
تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,706 |
تعداد مقالات | 13,972 |
تعداد مشاهده مقاله | 33,569,543 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 13,310,507 |
نظریۀ ساختارهای دیالکتیکی بتس در مصاف با نظریۀ انسجام تبیینگر ثاگرد: واکاوی یک تبرئۀ مناقشهبرانگیز | ||||||||||||||||||||
متافیزیک | ||||||||||||||||||||
مقاله 11، دوره 17، شماره 39 - شماره پیاپی 1، فروردین 1404، صفحه 161-176 اصل مقاله (1.77 M) | ||||||||||||||||||||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||||||||||||||||||||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/mph.2024.141719.1569 | ||||||||||||||||||||
نویسنده | ||||||||||||||||||||
سیدمحمدمهدی اعتماد الاسلامی بختیاری* | ||||||||||||||||||||
استادیار گروه مطالعات علم و فناوری، دانشکدۀ مدیریت، علم و فناوری، دانشگاه صنعتی امیرکبیر، تهران، ایران | ||||||||||||||||||||
چکیده | ||||||||||||||||||||
تبرئۀ پرمناقشۀ او. جی. سیمپسون از اتهام قتل همسر سابقش، نیکول، برخی از فیلسوفان را به واکاویهای ژرفتر دربارۀ آن واداشت. در این میان، ثاگرد (2003)، در چارچوب نظریۀ انسجام تبیینگر، استدلال میکند سوگیریهای عاطفی هیئت منصفه بهترین تبیین برای این حکم است؛ بنابراین، به صرف اتکاء بر فرضیهها، شواهد مرتبط و روابط تبیینگر میان آنها، حکم دادگاه موجه نیست. از سویی، امایا (2009) باور دارد با گزینشی نسبتاً متفاوت از فرضیهها و شواهد مرتبط و نیز انجام اصلاحاتی در نظریۀ ثاگرد، نتیجهای متفاوت در ارزیابی حکم دادگاه رقم خواهد خورد. در این پژوهش، میخواهیم ارزیابیهای ثاگرد و امایا از تبرئۀ او. جی. سیمپسون را در چارچوب نظریۀ ساختارهای دیالکتیکی استدلال، منطبق بر دیدگاه بتس، واکاویم. در این راستا، نخست نشان میدهیم در چارچوب نظریۀ بتس، نه فقط گزینش امایا از فرضیهها و شواهد مرتبط، بلکه گزینش ثاگرد نیز فرضیۀ بیگناهی او. جی. را بر دیگر فرضیههای مطرحشده در فرآیند محاکمه برتری میدهد. سپس، تبیین میکنیم که چرا با وجود تفاوت میان این گزینشها، در هر دو، حکم تبرئه رجحان مییابد. در گام آخر، استدلال میکنیم نظریۀ ثاگرد، برخلاف نظریۀ بتس، با دو مشکل ابهام و دوْر روبهرو است؛ از این رو، ارزیابی در چارچوب نظریۀ بتس بر ارزیابی ثاگرد مرجح است. | ||||||||||||||||||||
کلیدواژهها | ||||||||||||||||||||
ساختارهای دیالکتیکی؛ انسجام تبیینگر؛ بتس؛ ثاگرد؛ امایا؛ او. جی. سیمپسون | ||||||||||||||||||||
اصل مقاله | ||||||||||||||||||||
- مقدمهمحاکمۀ او. جی. سیمپسون[1]، بازیکن سیاهپوست سرشناس در فوتبال آمریکا (فوتبال آمریکایی)، به اتهام قتل همسر سابقش، نیکول برون[2] سیمپسون، و دوست وی، ران گلدمن[3]، یکی از پرماجراترین محاکمهها در تاریخچۀ ایالات متحده به شمار میآید. از یک سو، شواهدی در میان بود که فرضیۀ قاتل بودن او. جی. میتوانست آنها را تبیین کند (Amaya, 2009, p. 147)؛ شواهدی همچون لکههای خون او. جی. در صحنۀ وقوع جرم، آثار خون در خودرو و راهروی خانۀ او. جی.، جوراب خونی در اتاق خواب خانۀ او. جی. و دستکش خونی در حیاتخلوت (حیاطخلوت) خانۀ او که جفت آن در صحنۀ قتل پیدا شده بود. نتایج آزمایشهای دی.ان.ای[4] نیز پارهای از این شواهد را تأیید میکرد. برای مثال، آثار خون روی جوراب با نمونۀ خون نیکول همخوانی داشت. از سوی دیگر، وکلای او. جی. شواهدی را به دادگاه ارائه دادند که از پاپوش دوختن برای او حکایت داشت (Amaya, 2009, p. 147)؛ شواهدی مانند نبودن لکههای خون متعلق به او. جی. در تصاویر ابتدایی ثبتشده توسط پلیس از صحنۀ وقوع جرم در ماه ژوئن، ناهمخوانی اندازۀ دستکش کشفشده با اندازۀ دست او، ناپدید شدن مقداری از نمونۀ خون او. جی. در روند رسیدگی و وجود ادتا[5] در لکههای خون او در صحنۀ قتل و در آثار خون روی جوراب. افزون بر اینها، وکلای او. جی. با استناد به شواهدی ادعا میکردند مارک فورمن[6]، کارآگاهی که دربارۀ کشف دستکش خونی در خانۀ او. جی. در دادگاه شهادت داد، نژادپرست است (Amaya, 2009, p. 147). با صدور حکم تبرئۀ او. جی. درسوم اکتبر 1995، جنجالیترین بخش از این ماجرا رقم خورد. گمانهزنیها دربارۀ تأثیر عواملی همچون آشکار شدن اغراض نژادپرستانه بر صدور حکم (Amaya, 2009, p. 146)، این پرسش را در پی داشت که آیا بر اساس فرضیههای مطرحشده در محاکمه و شواهد مرتبط با آنها حکم دادگاه موجه است؟ فیلسوفی مانند پائول ثاگرد[7] پس از مشخص کردن فرضیهها و شواهد مرتبط، استدلال میکند در چارچوب نظریۀ انسجام تبیینگر[8]، سوگیریهای عاطفی هیئت منصفه بهترین تبیین برای این حکم است (Thagard, 2003)؛ بنابراین، به صرف اتکاء بر فرضیهها و شواهد مرتبط در پرونده، حکم دادگاه موجه نیست؛ اما امالیا امایا[9] باور دارد با گزینشی نسبتاً متفاوت از فرضیهها و شواهد مرتبط و نیز انجام اصلاحاتی در نظریۀ یادشده، نتیجهای متفاوت در ارزیابی حکم تبرئۀ او. جی. رقم خواهد خورد (Amaya, 2009, p. 151). در این پژوهش، میخواهیم ارزیابیهای ثاگرد و امایا را در چارچوب نظریۀ ساختارهای دیالکتیکی استدلال[10]، منطبق بر دیدگاه گرگور بتس[11] (2012; 2013)، واکاویم. به سخن دقیقتر، فارغ از چندوچون گزینشهای ثاگرد و امایا و جدای از نقدهای امایا به نظریۀ ثاگرد، میخواهیم بدانیم اگر فرضیههای مطرحشده در محاکمه و شواهد مرتبط را مطابق هر یک از این دو دیدگاه برگزینیم و بر اساس نظریۀ بتس ارزیابی کنیم، (1) کدام یک از آن فرضیهها تبیینی بهتر از شواهد به دست میدهد؟ (2) پشتوانۀ بهترین فرضیۀ تبیینگر (بهترین تبیین) چیست؟[12] افزون بر اینها، چرا ترجیح ارزیابی در چارچوب نظریۀ بتس بر ارزیابی ثاگرد موجه است؟ در این راستا، پیش از هر چیز، روش ارزیابی فرضیههای تبیینگر در بستر نظریۀ بتس را توضیح میدهیم (بخش دوم). در گام بعد، استدلال میکنیم در چارچوب نظریۀ او، نه فقط گزینش امایا از فرضیهها و شواهد مرتبط، بلکه گزینش ثاگرد نیز فرضیۀ بیگناهی او. جی. را بر دیگر فرضیههای مطرحشده در فرآیند محاکمه برتری میدهد (بخش سوم). سپس، تبیین میکنیم چرا با وجود تفاوت در گزینشهای امایا و ثاگرد، در هر دو، حکم تبرئه رجحان مییابد. در این بخش، نشان میدهیم قدرت معرفت پیشزمینهای، بهتنهایی، در حمایت از فرضیۀ بیگناهی بسی بیشتر از قدرت حمایت معرفت پیشزمینهای و شواهد از فرضیههای تبیینگر رقیب است (بخش چهارم). در نهایت، استدلال میکنیم نظریۀ ثاگرد، برخلاف نظریۀ بتس، با دو مشکل ابهام و دوْر روبهرو است؛ از این رو، ارزیابی در چارچوب نظریۀ بتس بر ارزیابی ثاگرد مرجح است (بخش پنجم). ۲- روش ارزیابی در چارچوب نظریۀ بتسنخست، چند مفهوم کلیدی را به پیروی از بتس تعریف میکنیم (Betz, 2013, pp. 3558-3560). هر ساختار دیالکتیکی با یک سهتایی مانندT, A, U〉 〈 = τ متناطر است که در آن T شماری استدلال قیاسی[13]، A رابطۀ حمله[14] و U رابطۀ حمایت[15] را نشان میدهد. اگر a و b دو استدلال درT باشند، آنگاه رابطۀ حملۀ A(a,b)بیانگر آن است که نتیجۀ a با یکی از مقدمههای b تناقض دارد و رابطۀ حمایت U(a,b) بر این دلالت میکند که نتیجۀ a با یکی از مقدمههای b همارز است. در صورتی که ارزش[16] همۀ جملهها در τ مشخص باشد، یک وضعیت تام[17] خواهیم داشت و هر زیرمجموعه از یک وضعیت تام را یک وضعیت جزئی[18] مینامیم. میگوییم وضعیت جزئی 𝒫1 وضعیت جزئی 𝒫2 را روی τ توسعه میدهد[19] اگر و فقط اگر مجموعۀ جملههای موجود در 𝒫2 زیرمجموعهای از مجموعۀ جملههای موجود در 𝒫1 باشد و ارزش همۀ جملههای 𝒫2 در 𝒫1 حفظ شده باشد. چنانچه اشتراک مجموعۀ جملههای موجود در وضعیتهای جزئی𝒫′ و𝒫″ تهی نباشد، آنگاه عطف این دو (𝒫′& 𝒫″) وضعیتی است که ارزش جملههای آن اگر از 𝒫′ باشند، مطابق ارزش آنها در 𝒫′ و اگر از جملههای 𝒫″ باشند که در 𝒫′ نیستند، مطابق ارزش آنها در 𝒫″ مشخص شده باشد. یک وضعیت تام منسجم[20] روی τ وضعیتی تام است که جملههای همارز در آن دارای ارزشهای یکسان باشند، جملههای متناقض ارزشهای غیریکسان داشته باشند و هر استدلال عضو T با مقدمههای صادق نتیجۀ صادق داشته باشد. در صورتی که وضعیت تام منسجم 𝒬 بتواند وضعیت جزئی 𝒫 روی τ را توسعه دهد، 𝒫 را یک وضعیت جزئی منسجم[21] مینامیم. برای نمونه، ساختار دیالکتیکی τ متشکل از چهار استدلال a1 = (c, d; g) ، = (u, w; s) a2، a3 = (l, k; r)و a4 = (g, s; r) را در نمودار (1) نمایش دادهایم. نمودار (1) در نمودار (1)، U(a1, a4) با پیکان پیوسته نمایشه داده شده است و A(a2, a4) و A(a3, a4) با پیکانهای گسسته مشخص شدهاند. اکنون، وضعیت جزئی 𝒫 روی τ را مطابق نمودار (2) در نظر میگیریم. نمودار (2) همچنین، فرض میکنیم نمودار (3) وضعیت تام 𝒬 روی τ باشد. نمودار (3) طبق نمودار (3)، جملههای 𝒫 با همان ارزشی که در 𝒫 دارند در 𝒬 هستند؛ بنابراین 𝒬، 𝒫 را توسعه میدهد؛ در عین حال، 𝒬 یک وضعیت تام منسجم نیست. در 𝒬 به r و نقیض r ارزشهای یکسان تخصیص داده شدهاند. علاوه بر این، هر دو مقدمۀ a4 صادق اما نتیجۀ آن کاذب است؛ از این رو، دو شرط از شرطهای سهگانۀ مربوط به وضعیت تام منسجم نقض میشوند. حال اگر 𝒫 و 𝒬 را چنین تغییر دهیم که ارزش r صادق باشد، این دو وضعیت جدید بهترتیب وضعیت تام منسجم و وضعیت جزئی منسجم خواهند بود. استواری [22]یکی دیگر از مفاهیم تعیینکننده در نظریۀ بتس است. «وضعیت جزئی استوار[23]𝒫 ممکن است به شیوههای گوناگون به وضعیتهای کامل منسجم توسعه یابد، بهندرت ارزش جملههای بیرون از 𝒫 را تعیین میکند و بنابراین، از ابطال شدن به واسطۀ تثبیت ارزش جملههای بیرون از 𝒫 ]تقریباً[ مصون است» (Betz, 2013. p. 3561). شاخص استواری به صورت زیر تعریف میشود (Betz, 2013, p. 3562):
همچنین، درجۀ استلزام جزئی وضعیت جزئی 𝒫1 توسط[24]𝒫2 روی τ چنین تعریف میشود (Betz, 2013, p. 3562):
و در نهایت، درجۀ توجیه وضعیت جزئی [25]𝒫 روی τ به صورت زیر تعریف میشود (در این تعریف، ∅ نماد مجموعۀ تهی است) (Betz, 2013, p. 3562):
برای مثال، در نمودار (1)، شمار وضعیتهای تام 4096=212 است. در این میان، وضعیتهایی هستند که در آنها a1، a2، a3 و a4 مقدمههای صادق اما نتیجۀ کاذب دارند. همچنین، وضعیتهایی به شمار آمدهاند که در آنها n و n ارزشهای یکسان دارند. چنین مواردی امکان ندارد وضعیتهای منسجم باشند. با تشکیل جدول ارزش، میتوان دید در اینجا 295 وضعیت تام منسجم داریم که در 8 مورد از آنها وضعیت جزئی 𝒫 متناظر با نمودار (2) حفظ شده است؛ به این ترتیب، مقدار شاخص استواری وضعیت جزئی 𝒫 برابر است با: حال، در پرتو این آموزهها، چگونه میتوانیم از میان فرضیههایی که دستهای از شواهد را تبیین میکنند بهترین تبیین را انتخاب کنیم؟ برای پاسخ به این پرسش در چارچوب نظریۀ بتس، باید وضعیتهای جزئی را بررسی کنیم که روابط میان آنها فرضیههای تبیینگر و شواهد را نشان میدهند. (صحیح: باید وضعیتهای جزئی را بررسی کنیم که روابط میان آن فرضیههای تبیینگر و شواهد را نشان میدهند) به شیوۀ بتس، فرض میکنیم وضعیتهای جزئی 1ℋ، 2ℋ، ... و nℋ و شواهد ℰ روابط تبیینی میان فرضیهها و شواهد یادشده را در بر میگیرند و از این رهگذر، وضعیت جزئی قبلی 𝒫 توسعه مییابد (Betz, 2013, p. 3562). اکنون، برای ارزیابی فرضیههای تبیینگر رقیب و انتخاب بهترین تبیین، باید وضعیتهای جزئی متناظر با فرضیههای گفتهشده را بررسی کنیم تا وضعیتی مشخص شود که بیشترین استواری را در پی دارد. به سخن دیگر، انتخاب kℋ از میان وضعیتهای گفتهشده باید به نحوی باشد که:
در معادلۀ بالا، ℬ معرفت پیشزمینهای را نشان میدهد. بتس اثبات میکند درجۀ توجیه اصلهای موضوع کولموگروف[26] را ارضاء میکند (Betz, 2012, pp. 253-256)؛ به این ترتیب، او با اعمال قضیۀ بیز[27] روی سمت چپ معادلۀ (4) و انجام چند استنتاج ساده، به معادلۀ زیر میرسد (Betz, 2013, p. 3566):
مؤلفۀ دوم در سمت راست معادلۀ بالا مقداری ثابت است؛ از این رو، بتس با اعمال دوبارۀ قضیۀ بیز به این رابطه میرسد (Betz, 2013, p. 3566):
در این تناسب، مخرج کسر مقداری ثابت است؛ به این ترتیب، بتس در نهایت رابطۀ زیر را استنتاج میکند (Betz, 2013, p. 3566):
در رابطۀ بالا، DOJ (ℰ|ℋ&ℬ&𝒫) قدرت فرضیه در استلزام شواهد را نشان میدهد. این مؤلفه درجۀ توجیه قریبالوقوعی شاهد در پرتو فرضیه[28] نامیده میشود. DOJ (ℋ|ℬ&𝒫) بیانگر قدرت معرفت پیشزمینهای در استلزام فرضیه است که از آن به عنوان درجۀ توجیه پیشین فرضیۀ مربوط[29] یاد میشود. DOJ (ℋ&𝒫|ℰ&ℬ) قدرت شواهد در استلزام فرضیه را نشان میدهد. این مؤلفه را درجۀ توجیه پسین فرضیۀ مربوط [30]مینامیم. واکاویهای بتس نقش تعیینکنندۀ ملاکهای انتخاب بهترین تبیین، موسوم به مزیتهای تبیینگر[31]، را در رابطۀ (7) روشن کرده است (Betz, 2013, pp. 3566-3568)؛ به این ترتیب، بیشینه شدن سمت راست تناسب (7) به چگونگی ایفای نقش مزیتهای تبیینگر وابسته است. از میان این ملاکها، سادگی[32]، گستره[33]، دقت[34] و وحدتبخشی[35] در قریبالوقوعی شاهد در پرتو فرضیه و ملاک مقبولیت اولیه[36] بر درجۀ توجیه پیشین فرضیه اثر میگذارند. اهمیت آموزۀ بالا در بخش چهارم بیشتر روشن خواهد شد. به طور خلاصه، در این بخش توضیح دادیم برای ارزیابی فرضیهها در بستر نظریۀ بتس، باید بر وضعیتهای جزئی متناظر با آنها در ساختار دیالکتیکی مربوط متمرکز شویم. در این راستا، درجۀ توجیه وضعیتهای جزئی ملاک ارزیابی است. درجۀ توجیه بر پایۀ شاخص استواری مشخص میشود. ظرفیت وضعیتهای جزئی در توسعه یافتن به وضعیتهای تام منسجم پشتوانۀ استواری است و چنین پشتوانهای تنقیحی از این شهود ما است که هرچه باورهای قبلی در افزایش باورهای صادق جدید از مسیرهای قابل اعتماد موفقتر باشند، ارزش معرفتی بیشتری دارند. اکنون، با بهرهگیری از آموزههای این نظریه، حکم تبرئۀ او. جی. را وامیکاویم. 3- واکاوی تبرئۀ او. جی. سیمپسونطبق گزینش امایا، فرضیههای مطرحشده در پروندۀ او. جی. عبارتاند از (Amaya, 2009, pp. 48-149): H1 : برای او. جی. پاپوش دوختهاند. H2 : او. جی. قاتل نیکول است. H3 : فروشندگان مواد مخدر نیکول را کشتهاند. H4 : او. جی. بیگناه است. H5 : فورمن نژادپرست است. H6 : او. جی. در گذشته با نیکول مواجهههای تند و رفتارهای خشونتآمیز داشته است. H7 : او. جی. در شب حادثه از لحاظ روحی آشفته بوده است. H8 : فورمن دربارۀ دستکش خونی کشفشده در حیاتخلوت خانۀ او. جی. به دادگاه دروغ گفته است. همچنین، شواهد مرتبط ثبتشده مطابق گزینش امایا عبارتاند از (Amaya, 2009, p. 148): E1 : لکههای خون متعلق به او. جی. در صحنۀ وقوع جرم ( این لکهها در ماه جولای، یعنی چند هفته پس از وقوع جنایت، کشف شدند). E2 : لکههای خون متعلق به او. جی. در راهروی خانه و خودروی او. E3 : جوراب خونی در اتاق خواب او. جی.. E4 : دستکش خونی در حیاتخلوت خانۀ او. جی.. E5 : وجود ادتا در آثار خون جوراب کشفشده در اتاق خواب او. جی.. E6 : وجود ادتا در آثار خون متعلق به او. جی. در صحنۀ وقوع جرم. E7 : ناهمخوانی اندازۀ دستکش کشفشده در خانۀ او. جی. با اندازۀ دست او. E8 : نبودن لکههای خون متعلق به او. جی. در تصاویر ابتدایی ثبتشده توسط پلیس از صحنۀ وقوع جرم در ماه ژوئن. E9 : ناپدید شدن مقداری از نمونه خون او. جی.. امایا، پس از جرح و تعدیلهایی، فرضیهها و شواهد مرتبط با آنها را بر اساس انسجامی که با یکدیگر دارند در سه دسته جای میدهد (Amaya, 2009, p. 149). این دستهها، بهترتیب زیر، متناظر با نظریۀ قتل نیکول توسط او. جی.، نظریۀ پاپوش دوختن برای او. جی. و نظریۀ کشته شدن نیکول به دستان فروشندگان مواد مخدر هستند: اکنون، باید ببینیم کدام یک از فرضیههای H1، H2، H3 و H4 که حکم دادگاه به ارزیابی نهایی آنها وابسته است، در تبیین شواهد ارائهشده قدرت بیشتری دارند. در این راستا، بر پایۀ دستهبندی امایا و آموزههای بخش دوم، ساختار دیالکتیکی استدلال متناظر با پروندۀ او. جی. را بازسازی میکنیم. این ساختار که با 𝒜 از آن یاد میکنیم، در نمودار (4) نشان داده شده است. در نمودار (4)، B معرفت پیشزمینهای و Aiها (i=1, 2, … 14) فرضیههای کمکی مناقشهپذیر هستند. معرفت پیشزمینهای صادق است؛ در حالی که فرضیههای کمکی مناقشهپذیر ممکن است صادق یا کاذب باشند. برای مثال، گزارۀ «اگر فروشندگان مواد مخدر نیکول را به قتل رسانده باشند، او. جی. بیگناه است» بخشی از معرفت پیشزمینهای ما است که با H3 همراه میشود و H4 را که نقیض H2 است، نتیجه میدهد؛ اما گزارۀ «اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، اندازۀ دستکش کشفشده با اندازۀ دست او ناهمخوان است» نمونهای از یک فرضیۀ کمکی مناقشهپذیر است. برای هر فرضیۀ کمکی مناقشهپذیر، باید محاسبات از هر دو مسیر فرض صدق و فرض کذب دنبال شوند؛ مگر اینکه روابط استنتاجی یکی از این دو ارزش را برای فرضیۀ یادشده متعین کنند. Aiها عبارتاند از: A1 : اگر او. جی. در گذشته مواجهههای تند و رفتارهای خشونتآمیز با نیکول داشته است، قاتل او است. A2 : اگر او. جی. در شب حادثه از لحاظ روحی آشفته بوده باشد، او نیکول را کشته است. A3 : اگر فورمن نژادپرست باشد، این پرونده پاپوشی برای او. جی. است. A4 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، فورمن دربارۀ دستکش کشفشده به دادگاه دروغ گفته است. A5 : اگر او. جی. قاتل نیکول باشد، آثار خون او در صحنۀ جرم برجا مانده است. A6 : اگر او. جی. قاتل نیکول باشد، آثار خون وی در راهروی خانه و خودروی او برجا مانده است. A7 : اگر او. جی. قاتل نیکول باشد، جوراب خونی در اتاق خواب او قرار دارد. A8 : اگر او. جی. قاتل نیکول باشد، دستکش خونی در حیاتخلوت خانۀ او قرار دارد. A9 : اگر فورمن به دادگاه دروغ گفته باشد، دستکش خونی در حیاتخلوت خانۀ او. جی. قرار دارد. A10 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، آثار ادتا در خون جوراب کشفشده در اتاق خواب او موجود است. A11 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، آثار ادتا در خون برجایمانده از او در صحنۀ وقوع جرم موجود است. A12 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، اندازۀ دستکش کشفشده با اندازۀ دست او ناهمخوان است. A13 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، لکههای خون متعلق به او در تصاویر ابتدایی ثبتشده توسط پلیس از صحنۀ وقوع جرم در ماه ژوئن وجود ندارند. A14 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، مقداری از نمونۀ خون او گم شده است. حال، باید مشخص کنیم در چارچوب نظریۀ بتس، وضعیت جزئی متناظر با کدام یک از فرضیههای H1، H2، H3 یا H4 روی 𝒜 درجۀ توجیه پسین بیشتری را در پرتو شواهد مرتبط به خود اختصاص میدهد. برای این منظور، وضعیتهای جزئی ℋ1، ℋ2، ℋ3 و ℋ4را به صورت زیر تعریف میکنیم: اکنون، باید DOJ (ℋi|ℰ&ℬ&𝒫) را برای وضعیتهای یادشده محاسبه کنیم. با توجه به ایکه معرفت پیشزمینهای صادق فرض میشود و نیز فقط بر چهار وضعیت جزئی ℋ1، ℋ2، ℋ3 و ℋ4متمرکز شدهایم، کافی است DOJ (ℋi|ℰ) را برای هر وضعیت حساب کنیم. طبق رابطۀ (II) داریم: برای محاسبۀ صورت کسر بهازای i=1، کار را با این فرض که H1 صادق است و البته اینکه میدانیم همۀ شواهد مرتبط E1، E2، . . . و E9 واقعی هستند، آغاز میکنیم. با توجه به صدق H1، دو مؤلفۀ H5 و A3 ممکن است صادق یا کاذب باشند که 4=22 حالت رقم میخورد. دلیل این سخن آن است که طبق نمودار، H1 نتیجۀ استدلالی است که H5 و A3 مقدمات آن را تشکیل میدهند و این دو مقدمه با دیگر بخشهای نمودار رابطۀ استنتاجی ندارند؛ از این رو، H5 و A3 مقید به یکی از دو ارزش صدق یا کذب نیستند؛ اما در استدلالی که H1 و A4 مقدمات آن هستند، با توجه به صدق H1، اگر A4 صادق باشد، H8 ناگزیر صادق است و در صورتی که A4 کاذب باشد، H8 ممکن است صادق یا کاذب باشد که در مجموع، 3 حالت شکل میگیرد. مستقل از این حالتها، A5، A6، . . . و A14 فقط در مقدمات 10 استدلالی آمدهاند که نتایج صادق دارند و البته دیگر روابط استنتاجی نقشی در تعیین ارزش صدق یا کذب این 10 مؤلفه ندارند؛ از این رو، 10 مؤلفۀ یادشده ممکن است صادق یا کاذب باشند؛ بنابراین، 1024=210 حالت دیگر رقم میخورد. برای ادامۀ محاسبات، دو مسیر صدق و کذب H2 را دنبال میکنیم. اگر H2 صادق باشد، H6، A1، H7 و A2 که دیگر روابط استنتاجی ارزش صدق یا کذب آنها را مقید نمیکنند و نیز فقط در مقدمات استدلالهایی وارد شدهاند که H2 نتیجۀ آنها است، ممکن است صادق یا کاذب باشند؛ اما H3 کاذب خواهد بود؛ زیرا فقط در میان مقدمات استدلالی جای گرفته است که دیگر مقدمات آن، یعنی B، صادق و نتیجۀ آن، یعنی H2، کاذب است. با این توضیح، روشن است چنانچه H2 کاذب باشد، هر دو مؤلفۀ H6 و A1 و نیز هر دو مؤلفۀ H7 و A2 امکان ندارد صادق باشند؛ در حالی که H3 ممکن است صادق یا کاذب باشد؛ به این ترتیب، صدق H2، 16= 24 حالت و کذب آن 18= 2×3×3 حالت را در پی خواهد داشت که در مجموع، 34 حالت دیگر می توانیم داشته باشیم؛ بنابراین داریم: با محاسباتی مشابه داریم: بنابراین، خواهیم داشت: اگر مشابه فرآیندهای محاسباتی بالا را برای وضعیتهای جزئی ℋ2 ، ℋ3 و ℋ4 نیز دنبال کنیم، خواهیم داشت: اکنون، طبق نظریۀ بتس، باید فرضیۀ متناظر با آن وضعیت جزئی را برگزینیم که در پرتو شواهد مرتبط، درجۀ توجیه پسین بیشتری را روی 𝒜 به دست آورده است؛ به این ترتیب، بر اساس محاسبات انجامشده، فرضیۀ H4 بر فرضیههای H1، H2 و H3 برتری مییابد. واکاوی انجامشده نشان داد اگر گزینش امایا از فرضیهها، شواهد و روابط میان آنها را در نظر بگیریم، حکم تبرئۀ او. جی. موجه است؛ با این حال، گزینش امایا با آنچه ثاگرد ارائه داده است تفاوتهایی دارد. گزینش ثاگرد را مطابق صورتبندی او در نمودار (5) آوردهایم (Thagard, 2003, p. 365). در این نمودار، خطوط پیوستۀ میان فرضیهها و نیز خطوط پیوستۀ میان فرضیهها و شواهد، روابط منسجم را نمایش میدهند و خطوط گسسته، روابط نامنسجم را به تصویر میکشند. نمودار (5) نمودار (6) ساختار دیالکتیکی متناظر با صورتبندی ثاگرد را نشان میدهد. این ساختار را 𝒯 مینامیم. نمودار (6) شواهد E10، E11 و E12در 𝒯 بهترتیب «ضربوشتم نیکول»، «کشته شدن نیکول» و «دروغ گفتن فورمن دربارۀ عدم به کاربردن الفاظ نژادپرستانه در گذشته» را نشان میدهند. فرضیۀهای کمکی مناقشهپذیر جدید در این ساختار عبارتاند از: A15 : اگر او. جی. در گذشته مواجهههای تند و رفتارهای خشونتآمیز با نیکول داشته است، پیامد آنها ضربوشتم نیکول در این ماجرا است. A16 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، جوراب خونی در اتاق خواب او قرار دارد. A17 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، لکههای خون متعلق به وی در راهروی خانه و خودروی او موجود است. A18 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، دستکش خونی در حیاتخلوت (حیاطخلوت) خانۀ او قرار دارد. A19 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، لکههای خون متعلق به او در صحنۀ وقوع جرم موجود است (این لکهها در ماه جولای، یعنی چند هفته پس از وقوع جنایت، کشف شدند). A20 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، فورمن دربارۀ عدم به کار بردن الفاظ نژادپرستانه در گذشته به دادگاه دروغ گفته است. اکنون، اگر مشابه فرآیندهای محاسباتی مربوط به 𝒜 را برای 𝒯 دنبال کنیم، خواهیم داشت: چنانچه مشاهده میکنیم، حتی اگر صورتبندی ثاگرد را در چارچوب نظریۀ بتس به کار بندیم، همچنان H4 نسبت به فرضیههای دیگر درجۀ توجیه پسین بیشتری دارد؛ بنابراین، تبرئۀ او. جی. موجه مینماید. ممکن است این اشکال وارد شود که نحوۀ انتخاب فرضیهها، شواهد و روابط میان آنها از سوی امایا و ثاگرد مناقشهپذیر است. برای مثال، معقول به نظر میرسد که H1 تبیینگر E1، E2، E3 و E4 باشد؛ حال آنکه در گزینش امایا، برخلاف ثاگرد، این شواهد صرفاً از طریق H2 تبیین میشوند. از سوی دیگر، همدلانه با امایا، H4 و H8 باید در گزینش لحاظ شوند؛ اما در صورتبندی ثاگرد وارد نشدهاند. البته H4، به این دلیل که از یک سو، نتیجۀ منطقی H3 در پرتو معرفت پیشزمینهای است و از سوی دیگر، H2 را نقض میکند، ناگزیر در 𝒯 وارد میشود. هرچند این موارد ممکن است بحثبرانگیز باشند، چنانچه در بخش نخست بیان کردیم، این پژوهش بر اهدافی فارغ از چندوچون گزینشها متمرکز است. در بخش بعد، پشتیبانی نظریۀ بتس از حکم تبرئۀ او. جی. را بررسی میکنیم. ۴- واکاوی پشتیبانی نظریۀ بتس از تبرئۀ او. جی. سیمپسونبرای روشن شدن مطلب، نیاز داریم مؤلفههای رابطۀ (7) را برای وضعیتهای جزئی ℋ1، ℋ2، ℋ3 و ℋ4حساب کنیم. اگر این محاسبه را برای 𝒜 انجام دهیم، خواهیم داشت: حال، با در نظر گرفتن رابطۀ (7) و بر اساس محاسبههای انجامشده، جدول (1) را ترتیب میدهیم. جدول (1)
مطابق با جدولِ (1) درجۀ توجیهِ قریبالوقوعیِ شاهد در پرتو H4، 003/0 است که مانند H3 در پایینترین رتبه قرار دارد. با این حال، درجۀ توجیهِ پیشینِ فرضیۀ H4 بیشتر از مقدارِ متناظر با دیگر فرضیهها به ویژه H2 است. این مقدارِ بالا به اندازهای است که درجۀ توجیهِ قریبالوقوعیِ شاهد در پرتو H4 را جبران میکند و در پایان، H4 بالاترین درجۀ توجیهِ پسین را در میانِ فرضیههای تبیینگرِ رقیب به دست میآورد. اکنون اگر همان مسیرهای محاسباتی را که برای 𝒜 پیگرفتیم برای 𝒯 دنبال کنیم، به نتایجی درخورِ توجه میرسیم. خروجیِ این محاسبات را در جدولِ (2) آوردهایم.
جدول (2)
اعداد و ارقام ثبتشده در جدول (2) گویای این مطلب هستند که حتی اگر فرضیهها، شواهد و روابط میان آنها را منطبق بر گزینش ثاگرد دنبال کنیم، همچنان H4 درجۀ توجیه پسین بیشتری دارد. در 𝒯 نیز، همچون 𝒜 درجۀ بسیار بالای توجیه پیشین فرضیۀ H4 به اندازهای است که رتبۀ پایین آن در درجۀ توجیه قریبالوقوعی شاهد را جبران میکند و در نهایت، این فرضیه بیشترین درجۀ توجیه پسین را در میان فرضیههای تبیینگر رقیب به دست میآورد. به بیان دیگر، وزن مقبولیت اولیه در فرضیۀ بیگناهی به اندازهای زیاد است که دیگر مزیتهای تبیینگر در فرضیههای رقیب نمیتوانند درجۀ توجیه پسین بیشتری را در مقایسه با فرضیۀ یادشده برای آنها فراهم آورند. در بخش دوم اشاره کردیم پارهای از مزیتهای تبیینگر مانند سادگی، گستره، دقت و وحدتبخشی بر قدرت استلزام شواهد توسط فرضیه اثر میگذارند و به این ترتیب، قریبالوقوعی شاهد در پرتو فرضیه را تغییر میدهند؛ این در حالی است که مقبولیت اولیه، به عنوان یک مزیت تبیینگر، از سویی دیگر نقش ایفا میکند؛ همانطور که بتس مینویسد:
به این ترتیب، به نظر میرسد حکم تبرئۀ او. جی. به این پشتوانۀ شهودی موجه است که قدرت حمایت معرفت پیشزمینهای، بهتنهایی، از فرضیۀ بیگناهی بسی بیشتر از قدرت حمایت معرفت پیشزمینهای و شواهد از فرضیههای تبیینگر رقیب است. به تعبیر دیگر، رسوخ اصل برائت در معرفت پیشزمینهای به اندازهای است که در میدان رقابت با دیگر فرضیههای تبیینگر به دشواری مغلوب میشود. البته، یافتن آستانۀ چیرگی فرضیههای تبیینگر رقیب بر فرضیۀ بیگناهی به واکاویهایی دقیق نیاز دارد که در محدودۀ این پژوهش نیست. اگر در واکاویهایمان به خطا نرفته باشیم، باید روشن شده باشد که چرا حکم تبرئۀ او. جی. در چارچوب نظریۀ بتس موجه مینماید؛ با این حال، چنانکه پیشتر بیان شد، همین حکم در بستر نظریۀ ثاگرد ناموجه است. اکنون، باید مشخص کنیم چرا نظریۀ بتس را بر نظریۀ ثاگرد ترجیح میدهیم.۵ چارچوب ارزیابی: انسجامتبیینگر ثاگرد یا ساختارهای دیالکتیکی بتس؟چنانکه دیدیم، در ماجرای محاکمۀ او. جی.، نظریۀ بتس در مقایسه با نظریۀ ثاگرد وزنی بیشتر به اصل برائت میدهد. این یافته تفاوت نتیجۀ ارزیابی در دو نظریۀ یادشده را تا حدودی تبیین میکند؛ با این حال، تبیین گفتهشده بهتنهایی نمیتواند دلیل برتری نظریۀ بتس باشد. شاید اگر بتوان نشان داد با فرض یکسان بودن سایر شرایط، نظریۀ بتس در مقایسه با نظریۀ ثاگرد اساساً وزنی بیشتر به اصل برائت میدهد، مسیر تقویت نظریۀ نخست قدری هموارتر شود؛ در هر صورت، دلیلی برای این باور در اختیار نداریم؛ اما جدای از این مطلب، مشکلات و ابهامهای فلسفی نظریۀهای یادشده ممکن است در این میان تعیینکننده باشند. به سخن دقیقتر، چنانچه یکی از این دو نظریه در قیاس با دیگری مشکلاتی جدیتر داشته باشد، آنگاه اعتماد به ارزیابی حاصل از نظریۀ رقیب معقول به نظر میرسد. در ادامه، میکوشیم تا با این رویکرد مشخص کنیم کدام نظریه چارچوبی قابل قبول برای ارزیابی است. ثاگرد در آثار متعدد خود و به شیوههای گوناگون نظریۀ انسجام تبیینگر را ارائه و از آن دفاع کرده است (Thagard, 1988; 1989; 1992; 2007; 2012). در مجموع، میتوان گفت این نظریه دو بخش اصلی دارد. در بخش نخست، هفت اصل به عنوان ملاکهای ارزیابی فرضیههای تبیینگر معرفی میشوند. این اصول عبارتاند از: تقارن[37]، تبیین[38]، تمثیل[39]، تقدم دادهها[40]، ]عدم[ تناقض[41]، رقابت[42] و پذیرش[43]. در بخش دوم، الگوریتم به کار بستن اصول یادشده در قالب برنامۀ رایانهای ECHO معرفی میشود. چنانچه پیشتر بیان شد، امایا ملاکهای ارائهشده از سوی ثاگرد را مناقشهپذیر میداند؛ از این رو، کوشیده است تا با اصلاح اصل تقدم دادهها و اصل پذیرش، از حکم تبرئۀ او. جی. سیمپسون دفاع کند. او صورتبندی خود از فرضیهها، شواهد و روابط میان آنها را در همین راستا پیشنهاد کرده است؛ با این حال، رویارویی ما با نظریۀ ثاگرد متفاوت از مواجهۀ امایا است. در این بخش، نخست، بر اصل تقارن متمرکز میشویم و ابهام آن را آشکار میکنیم. سپس، به پیروی از مکونیس[44] (2013) نشان میدهیم مفهوم «انسجام[45]» که در تمام اصول هفتگانۀ نظریۀ ثاگرد نقش کلیدی ایفا میکند، مشکلی اساسی دارد؛ این در حالی است که نظریۀ بتس با مشکلات بیانشده روبهرو نیست؛ از این رو، ارزیابی حکم تبرئۀ او. جی. سیمپسون را در چارچوب نظریۀ بتس در مقایسه با نظریۀ ثاگرد موجه میدانیم. ثاگرد در توضیح نظریۀ خود میان چهار نوع انسجام که عبارتاند از «انسجام قیاسی[46]»، «انسجام احتمالاتی[47]»، «انسجام معنایی[48]» و «انسجام تبیینگر[49]» تمایز قائل میشود (Thagard, 1989, p. 436). روابط میان گزارهها در انسجام قیاسی بر سازگاری و استلزام منطقی، در انسجام احتمالاتی بر تخصیص احتمال مطابق با اصلهای موضوع احتمال و در انسجام معنایی بر مشابهت معنایی استوار هستند. ثاگرد تبیین را مفهومی ابتدایی در نظر میگیرد و انسجام تبیینگر را چنین تعریف میکند: «گزارههای P و Q انسجام دارند، اگر رابطهای تبیینگر میان آنها برقرار باشد» (Thagard, 1989, p. 436). در این رابطۀ تبیینگر، ممکن است P بخشی از تبیین Q، یا Q بخشی از تبیین P، یا P و Q با هم بخشی از تبیین گزارۀ R، یا P و Q بهترتیب در تبیین گزارههای R و S مشابه یکدیگر باشند. از آنجا که ثاگرد تبیین را شرط کافی برای انسجام میداند، نه شرط لازم، جا برای «انسجام قیاسی»، «انسجام احتمالاتی» و «انسجام معنایی» باز میماند (Thagard, 1989, p. 436). به نظر میرسد نظریۀ ثاگرد، با وجود توانمندیهایی که دارد، با دو مشکل ابهام و دوْر روبهرو است. ابهام به اصل تقارن مربوط است. طبق تعریف ثاگرد از این اصل، «(a) اگر P و Q انسجام داشته باشند، آنگاه Q و Pانسجام دارند ]و[ (b) اگر P و Q انسجام نداشته باشند، آنگاه Q و Pانسجام ندارند» (Thagard, 1989, p. 436). این اصل با شهودی که از انسجام داریم مطابقت میکند؛ اما تبیین، برخلاف انسجام، رابطهای متقارن نیست و این ممکن است ابهامزا باشد[50]. برای روشن شدن مطلب، فرض میکنیم P، Q را تبیین میکند؛ به این ترتیب، مؤلفۀ اول از چهار مؤلفۀ فصلی مصداق مییابد که ثاگرد برای رابطۀ تبیینگر آورده است. در این صورت، P و Q انسجام خواهند داشت. اکنون، طبق اصل تقارن، Q و P نیز انسجام دارند؛ اما این انسجام دقیقاً چه پشتوانهای دارد؟ در پاسخ، نمیتوان تعریف ثاگرد از انسجام تبیینگر را پیش کشید؛ زیرا این پرسش شهودی را هدف قرار میدهد که پشتوانۀ آن تعریف است. به سخن دیگر، میخواهیم بدانیم زمانی که تبیین رابطهای متقارن نیست، چگونه پشتوانۀ تقارن در انسجام قرار میگیرد؟ چنانچه در اینجا انسجام قیاسی لحاظ شود و فقط سازگاری منطقی را مبنا قرار دهیم، از آنجا که تبیینگر [51]و تبیینخواه[52] از نظر منطقی سازگار هستند، Q و Pنیز انسجام خواهند داشت. انسجام احتمالاتی Q و Pنیز در این وضعیت قابل فهم است. توضیح آنکه طبق رویکرد احتمالاتی به تأیید[53]، شاهد Q فرضیۀ Pرا تأیید میکند، اگر احتمال پسین Pدر پرتو Q بزرگتر از احتمال پیشین آن باشد[54]، یعنی: اما طبق یکی از اصلهای موضوع احتمال داریم: و از سوی دیگر، خواهیم داشت: از دو رابطۀ بالا به دست میآید: به این ترتیب، اگر P، Q را تأیید کند، Q نیز P را تأیید میکند و در نتیجه، انسجام Q و P از پی انسجام P و Q فهمپذیر میشود[55]؛ بنابراین، در وضعیتی کهP ، Q را تبیین میکند اما Q تبیینگر P نیست، تقارن در انسجام قیاسی و انسجام احتمالاتی قابل فهم است. آنچه در این وضعیت روشن نیست پشتوانهای شهودی برای تقارن در انسجام تبیینگر است؛ به نحوی که غیر از انسجام قیاسی و انسجام احتمالاتی باشد. جدای از ابهام یادشده، مشکل اساسی دیگری وجود دارد. چنانکه مکونیس نشان داده است، نگاه ثاگرد به انسجام، همانند بسیاری از نظریهپردازان انسجام، به دوْر باطل میانجامد (Mackonis, 2013, pp. 982-983). استدلال به سود این ادعا، با اندکی تفاوت نسبت به صورتبندی مکونیس، چنین است: پشتوانۀ انسجام یا فقط منطق قیاسی است یا منطق استقرایی، از جمله استنتاج بهترین تبیین را نیز در بر میگیرد[56]. اگر قسم نخست باشد، انسجام مفهومی بیهوده یا پیشپاافتاده خواهد بود؛ زیرا در این صورت چیزی نداریم جز سازگاری منطقی میان تعدادی گزاره و نیز استنتاجهایی مبتنی بر قواعد منطق قیاسی که محتواافزا نیستند؛ اما چنانچه قسم دوم را در نظر بگیریم که ثاگرد چنین میکند، با دوْر باطل روبهرو میشویم. توضیح آنکه قرار است انسجام به عنوان یک مزیت تبیینگر، ملاکی برای تشخیص بهترین فرضیۀ تبیینگر باشد. به سخن دقیقتر، بیشترین انسجام باید بهترین تبیین را نشان دهد. حال، اگر طبق دیدگاه ثاگرد، انسجام بر تبیین استوار شود، با دوْر باطل روبهرو میشویم. در سوی مقابل، نظریۀ بتس با مشکلاتی که بیان کردیم روبهرو نیست. با توجه به مطالب بخش (2)، روشن است انسجام نزد بتس یک مزیت تبیینگر در ردیف دیگر مزیتهای تبیینگر نیست که او را در دوراهی بیهودهگویی یا دوْر بنشاند. همچنین، طبق نظریۀ او، تبیینگر و تبیینخواه از طریق استدلال قیاسی با یکدیگر مرتبط میشوند که رابطهای متقارن نیست؛ از این رو، اصل تقارن در نظریۀ او جایی ندارد که بخواهد در معرض ابهام مطرحشده قرار گیرد؛ به این ترتیب، با رویکردی که در آغاز این بخش اتخاذ کردیم، به نظر میرسد نظریۀ ساختارهای دیالکتیکی بتس در قیاس با نظریۀ انسجامتبیینگر ثاگرد چارچوبی قابل قبول برای ارزیابی است. بر این اساس، سنجش حاصل از نظریۀ بتس که به حکم بیگناهی او. جی. میانجامد بر ارزیابی بهدستآمده از نظریۀ ثاگرد مرجح است. ۶- نتیجهگیریهدف این پژوهش واکاوی ارزیابیهای ثاگرد و امایا از حکم مربوط به پروندۀ او. جی. سیمپسون در چارچوب نظریۀ ساختارهای دیالکتیکی استدلال، منطبق بر دیدگاه بتس، بود. در این راستا، نشان دادیم در چارچوب نظریۀ یادشده، هر یک از دو گزینش ثاگرد یا امایا از فرضیهها، شواهد و روابط میان آنها را که در نظر بگیریم، فرضیۀ بیگناهی او. جی. بر دیگر فرضیههای مطرحشده برتری مییاید. سپس، توضیح دادیم به نظر میرسد حکم تبرئۀ او. جی. به این پشتوانه موجه است که قدرت حمایت معرفت پیشزمینهای، بهتنهایی، از فرضیۀ بیگناهی بسی بیشتر از قدرت حمایت معرفت پیشزمینهای و شواهد از فرضیههای تبیینگر رقیب است. به تعبیر دیگر، رسوخ اصل برائت در معرفت پیشزمینهای به اندازهای است که در میدان رقابت با دیگر فرضیههای تبیینگر به دشواری مغلوب میشود. در نهایت، استدلال کردیم نظریۀ ثاگرد با دو مشکل ابهام در اصل تقارن و دوْر باطل در انسجام روبهرو است؛ از این رو، ارزیابی حاصل از نظریۀ بتس بر ارزیابی بهدستآمده از نظریۀ ثاگرد مرجح است؛ به این ترتیب، حکم تبرئۀ او. جی. سیمپسون را موجه میدانیم.
[1]. O. J. Simpson [2]. Nicole Brown [3]. Ron Goldman [4][4] DNA [5] EDTA [6]. Mark Furhman [7]. Paul Thagard [8]. the theory of explanatory coherence [9]. Amalia Amaya [10]. the theory of dialectical structures [11]. Gregor Betz [12]. روش ارزیابی مفروض در اینجا، استدلال مشهور به «استنتاج بهترین تبیین» (inference to the best explanation) است. طبق این شیوۀ استدلال، زمانی که شماری فرضیه، جداگانه، شواهدی را تبیین (فهمپذیر) میکنند، از میان آنها، فرضیهای انتخاب میشود که بهترین تبیین را فراهم میآورد (Douven, 2021). اینکه در این نوع استدلال (1) ملاکهای انتخاب بهترین تبیین کداماند و (2) آیا ملاکهای یادشده صرفاً در عمل مفید هستند یا توجیه معرفتی نیز دارند، محل بحث است. برای مثال، دوز (Dawes, 2013) صرفاً پذیرش بهترین تبیین را موجه میداند؛ در حالی که لایکن (Lycan, 1988) باور به صدق احتمالی آن را. در رابطه با ملاکهای ارائهشده برای انتخاب بهترین تبیین، مراجعه کنید به پسیلوس (Psillos, 2002) و ثاگرد (Thagard, 1978). در بحثهای حقوقی، روش گفتهشده در دو سطح استنتاج قوانین و استنتاج احکام به کار گرفته میشود. برای آگاهی از پژوهشهای انجامشده در این دو سطح، به ترتیب بنگرید به مایکلون (Michelon, 2019) و پاردو و رونالد (Pardo & Ronald, 2003). [13]. deductive arguments [14]. attack relation [15]. support relation [16]. truth value [17]. complete position [18]. partial position [19]. extends [20]. coherent complete position [21]. coherent partial position [22]. robustness [23]. robust partial position [24]. the degree of partial entailment of a partial position 𝒫1 by a partial position 𝒫2 [25]. the degree of justification of a partial position 𝒫 [26]. the Kolmogorov Axioms [27]. Bayes’ theorem [28]. the degree of justification of likelihood of evidence given the hypothesis [29]. the prior degree of justification of the respective hypothesis [30]. the posteriori degree of justification of the respective hypothesis [31]. explanatory virtues [32]. simplicity [33]. scope [34]. precision [35]. unificatory strength [36]. prima facie plausibility [37]. Symmetry [38]. Explanation [39]. Analogy [40]. Data priority [41]. Contradiction [42]. Competition [43]. Acceptance [44]. Mackonis [45]. Coherence [46]. deductive coherence [47]. probabilistic coherence [48]. semantic coherence [49]. explanatory coherence [50]. الگوی قیاسی - قانونی (deductive-nomological model) برای تبیین را که نتیجۀ تلاشهای دورانساز کارل همپل، به ویژه مقالۀ مشترک او و اپنهایم (Hempel & Oppenheim, 1948) با عنوان مطالعاتی در منطق تبیین (Studies in the Logic of Explanation) در سال 1948 بود، میتوان نقطۀ عطفی در پژوهشهای انجامشده دربارۀ تبیین دانست؛ با این حال، یکی از اشکالات این الگو برنیاوردن شرط عدم تقارن میان تبیینگر و تبیینخواه در رابطۀ تبیین است. پس از آن، اهتمام بسیاری از فیلسوفان علم بر ارائۀ الگوهای جایگزین برای تبیین بود تا بر آن اشکالات غلبه و شرط یادشده را برآورده کنند. برای آگاهی بیشتر از این سیر، بنگرید به وودوارد و راس (Woodward & Ross, 2021)؛ اما در باب اینکه منشأ عدم تقارن در تبیین چیست، مواضع فیلسوفان متفاوت است. برخی همچون ستریونز (Strevens, 2008) علیت را پشتوانۀ آن میدانند و عدهای مانند خلیفه و همکاران (Khalifa et al., 2018) نوعی از استنتاج را که قیودی مشخص دارد. [51]. explanans [52]. explanandum [53]. confirmation [54]. این شرط، برای هر ملاک احتمالاتی در خصوص تأیید، لازم است. برای آگاهی بیشتر از این ملاکها، نگاه کنید به الس و فیتلسون (Eells & Fitelson, 2002). [55]. تقارن در اصل موضوع احتمالاتی یادشده تیغی دولبه است. برای مثال، بتس (Betz, 2013) از همین تقارن برای پاسخ به اشکال مغالطۀ وضع تالی به استنتاج بهترین تبیین بهره میگیرد. [56]. مراد از استقرایی (inductive) غیرقیاسی (non-dedutive) است. برخلاف رویکرد سنتی رایج که در آن واژۀ استقراء به معنای تعمیم از جزء به کل دانسته میشود، فیلسوفان و منطقدانان این اصطلاح را بر هر استدلال غیرقیاسی اطلاق میکنند. برای آگاهی بیشتر، مراجعه کنید به کوک (Cook, 2009). [55]. تقارن در اصل موضوع احتمالاتی یادشده تیغی دولبه است. برای مثال، بتس (Betz, 2013) از همین تقارن برای پاسخ به اشکال مغالطۀ وضع تالی به استنتاج بهترین تبیین بهره میگیرد. [56]. مراد از استقرایی (inductive) غیرقیاسی (non-dedutive) است. برخلاف رویکرد سنتی رایج که در آن واژۀ استقراء به معنای تعمیم از جزء به کل دانسته میشود، فیلسوفان و منطقدانان این اصطلاح را بر هر استدلال غیرقیاسی اطلاق میکنند. برای آگاهی بیشتر، مراجعه کنید به کوک (Cook, 2009). | ||||||||||||||||||||
مراجع | ||||||||||||||||||||
Amaya, A. (2009). Inference to the Best Legal Explanation. In H. Kaptain, H. Prakken & B. Verheij (Eds.), Legal Evidence and Proof (pp. 135-160). Farnham: Ashgate. Betz, G. (2012). On degrees of justification. Erkenntnis, 77(2), 237–272. https://doi.org/10.1007/s10670-011-9314-y. Betz, G. (2013). Justifying Inference to the Best Explanation as a practical Meta-syllogism on Dialectical Structures. Synthese, 190(16), 3553–3578. https://doi.org/10.1007/s11229-012-0210-z. Cook, R. C. (2009). A Dictionary of Philosophical Logic. Edinburgh: Edinburgh University Press. Dawes, G. W. (2013) Belief is Not the Issue: A Defence of Inference to the Best Explanation. Ratio: An International Journal of Philosophy, 26(1), 62–78. https://doi.org/10.1111/j.1467-9329.2012.00537.x. Douven, I. (2021). Abduction. In E. N. Zalta (Ed.), Stanford Encyclopedia of Philosophy (Summer 2021 Edition). Available at: https://plato.stanford.edu/archives/sum2021/entries/abduction/. Eells, E. & Fitelson, B. (2002) Symmetries and Asymmetries in Evidential Support. Philosophical Studies, 107(107), 129–142. https://doi.org/10.1023/a:1014712013453. Hempel, C. G. & Oppenheim, P. (1948 [1965]) Studies in the Logic of Explanation. Philosophy of Science, 15(2), 135–175. https://doi.org/10.1086/286983. Khalifa, K., Millson, J., & Risjord, M. (2018). Inference, Explanation and Asymmetry. Synthese, 4(3), 929-953. https://doi.org/10.1007/s11229-018-1791-y. Lycan, W. G. (1988). Judgement and Justification. Cambridge: Cambridge University Press. Mackonis, A. (2013). Inference to the Best Explanation, Coherence and Other Explanatory Virtues. Synthese, 190(6), 975-995. https://doi.org/10.1007/s11229-011-0054-y. Michelon, C. (2019). The Inference to the Best Legal Explanation. Oxford Journal of Legal Studies, 39(4), 878-900. https://doi.org/10.1093/ojls/gqz021. Pardo, M. S., & Ronald, J. A. (2003). Judicial Proof and The Best Explanation. Law and Philosophy, 27(3), 223-268. https://doi.org/10.1007/s10982-007-9016-4. Psillos, S. (2002). Simply the Best: A Case for Abduction. In A. C. Kakas & F. Sadri (Eds.), Computational Logic: Logic Programming and Beyond (pp. 605-625). Berlin-Heidelberg: Springer, Lecture Notes in Computer Science. Strevens, M. (2008). Depth: An Account of Scientific Explanation. Cambridge: Harvard University Press. Thagard, P. (1978). The best Explanation: Criteria for Theory Choice. The Journal of Philosophy, 75(2), 76–92. https://doi.org/10.2307/2025686. Thagard, P. (1988). Computational Philosophy of Science. Cambridge: The MIT Press. Thagard, P. (1989). Explanatory Coherence. Cognition and Emotion, 12(3), 435-502. https://doi.org/ 10.1017/s0140525x00057046. Thagard, P. (1992). Conceptual Revolutions. Princton: Princton University Press. Thagard, P. (2003). Why wasn’t O.J Convicted? Emotional coherence in legal inference. Cognition and Emotion, 17(3), 361-383. https://doi.org/10.1080/0269993024400002. Thagard, P. (2007). Coherence, Truth, and the Development of Scientific Knowledge. Philosophy of Science, 74(1), 28-47. https://doi.org/10.1086/520941 . Thagard, P. (2012). Coherence: The Price Is Right. The Southern Journal of Philosophy, 50(1), 42-49. https://doi.org/10.1111/j.2041-6962.2011.00091.x. Woodward, J., & Ross, L. (2021). Scientific Explanation. In E. N. Zalta (Ed.), Stanford Encyclopedia of Philosophy (May2021 Edition). Available at: https://plato.stanford.edu/archives/may2021/entries/scientific-explanation/.
| ||||||||||||||||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 162 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 42 |