانۀ جنسی، خودخواهی و ملال از مهمترین محرّکهای انسان از منظر شوپنهاور است. دربارۀ رانۀ جنسی او معتقد است که فریب ارادۀ حیات برای بقاست و «خودخواهی» را سرچشمۀ شرارت انسانها میداند که نتیجۀ میل به «بودن» است و بهصورت رذایلی چون خودپرستی، نزاع، شهوت، ظلم اجتماعی و طمع نمایان میشود و «بدخواهی» نیز بهتبع آن به معنی خشنودی قلبی از رنج دیگران است. محرّک دیگر «ملال» است که میل را در انسان برانگیخته میکند. ازنظر شوپنهاور، «زندگی انسان همچون آونگی میان ملال و میل در نوسان است» (شوپنهاور، 1400، ص. 988). بدینترتیب، «پدیدآمدن ملالت در پی ناکامیهای مکررّ ایجاد میشود و زندگی برای انسان ملول بدل به بار میشود» (رمون، 1399، ص. 150) و بهعبارتی، «زندگی انسان وضعیتی اسفناک دارد و میلورزیدن آدمی برای رهایی از رنج نهتنها به آرامش منتهی نمیشود که دچار ملال و نگرش تاریک میشود و برای رهایی از این خلاء درونی هرکاری میکند» (Fox, 2022, P. 16). برای رهایی از حس پوچی، شوپنهاور دو راه پیشنهاد میکند که یکی موقّتی و دیگری دائمی است: نبوغ هنری و انکار اراده که اخلاق مبتنیبر فضیلت نیز بر پایۀ انکار اراده قرار میگیرد. انسان با ادراک هنری از ارادۀ حیات رها میشود. «لحظهای که انسان گسسته از اراده به تأمّل میپردازد از اصل تفرّد رها میشود و گویی به عالم دیگری پا میگذارد» (شوپنهاور، 1400، ص. 1033). بهعبارتی، «هنر محرّک بسیار مهمی برای رهایی انسان از سیل خروشان اراده است و سبب میشود توجّه انسان دیگر معطوف به انگیزهها و فریب اراده نباشد» (Jacquette, 2005, p. 118). راه گریز دائمی از اراده، انکار آن و زهدورزی است که تنها فرزانگان و خردمندان به این راه مبادرت میورزند که عبارت است از «مسلّطشدن بر اراده؛ تسلّطی که از معرفت کلگرایانه بر مکرهای اراده و سرشت جهانی که در آن اراده حضور همهجانبه دارد ناشی میشود. پاکدامنیِ «خودخواسته»، نخستین گام عرفان یا انکار ارادۀ زندگی است. کسی که به اصل تفرّد پی میبرد، ماهیت کل و حقیقی را در خودش و همزمان در همهجا میبیند و بهجای تأیید ارادۀ خویش دست به انکار آن میزند و این راهی برای گذار او از اصل تفرّد میشود» (مگی، 1399، ص. 295). زاهد و عارفی که فریب اصل تفرّد را نمیخورد، با هرچیزی که بهرهای از هستی دارد همدل میشود و مرگ جسم دیگر اندوهی برایش در پی ندارد؛ چراکه «انتخاب «مرگِ ارادی» و تولّد دوبارۀ نزد پروردگار، فراموشی کامل خود و رهایی از وابستگیها در وجود او سبب شده است تمامی هزار رشتهای که ما را به جهان میدوزند و بهشکل بیم و امید و خشم و حسد، به درد مداوممان میکشاند را او در وجود خویش از هم بگسلد» (شوپنهاور، 1400، ص. 1042). اخلاق مبتنیبر «فضیلت و شفقتورزی» راه گریز دیگری همریشه با انکار عارفانه و زاهدانۀ اراده است. «هنگامی که اصل تفرّد از چشمان شخص کنار میرود و تمایز خودخواهانهای برای خود نسبت به دیگران قائل نشود، انگیزۀ او برای اولویتبخشی به حفظ خود در برابر دیگر ابژهها از بین میرود و اهمّیت همهچیز در نزد او برابر میشود و کل را میشناسد که «فرونشانندۀ اراده» است» (شوپنهاور، 1400، ص. 1055). شوپنهاور «هنر» را نیز راه موقّت دیگری برای گریز از اراده میداند و معتقد است «نبوغ راه رهایی انسان از اسارت اراده است» (رمون، 1399، ص. 163). بدینترتیب، همراه با انکار زندگی، هرگونه خود دوستی، عشق به همنوع و هر آنچه که زنده است، خیرخواهی و شکیبایی بیپایان در برابر ناملایمات در فرد به وجود میآید که نتیجۀ دستشستن از تمام تعلّقات است و به رستگاری منتهی میشود. 3- ملالت در نگرش شعری سهراب سپهری در اشعار نخستین سهراب سپهری، بهویژه در دفتر اوّل او، یعنی «مرگ رنگ»، بسامد مفاهیمی مانند تنهایی، تاریکی، یأس و ناکامی بسیار بالاست و به باور دستغیب «شخصی افسرده و ملول را تصویر میکند که همهجا خود را در زندان ناکامی و افسردگی میبیند که بر هرچه مینگرد نقش «وهمی از بند رسته» است» (دستغیب، 1385، ص. 60). کاربرد مفاهیمی این چنین نسبت به وضع موجود زندگی و جهان، نتیجۀ غمی است که از چشمانداز انسان ملول در ماهیت زندگی بهصورت چرخهای بیپایان جریان دارد. اندیشههای دهشتناکِ و ملالتبارِ اشعار نخستین سهراب از درون انسان آغاز میشود و به تمام جلوههای طبیعت و جهان تعمیم مییابد. در پس لبخندها «نقش اندوه» است؛ درختها پژمردهاند و غروبی غمانگیز در انتظار «قصۀ رنگی روز» است: قصۀ رنگی روز میرود رو به تمام/ شاخهها پژمرده است/ سنگها افسرده است/ رود مینالد/ غم بیامیخته با رنگ غروب/ میتراود ز لبم قصۀ سرد: دلم افسرده است در این تنگ غروب» (سپهری، 1389، ص. 69). به باور شوپنهاور «رنج، ذاتیِ زندگی است و «فریب و سرخوردگی مداوم در ماهیت کلّی زندگی، خود را چنان نشان میدهند که گویی مقدّر شدهاند تا این باور را به وجود آورند که هیچچیز ارزش تقلّاها و تلاشهای ما را ندارد و همۀ چیزهای خوب، پوچ و زود گذرند» (شوپنهاور، 1400، ص. 102). پس از منظر او جهان از هر نظر محکوم به شکست است و زندگی خیال و فریبی بیش نیست؛ سهراب نیز میگوید: «فرسود پای خود را چشمم به راه دور/ تا حرف من پذیرد آخر که: زندگی/ رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود» (سپهری، 1389، ص. 87). «چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست: این خانه به تمامی پی روی آب بود/خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید/ آبادیام ملول شد از صحبت زوال/ بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست/ تصویر جغد زیب تن این خراب بود» (سپهری، 1389، ص. 85). سهراب سرگذشت انسان ملالتزده را آلوده به «زهر لحظههای تلخی» میداند که پیامآور رنج و اندوه برای او بودهاند و «زمان» عامل اصلی تکرار و آشکارسازی این بیهودگی و عادتزدگی و شبیه به دایرهای است که تا ابد به دور خود میچرخد: «ساعت گیج زمان در شب عمر/ میزند پی در پی زنگ/زهر این فکر که این دم گذر است/ میشود نقش به دیوار رگ هستی من/ این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،/ وارهانیده از اندیشۀ من رشتۀ حال/ وز رهی دور و دراز/ داده پیوندم با فکر زوال/ چه پنهان رنگها دارد فریب زیست!» (سپهری، 1389، ص. 61). ملال در نگاه شوپنهاور نیز «مبیّن محالبودن تجربۀ لذّت،کلید بدبینی و نوعی بیماری «زمان» است» (مگی، 1399، ص. 189). او زمان را اصلیترین مسبّب ایجاد ملالت میداند. در دفتر شعر نخست سهراب، ناکامی و عدم دستیابی به رؤیاها سبب ناامیدی و دلمردگی شده است. در شعر «رو به غروب» شادیها را مرده و انسانها را بهدلیل ناکامی افسرده توصیف میکند که این مفهوم در شعرِ «غمی نمناک» نیز تکرار میشود: «فکر تاریکی و این ویرانی/ بیخبر آمد تا با دل من/ قصهها ساز کند پنهانی./ نیست رنگی که بگوید با من/ اندکی صبر، سحر نزدیک است./ هر دم این بانگ برآرم از دل: وای، این شب چقدر تاریک است!/ خندهای کو که به دل انگیزم؟/ مثل این است که شب نمناک است/ دیگران را هم غم هست به دل، غم من لیک، غمی نمناک است» (سپهری، 1389، ص. 91). زمانی که در شعرِ «شاسوسا» از دفتر دوم زندگی را رفتوآمد میان لحظههای «پوچ» میداند، ملالت پررنگتر میشود : «میان دو لحظۀ پوچ، در رفت و آمدم/ انگار دری به سردی خاک باز کردم: گورستان به زندگیام تابید./ سنگها را میشنوم: ابدیت غم./کنار قبر، انتظار چه بیهوده است./ راهی تهی، سفری به تاریکی/ با مشتی کابوس همسفر شدهام» (سپهری، 1389، ص. 115). در شعرِ «دنگ» اندیشۀ ناپایداریِ لحظهها همچون زهری است که به جانش میریزد و به گفتۀ سهراب انسان را با تفکّر زوال پیوند داده است. پس زندگی جز بیهودگی نیست؛ بهعبارتی، ملال احساس استمرار ابدی است: «چون این دم باید گذرد، پس اگر میگریم/ گریهام بیثمر است/ و اگر میخندم/ خندهام بیهوده است» (سپهری، 1389، ص. 60). سپهری وهمآمیز بودن وصول به خواستهها را در دفتر دوم نیز -که همان مفاهیم دفتر اوّل را درون خود دارند-، شبیه به «گل کاشی» میداند که هربار قصد چیدنش را میکند، تنها دستاوردش رؤیای پرپر شده است: «هرکجا چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود/ شبیه این گل کاشی را میدیدم/ و هر بار رفتم بچینم رؤیایم پرپر شد» (سپهری، 1389، ص. 88). در اشعار نخستین سهراب، انسان ملول قربانی سرسپردگی فریبآمیز بودن آمال و آرزوهای خویش است. به باور شوپنهاور، یکی از مهمترین ویژگیهای ناکامی در شخص، «تجربۀ فشار ناشی از اراده است که درنتیجۀ ناامیدی از وصول انگیزه یا پاسخ به محرّکها همچون شکنجهای درونی بر فرد مستولی میشود» (شوپنهاور،1400، ص. 1012). در شعرِ «نقش» نیز که توصیف انسانی سرگشته در میان تیرگی شب و طوفان است، میبینیم که کوشش برای رهایی را بیهوده میپندارد. تکرار موتیف «تاریکی» و «عدم دسترسی به نور و چراغ» که میتواند نمادی از بارقۀ امید رهایی از ملالت او باشد ولی در دسترسش نیست نیز، بر افسردگی درونی صحّه میگذارد. موازی با این مفهوم، موتیف «شب» نیز برجسته میشود که نماد سایۀ ظلمت بر شادی درون حیات و ملال نیز هست: «رنگی کنار شب بیحرف مرده است» (شوپنهاور،1400، ص. 65). «شب سردی است و من افسرده/ تیرگی هست و چراغی مرده./ غمی افزود مرا بر غمها» (شوپنهاور،1400، ص. 68). «کو چراغی که فروزد دل ما؟» (شوپنهاور،1400، ص. 48) «نگاهت به حلقۀ کدام در آویخته؟/ درها بسته و کلیدهاشان در تاریکی دور شد./ تو در تاریکی گم شدهای/ انسان مهآلود!» (شوپنهاور،1400، ص. 70) پس راه نفوذی به دنیای تاریک انسان ملالتزدۀ اشعار نخستین سهراب وجود ندارد؛ زیرا جنبشها متوقف شده است، پاها اسیرِ «قیر شب» است و توانایی تغییر وضعیت زندگی ناممکن است: «رخنهای نیست در این تاریکی/ جنبشی نیست در این خاموشی: دستها، پاها، در قیر شب است/ نفس آدمها سربهسر افسرده است./ روزگاری است که در این گوشۀ پژمردۀ هوا/ هر نشاطی مرده است» (شوپنهاور،1400، ص. 70). در پی این یأس و سکون در شعرِ «نایاب» وجود انسان غمزده را در انزوای تاریک اتاقش چنان «جسدی سرد» میبینیم که دیگر نشان و «رنگی» از نشاط زندگی در او نیست: «دیری است مانده یک جسد سرد/ در خلوت کبود اتاقم./ در اضطراب لحظههای زنگارخوردهای/ با ناخن این جسد را/ از هم شکافتم، رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن/ امّا از آنچه در پی آن بودم،/ رنگی نیافتم» (شوپنهاور،1400، ص. 45). در اشعار نخستین سهراب زندگی جز مرگی مداوم نیست. تیرگی و خاموشی، «اندوه» را بیش از پیش میافزاید و سبب میشود سهراب این غم را ابدی و زندگی را نیز «سفری در تاریکی و کابوس» وصف کند؛ بهطوریکه در شعرِ «مرغ معمّا» زندگی «موج سرابی وهمآمیز» برای انسان توصیف شده است. در اشعار بعدی سهراب، آشنایی با اندیشههای شرقی و پیدایش نگرش خاص عرفانی او به تغییر نگرش شعریاش به هستی و جهان منجر شده است که نتیجۀ مستقیم این امر به محوشدن ملال و تغییر مفهوم اندوه در دفترهای پیشین او انجامیده است. پس انسان ملول اشعار پیشین که در اندوه و رنج ملال غرق شده بود، از خوابی که سبب ویرانیاش شده بیدار میشود: «سیلاب بیداری رسید/ چشمانم را در ویرانۀ خوابم گشودم: نیلوفر به همۀ زندگیام پیچیده بود» (سپهری، 1395، ص. 97). 4- گسست از ملال در نگرش عرفانی سپهری با دگرگونی نگرش شعری سهراب و شکلگیری نگاه تازه و عرفانی او به جهانِ محسوس، بسامد اندوه و ملال در دفتر سوم، یعنی «آوار آفتاب» نیز کمتر میشود. در این دفتر است که معنای غم دگرگون میشود؛ در «مرگ رنگ» و «زندگی خوابها» اندوه بهسبب یأس و ناکامی است و در «آوار آفتاب» غم حاصل از سرخوردگی، راهگشای رهایی از ملالت زندگی میشود. دفتر دوم سهراب، آغاز تغییر محسوس اندوه ناشی از ملالت و غمی است که با آگاهی از خویشتن و ادراک رنج به آن میرسد و ملالتی که نتیجۀ تکرار و پوچی لحظات زندگی بود تبدیل به فرایندی برای پاکسازی روح انسان یا با نگاهی شوپنهاوری، منجر به «انکار اراده» نزد او میشود. اندوهی شیرین که صدای خالص اکسیر میدهد و نتیجۀ دست نیافتن به مقصد او برای سفر و جستوجوی «حقیقت» است: «زندگیام در تاریکی ژرفی میگذشت/ این تاریکی طرح وجودم را روشن کرد.» (سپهری، 1389، ص. 81). با این تغییر نگرش، پوچی دیگر معنای نیهیلیسم ندارد؛ بلکه رهایی از وابستگی و رهایی از فریب جلوههای گوناگون حیات یا به باور شوپنهاور رهایی از «ارادة حیات» است: «و دویدم تا هیچ/ و دویدم تا چهرۀ مرگ/ تا هستۀ هوش/ ته تاریکی، تکّه خورشیدی دیدم، خوردم، وز خود رفتم/ و رها بودم» (سپهری، 1389، ص. 149). «هیچ» و پذیرش مرگ مبتنیبر انکار قطعی اراده در شعر سهراب، مبتنیبر نگرشهای عارفانۀ اوست. از منظر شوپنهاور «مرگهراسی نتیجۀ مستقیم ارادهورزی است و زمانی که شخص با انکار اراده به نقطهنظری نسبت به جهان برسد که اساساً خودش را از کلّ جهان تفکیک نکند، با روی گشاده به مرگ خوشامد میگوید؛ چراکه غلبه بر ترس از مرگ، شناختی است که اساس فضیلت است» (شوپنهاور، 1400، ص. 1025). بدینترتیب، «مرگپذیری» جایگزینِ «مرگهراسیِ» اشعار نخستین سهراب میشود: «و نترسیم از مرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست» (سپهری، 1389، ص. 187). در شعر «نیایش» از دفتر شرق اندوه، ضمن مقایسه با نظریات شوپنهاور، میتوان گفت که آرامش نامیرایی که سهراب از آن صحبت میکند، نتیجۀ انکار عارفانۀ نفس یا اراده است؛ بهعبارتی، «وقتی که ما از ادراک پدیدارها در نسبتشان با اراده دست بکشیم، شوربختی آگاهانۀ متداول، ناپدید میشود و هر عاملی که حادث شود دیگر موضوع ترس و یا میل نیست» (مگی، 1399، ص. 305)؛ بنابراین، وارد حالت آرامش خواهیم شد: «ما هستۀ پنهان تماشاییم/ زخمه کن از آرامش نامیراها، ما را بنواز/ باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از خاموشی/ آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش./ خود را در مما بفکن./ باشد که فراگیرد هستی ما را، و دگر نقشی ننشیند در ما» (مگی، 1399، ص. 165). این سیلاب بیداری سبب استحالۀ ملال و اندوه میشود و این چنین است که تصمیم به جداشدن از دنیای خوابزده و دغدغههای آن میگیرد و «سفر» بهسوی حقیقت را آغاز میکند و راهی کشف «هیچستان» -که در نظریۀ شوپنهاور انکار اراده یا مابهازای آن «نیروانا» در اندیشۀ بودا است- میشود. پیدایش رگههای عرفانی در نگرش شعری سهراب حاصل درک تازه از جهان و سبب دگرگونی مفاهیم شعری او بود که نتیجۀ مستقیم این امر به محوشدن ملال و تغییر مفهوم اندوه که در دفترهای نخستین او حضور پررنگی داشت، منجر شد؛ چراکه «ادراک درست از رنج در افراد قلیلی که نگرش عرفانی و ژرفاندیشی دارند، سبب ملالتزدایی و تطهیرگری میشود که انکار اراده را در پی دارد» (شوپنهاور، 1400، ص. 1045) و درنتیجه، سبب دگرگونی اندیشه و پاکسازی روح میشود. انسان رهاشده از ملالت در نگرش عارفانۀ سهراب با این دگرگونی تصمیم میگیرد تا از وابستگیها و دغدغههای پیشین جدا شود. بنمایۀ «سفر» در شعر او به همین امر دلالت دارد که به آن پرداخت خواهد شد. 1-4 سفر موتیف «سفر» در شعر سهراب ارمغان حصولِ معرفت ناب عرفانی است که شعر او را تحتالشعاع قرار میدهد. انسان رهاشده از ملال در شعر سهراب «تنها» سفر میکند. سفر در تنهایی از تعالیم بوداست که باور داشت «از دلبستگیها و وابستگیها اندوه میزاید» (شوپنهاور، 1400، ص. 415). از منظر شوپنهاور، رستگاری زمانی رخ میدهد که «فرد از پایبندی به امیال دست بکشد و به نظرگاهی نسبت به جهان برسد که اساساً خودش را بهمثابۀ پدیداری متمایز از جهان تفکیک نکند و بهجای تأیید اراده، دست به انکار آن بزند و از عوامل ملالتزدا دور و جدا شود» (شوپنهاور، 1400، ص. 839)؛ امّا برخلاف نظریۀ شوپنهاور، تنهایی در شعر سهراب به هیچوجه متناظر با مفهوم جدایی و انزوای مطلق نیست؛ بلکه تهی و سرشارشدن از «هیچ» است که این موضوع یکی از تفاوتهای نگرش شعری سهراب با شوپنهاور در باب رهایی از ملالت است: «باید امشب بروم/ باید امشب چمدانی را که بهاندازۀ تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم/ که درختان حماسی پیداست،/ رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند» (سپهری، 1389، ص. 220). شکلگیری معرفتِ عرفانی در اندیشۀ شعری سهراب سبب شد او زندگی پیشین انسانِ گسسته از ملال را «خواب غفلت» بداند که در پی آن با خودشناسی و تولّد دیگر، به شناخت حقیقت و خدایش رسیده است و زندگی پس از آن را «بیداری» میداند. شوپنهاور نیز معتقد است که «یک معرفت برتر میتواند اراده را قادر سازد که علیه خود بشورد» (شوپنهاور، 1400، ص. 831). «باز آمدم از چشمۀ خواب، کوزۀ تر در دستم/ و در ایوان تماشای تو بنشستم» (شوپنهاور، 1400، ص. 97). سهراب از همان شعرهای دفتر اوّل، جهان را غرق در خواب میداند و از دفتر دوم به توصیف این نکته میپردازد که تاریکی درون انسانِ ملالتزده سبب درک تازهای از وجود خودش و هستی میشود؛ ازاینرو، درصدد رهایی از ملالت برمیآید که این بارقۀ نور را در دفتر دوم و در زمانی که در ظلمت روزگار میگذراند، میبینیم که ناگهان روشنی پدیدار میشود. این نور سبب میشود انسان دیگر تکثّر زمان را حس نکند؛ چراکه «زمان بیش از هرچیز بیهودگی را جلوه میدهد» (شوپنهاور، 1400، ص. 588) و در شعر سهراب نیز اشاره به پدیدآمدن نور و متوقّفشدن زمان، نشان از آغاز کمرنگ شدن ملال دارد: «در باز شد و او با فانوسش به درون من وزید. زمان در من نمیگذشت./ شور برهنهای بودم.» (سپهری، 1389، ص. 94). در پی دگرگونی بسامد مفاهیمی مانند اندوه و ملالت در اشعار نخست سهراب، مفهوم «زیستن» که تا پیش از این با ملالت همراه بود، معنای جدید و مثبتی مییابد و «رسم خوشایندی» میشودکه این دگرگونی نتیجۀ رهایی از نگرش پیشین، ملالت و وابستگیهاست که خود نیز اقرار به آغازی نو در وجودش میکند: «منِ دیرین روی این سبکههای سبز سفالی خاموش شد/ دستهایم پر از بیهودگی جستوجوهاست» (سپهری، 1389، ص. 105). «زندگی رسم خوشایندی است./ زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ/ پرشی دارد اندازۀ عشق» (سپهری، 1389، ص. 183). موازی با پیدایش این نگرش نو، سهراب زندگیِ عادتزده یا بهعبارتی «بودن» را تقبیح میکند؛ چراکه معتقد است این زندگی عادتوار بیهودگی و ملال را در انسان پررنگ میکند و به نقطهای میرسد که انزجار خویش از این مطلب را بیان میکند: «دچار بودن گشتم، و شبیخوانی بود. نفرین!» (سپهری، 1389، ص. 128). سهراب به مخاطب خویش میگوید که زندگی ارزشمندتر از آن است که با «عادتزدگی» -که سبب ملالت میشود- هدف اصلی «بودن» در آن را از یاد ببریم: «زندگی چیزی نیست که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو/ برود.» (سپهری، 1389، ص. 182). این انسان که دیگر اسیر حیات و «رنگ»های آن نیست، «تنهایی» دیگر انسانها را به دلیل دلبستگی به تعلّقات میداند: «چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی./ چقدر هم تنها!/ خیال میکنم/ دچار آن رگ پنهان رنگها هستی» (سپهری، 1389، ص. 195). جستوجو در ورای زمان و مکان از دفتر «شرق اندوه» آغاز میشود. در «صدای پای آب» بار سفر میبندد و از شهرِ مردمانی با نگاه کهنه و خیالات موهوم خارج میشود. سفرش از زمان حال شروع و به ورای مکان و زمان ختم میشود؛ ازاینرو، زمانی که سهراب شهر خود را «گمشده» میپندارد از اصل تفرّد در تمایز با مردمان خوابزده خارج میشود یا بهعبارتی، از کثرت به درآمده و به مقصد حقیقی خود رهنمون میشود و خلوت درونی خویش را میطلبد که درنتیجۀ «فراموشی خویش» است: «شهر من گم شده است./ من با تاب، من با تب/ خانهای در طرف دیگر شب ساختهام./ من در این خانه به گمنامی علف نزدیکم/ من صدای نفس باغچه را میشنوم/ و صدای کفش ایمان را در کوچۀ شوق» (سپهری، 1389، ص. 171). او قایقش را به دریا میاندازد و از غربت جامعهاش دور میشود و معتقد است پشت دریاها شهری با پنجرههایی باز بهسوی تجلّی وجود دارد. او دیگر خود را متعلّق به سرزمین و مردمانی که اسیر خواب غفلت و «بودن» هستند، نمیداند. پس در ورای زمان و مکان سفر میکند و مقصد حقیقی یا «خلوت درونی خویش» را میطلبد: «بار خود را بستم/ رفتم از شهر خیالات سبک بیرون/ دلم از غربت سنجاقکها پر./ من به مهمانی دنیا رفتم:/ من به دشت اندوه،/ من به باغ عرفان،/ من به ایوان چراغانی دانش رفتم» (سپهری، 1389، ص. 163). میتوان گفت که تکرار این مضمون در شعر «صدای پای آب» و «واحهای در لحظه» به یادآورندۀ مضمون «نیروانا» است که نتیجۀ طبیعی کنارهگیری از ولع و جستوجوی حقیقت، یعنی دیدن چیزها به همان صورتی که هستند و نه معنایی که به آنها تحمیل میشود، است و این موجب خاموشی «عطش» آمیخته به امیال و پایان یافتن رنج میشود: «به سراغ من اگر میآیید،/ پشت هیچستانم./ پشت هیچستان جایی است/ پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است/ که خبر میآرند، از گل واشدۀ دورترین بوتۀ خاک» (سپهری، 1389، ص. 226). سهراب «تنهایی» و آرامش را در پشت این هیچستان مییابد و معتقد است: «در این تنهایی، سایۀ نارونی تا ابدیت جاریست» (سپهری، 1389، ص. 226). اگر «هیچستان» را در شعر «واحهای در لحظه» و یا ساختن «خانهای که در طرف دیگر شب»، در «صدای پای آب» و «شهری که پشت دریاها» میجوید را یک موتیف واحد و مشابه بدانیم، میتوان گفت هر سه مفهوم متناظر با کنارهگیری از تمنیّات و «عادتزدگی» است. «هیچ» در نظرگاه عارفانۀ شعری سهراب به معنای جدایی از وابستگیهاست و او تا مرز این وارستگی میرود. استحالۀ معنای مرگ نیز در همین راستا صورت میگیرد و این مرگپذیری نیز ریشه در شکلگیری جهانبینی تازۀ عرفانی در شعر سهراب است: «و در کدام زمین بود / که روی هیچ نشستیم/ و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟/ مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید./ حضور «هیچ» ملایم را به من نشان دهید» (سپهری، 1389، ص. 209). «و دویدم تا هیچ. و دویدم تا چهرۀ مرگ، تا هستۀ هوش» (سپهری، 1389، ص. 163). «و نترسیم از مرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست» (سپهری، 1389، ص. 187). 2-4 شفقت، عشق و یکساننگری به باور شوپنهاور خودخواهی، شفقت و بدخواهی سه عنصر سازندۀ شخصیت هر انسان است. خودخواهی مهمترین محرّک ضد اخلاقی است و بدخواهی نیز داشتن احساس خوش از رنج دیگری است؛ امّا متافیزیک فضیلت و شفقت عقبگرد از اراده و انکار آن است و بهعبارتی، «انحلال دوگانگی من-تو مشخصۀ مهّم آن است و اخلاق زیستن با شفقت را کسی میتواند تشخیص دهد که از اصل دلیل کافی بهسوی ریشه و هستی مشترک پدیدارها فراتر رود» (شوپنهاور، 1400، ص. 287). کمال و فضیلتِ اصیل اخلاقی قسمی از منش و خلقوخو است که با شفقت نیز پیوند دارد. «شناخت فرد از بیمعنایی و رنج ذاتی مستقر در همۀ افعال وی، خود را در الگوی اعمال فرد و سلوک وی منعکس میسازد و این شخص فردی «عادل» میشود که اخلاقی زیستن در میان دیگر موجودات زنده را آغاز میکند و حتّی برای طبیعت و حیوانات موجب رنج نمیشود» (شوپنهاور، 1400، ص. 1073). در پی شکلگیری اندیشههای عرفانی در نگرش شعری سهراب مشاهده میکنیم که او توصیه میکند نباید کاری کنیم که «به قانون زمین» بربخورد: «روی قانون چمن پا نگذاریم/ روی پای تر باران به بلندی محبّت برویم/ در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.» (سپهری، 1389، ص. 158). این انسان که عمیقا از رنجهای جهان متأثّر شده است، قادر است اصل تفرّد را نادیده انگارد و آکنده از عشق جهانشمول به بشریت شود: « ن گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دلها را با عشق، سایهها را با آب، شاخهها را با باد./ آشتی خواهم داد/ آشنا خواهم کرد/ راه خواهم رفت/ نور خواهم خورد/ دوست خواهم داشت» (سپهری، 1389، ص. 225). یکی از مهمترین دلایل سفر در شعر سهراب نبود عشق در نگاه مردمان خوابزدۀ سرزمینش است؛ «هیچ نگاهی عاشقانه به زمین و جهان نمینگرد» (سپهری، 1389، ص. 241). این عشق که خاصیت دگرگونی دارد و با اندوه نیز همراه است، ملالتزدا و رهاییبخش است: «و عشق، تنها عشق/ مرا به وسعت اندوه زندگیها برد/ مرا رساند به امکان یک پرنده شدن» (سپهری، 1389، ص. 182). «و عشق/ سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست» (سپهری، 1389، ص. 195). سهراب زیست عارفانه و عاشقانه در تمام ابعاد حیات را بهترین راه میداند در این صورت است که همه چیز برای انسان نشانهای از «خدا» میشود که یکسره در ستایش آن غرق تماشای محبوب ازلی خویش خواهد شد و نتیجۀ این یگانگی با تمام اجزای طبیعت، وحدت و رهایی از کثرت و نزدیک شدن به «حق» است و هر جزء طبیعت و جهان مظهر خدا میشود؛ چنانکه، شمیسا نیز معتقد است که «سهراب با مجاز جزء و کل هر عنصر طبیعت را برابر باکلّ طبیعت دانسته است و نشانهای از وجود حق میداند و میستاید» (شمیسا، 1401، ص. 62). بدینترتیب به تمام عناصر طبیعت «عشق» میورزد: هرکجا برگی هست، شور من میشکفد./ بوتۀ خشخاشی، شستوشو داده مرا در سیلان بودن» (سپهری، 1389، ص. 181). گلِ سرخی قبلۀ او و مهر و جانمازش چشمه میشود که مقصود اصلیاش، یعنی « حقیقتجویی» را یادآوری میکند. خدا را در کنار درخت بلند کاج، آب و گیاهان میبیند و با عشق و نگاهی تازه به آن مینگرد و کمترین گزندی به آن وارد نمیسازد که همان فضیلت همراه با عشق به تمامی مظاهر هستی است. از سوی دیگر، عشق همراه با اندوه در شعر سهراب بهسبب دوری از محبوب در وجودش ریشه دوانده است: «و عشق/ صدای فاصلههاست/ صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند/ و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر. همیشه عاشق تنهاست» (سپهری، 1389، ص. 183). ولی سهراب آغوش به روی این اندوه میگشاید؛ چراکه آن را اکسیر تازهای میبیند: «و نوشداروی اندوه/ صدای خالص اکسیر میدهد این نوش» (سپهری، 1389، ص. 194). «باد آمد، در بگشا، اندوه خدا آورد» (سپهری، 1389، ص. 144). «و غم اشارۀ محوی به رد وحدت اشیاست» (سپهری، 1389، ص. 195). سهراب از عاشق نبودن مردم گله میکند و دلیل نبودِ عشق در میان مردمِ عادتزده را، کینه و دشمنی میداند که در طبیعت وجود ندارد: «من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن/ من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین/ رایگان میبخشد، نارون شاخۀ خود را به کلاغ» (سپهری، 1389، ص. 159). سهراب به مخاطبانش توصیه میکند که دست از منفعتطلبی بردارند: «آب را گل نکنیم/ مردمان سر رود آب را میفهمند/ گل نکردندش/ ما نیز آب را گل نکنیم» (سپهری، 1389، ص. 213). سهراب از مخاطبش میخواهد با عشقورزی بهسوی «شفقت» رهنمون شود: «دچار باید بود/ وگرنه زمزمۀ حیات میان دو حرف/ حرام خواهد شد» (سپهری، 1389، ص. 196). تقلّای انسان برای سعادت عمومی، تقلاّیی برای زندگی و رهایی از درد است. اشخاص خوب، طوری عمل میکنند که انگار همۀ چیزها یکی هستند. شوپنهاور معتقد است که «همه چیز تجلّی ارادۀ متافیزیکی واحد است، رفتار آنها نهایتاً از همان شناختی سر بر میآورد که ذات هرگونه عرفان است» (شوپنهاور، 1400، ص. 1048). در شعر سهراب اعتقاد به برابری و یکساننگری با این مفهوم همسوست که در راستای نگرش تازۀ عرفانی اوست و به جایی میرسد که از مفهوم الگوی نهادینهشدۀ «زیبایی» در اذهان انتقاد میکند که چرا تنها اسب را حیوان نجیبی میدانند و یا زیبایی در گل لاله و کبوتر منحصر میشود؛ امّا دربارۀ پرندگان و گیاهان دیگری مثل کرکس و گل شبدر که ظاهراً زیبایی کمتری دارند، این موضوع صدق نمیکند. با این نگاه «کسی که در انکار ارادۀ زندگی سر برآورده، سرشار از شادی درونی و آرامش آسمانی حقیقی است» (شوپنهاور، 1400، ص. 1049). در شعر سهراب شاهد ایجاد اندیشۀ عشق به زندگی و محوشدن غم ناشی از پوچی که در اشعار نخستین بهویژه دفتر اوّل و دوم پررنگتر است، هستیم که این مفهوم نیز از دیگر تفاوتهای میان نظریۀ فلسفی شوپنهاور و سهراب است. پس زندگی «رسم خوشایندی» میشود: «من به سیبی خشنودم/ من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم./ زندگی رسم خوشایندی است» (سپهری، 1389، ص. 182) چنین فردی سرشار از فضیلت انساندوستی است و ماهیت درونی خود را مجدداً در دیگران بازشناخته است. با این نگاه، با جدایی از ملالت و انکار اراده و دور شدن از عادتها، انسان دیگر خودش را پدیداری متمایز نمیبیند و اینگونه خیر و فضیلت را در مییابد و مخاطب را به روی آوردن به اخلاق مبتنیبر فضیلت دعوت میکند: «رختها را بکنیم؛ آب در یک قدمی است/ روشنی را بچشیم/ روی قانون چمن پا نگذازیم/ و نگوییم که شب چیز بدی است/ و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام» (سپهری، 1389، ص. 188). «روزی/ خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد./ در رگها نور خواهم ریخت./ و صدا درخواهم داد: ای سبدهاتان پرخواب!/ سیب آوردم، سیب سرخ خورشید» (سپهری، 1389، ص. 216). 4- 3-ژرفاندیشی هنری-عرفانی در نگرش شعری سهراب سپهری پیشتر توضیح دادیم که در اندیشۀ شوپنهاور، زندگی انسان نمایش نوسانی کموبیش پرشتاب میان ملال و رنج است و از مهمترین راههای تعلیق آن «ژرفاندیشی و نبوغ هنری است که حاصل انتقال از شناخت معمولی به آگاهی استتیک است و سبب میشود با ناپدید شدن خودمحوری ما، یکسره خود را در ابژه گم کنیم» (شوپنهاور، 1400، ص. 1088). به بیان دیگر، «شناخت براساس تکانۀ اراده به فعالیت در میآید و ازاینرو صرفاً معطوف به انگیزههاست. لحظهای که خود را گسسته از اراده و به تأمل و شناسایی ناب بیاراده میسپاریم، به عالم دیگری پا گذاشتهایم» (شوپنهاور، 1400، ص. 1091). هنر استعلای فوقالعادهای از آگاهی متداول است و همۀ هنرها از جنبۀ سوبژکتیوشان بارقهای از رستگاری موقّت هستند و «شعر» نیز یکی از آنهاست» (شوپنهاور، 1400، ص. 1094). شعری که محصول موقّت این ژرفاندیشی است و از بند اراده رهاست، سبب تعلیق موقّت ملال است. میتوان گفت «شعر عرفانی نیز جنبهای از هنر است؛ وجود نگرش برکنار بودن از قید طمع و ارادهورزی و تأمّل ژرف دربارۀ پرورگار و نگرش خاص به جهان و نمایش انسان که موضوع اصلی شعر نیز هست، میتواند ملالتزدا باشد. خورسندی و بهنامفر نیز معتقدند که شعر عرفانی به دو دلیل هنری محسوب میشود: شعر بودن و عرفانی بودن» (خورسندی و بهنامفر، 1391، ص. 94). شعر سهراب که دربردارندۀ عرفان خاص اوست، حاصل حضور در حالتی از ادراک ناب است. با نگاهی شوپنهاوری، سهراب با تأمّل زیباشناختی به ادراک پدیدارها میپردازد؛ بهویژه عالم «طبیعت» بیش از هرچیز او را به این تأمّل زیباشناختی فرامیخواند. چنین شعری که نگرش «دعوت مخاطب به دوری از خودخواهی» و «یکساننگری» در آن وجود دارد و طبیعت چون پرستشگاهی تصوّر میشود که از نشانههای الهی است و «عشق» در معنایی دگرگونه رستگاری و تعلیق ملال میشود، تسکیندهندهی موقّت رنج است که عینیت ناب ادراک را بدل به حالتی میکند که احساس شادی مطلق را که نقطۀ مقابل رنج ملال است، در ما به وجود میآورد. با این نگرش، سخن سهراب دربارۀ شاعران را بهتر میتوان درک کرد: «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند» (سپهری، 1389، ص. 228). 5- نتیجه گیری ملال در فلسفۀ شوپنهاور تعلیق موقّت میل، تابع اراده و شکلی از رنج است که این فیلسوف نفی عارفانۀ اراده، هنر و وحدت متافیزیکی ذات بهمثابۀ بنیان اخلاق را بهعنوان راههای گریز از آن مطرح میکند. نگارندگان در این پژوهش با رویکرد تطبیقی-تحلیلی به بررسی و مقایسۀ استحالۀ ملال در دیدگاه شعری سهراب در پرتو نگاه عارفانه و عاشقانهاش با نظریۀ ملال نزد شوپنهاور پرداختهاند و به این نتیجه رسیدهاند که ملالت در اشعار نخستین سهراب نیز وجود دارد و بالا بودن بسامد مفاهیمی همچون مرگ، تاریکی و یأس بهویژه در دفتر «مرگ رنگ» که نتیجۀ غمی بیپایان در ماهیت زندگی، ناپایداری لحظهها و وهمآمیز بودن وصول به خواستهها است، سبب پررنگتر شدن ملالت در اشعار او میشود و در اشعار بعدی با اندیشههای خاص عرفانی او رنگ میبازد. «رنج» تطهیرگری برای گذر از اصل تفرّد میشود؛ در پی آن، انسان گسسته از ملال سفر و جدایی معنوی در راه وصول به حق را آغاز میکند؛ امّا برخلاف شوپنهاور، این جدایی متناظر با مفهوم انزوا نیست؛ بلکه به معنای عاشقانه-عارفانه اُنسگرفتن با هستی است. حرکت در مسیر اخلاق مبتنیبر شفقت و عشق جهانشمولِ موازی با نگرش عرفانی- که با وحدت متافیزیکی ذات بهمثابۀ بنیان اخلاق در باور شوپنهاور مشابه است- سبب دوری از ملالت میشود؛ ازاینرو، جهان، دیگر نهتنها خاکستری و پوچ نیست، که شور زندگی را بیشازپیش احساس میکند و تنها اندوه او فاصلهاش میان خود و حقیقت است که او به روی این غمِ شیرین آغوش میگشاید. شوپنهاور همواره «اندوه» و رنج را منفی تلّقی میکند؛ ولی اندوه با استحالۀ عرفانی ملالت در اشعار سهراب جنبهای مثبت مییابد. شعر سهراب نیز باتوجّهبه سرشاربودن از مفاهیم عرفانی و تفکّر ژرف اخلاقی مبتنیبر همان مفاهیم نوعی تجربۀ زیباشناختی محسوب میشود. شوپنهاور نیز شعر را ژرفاندیشی هنری میداند که بهتبع منفکشدن فعالیّتهای ذهن از اراده و دگرگونی آگاهی متداول، راهکار موقتّی برای گریز از ملال و راهی بهسوی رستگاری است. | ||
مراجع | ||
براهنی، رضا (1380). طلا در مس (ج. 1). زریاب. پارساپور، زهرا، و فتوحی، فرناز (1392). تأثیرپذیری سهراب از عرفان شرق در حوزۀ اخلاق زیستمحیطی. ادبیات پارسی معاصر، 3(4)، 19-37. https://journals.ihcs.ac.ir/article_1044.html جانوی، کریستوفر (1395). راهنمای شوپنهاور (رضا ولییاری، ترجمه). مرکز. جعفری محمدآبادی، مهدی (1395). مقایسۀ مفهوم عرفانی عشق در اندیشههای سپهری و عارفان مسلمان. پژوهشهای ادب عرفانی، 10(2)، 135-158. https://jpll.ui.ac.ir/article_21084.html حکمآبادی، محمود (1395). بررسی مفهوم اندوه در شعر سهراب سپهری و تطبیق آن با آموزههای عرفان اسلامی. کاوشنامۀ ادبیات تطبیقی، 6(23)، 25-50. https://jccl.razi.ac.ir/article_531.html حیدری، محمود (1394). درونمایههای صوفیانه در شعر سهراب سپهری و میخائیل نعیمه. پژوهشهای ادبیات تطبیقی، 3(1)، 142-121. https://B2n.ir/m52677 خورسندی شیرغان، مصطفی، و بهنامفر، محمد (1391). رویکرد تطبیقی- تحلیلی ملال و گریز از آن در اندیشۀ سنایی و شوپنهاور. ادبیات عرفانی، 4(7)، 48-72. https://journal.alzahra.ac.ir/article_106.html دستغیب، عبدالعلی (1385). باغ سبز شعر. آمیتیس. رمون، دیدیه (1399). شوپنهاور (بیتا شمسینی، مترجم). ققنوس. سپهری، سهراب (1389). هشت کتاب. نشر گفتمان اندیشه. شمیسا، سیروس (1401). نگاهی به سپهری. مروارید. شوپنهاور، آرتور (1400). جهان همچون اراده و تصور (رضا ولییاری، مترجم). مرکز. قدوسی، کامران (1399). بررسی تطبیقی طبیعتگرایی عارفانه در آثار سهراب سپهری و جبران خلیل جبران. ادبیات تطبیقی، 2(5)، 144-131. https://journals.iau.ir/article_629807.html گاردینر، پاتریک (1393). شوپنهاور (رضا ولییاری، مترجم). مرکز. مگی، برایان (1399). فلسفۀ شوپنهاور (رضا ولییاری، مترجم). مرکز. میرجلیلی مهنا، مونا، و حسینی، ابوالقاسم. (1397). مقایسه میان رویکرد شوپنهاور و مولانا در باب رهایی از درد و رنج. فصلنامۀ الهیات هنر، 6(12)، 73-94. https://elahiyatehonar.isoa.ir/article_39710.html | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 46 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 28 |