
تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,685 |
تعداد مقالات | 13,846 |
تعداد مشاهده مقاله | 32,808,187 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,971,081 |
مرگ آگاهی از دیدگاه نیچه و شوپنهاور | ||
متافیزیک | ||
مقاله 10، دوره 16، شماره 37، فروردین 1403، صفحه 137-153 اصل مقاله (667.33 K) | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/mph.2024.139382.1519 | ||
نویسنده | ||
اکرم عسکرزاده مزرعه* | ||
دانشیار گروه فلسفه، دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه محقق اردبیلی، اردبیل، ایران | ||
چکیده | ||
مرگآگاهی نزد شوپنهاور در شناخت خواست و مرگ خودخواسته و در واقع، در لغو خواست جاودانگی نهفته است. نظر وی هر نوع تفرد در جاودانگی را انکار میکند و از این رو، میل به بقاء در انسان را سیراب نمیکند. جنس مرگاندیشی وی از نوع شهود نفسانی است. نیچه از مرگ به سمت زندگی نظر میکند و به عبارتی، سرنا را از ته مینوازد، این مرگ است که نیروی زندگی به انسان میبخشد. ایدهآل زندگی هر فردی با مشخصههای شخصی او تعریف میشود. نیچه از انسان میخواهد خلاقانه زندگی کند نه منفعلانه. نیچه پیرو اخلاق طبیعی فردی است، اما در تبیین باور خود، زوایایی از اخلاق طبیعی که مبتنی بر اموری غیر از تنازع بقاء هستند را نادیده میگیرد. همچنین، او از نقش عوامل محیطی و آموزش در ساخت ابَرانسان غفلت ورزیده است. آنچه وی به عنوان راهکار برای معناداری زندگی معرفی میکند، مستلزم داشتن خرد ناب است که همسنگ خردهای عامۀ مردم نیست و از این رو، کارآمدی همگانی ندارد. مرگآگاهی نزد وی از جنس فهم است که به وسیلۀ تمام قوای طبیعی انسان تولید میشود. | ||
کلیدواژهها | ||
شوپنهاور؛ نیچه؛ معنای زندگی؛ جاودانگی؛ خلاقانه زیستن | ||
اصل مقاله | ||
مرگآگاهی یکی از آگاهیهای ضروری برای زندگی سالم است که عموماً انسانهای معمولی به دلیل صعوبت آن از تفکر دربارۀ آن شانه خالی میکنند و در نتیجه، در جریان زندگی با معضلات ناشی از عدم تفکر در باب مرگ مواجه میشوند و راهحلی برای آن نمییابند. البته اندیشیدن دربارۀ مرگ حتی برای ذهنهای فلسفی آسان نیست و چه بسیار اندیشههای فیلسوفانه که راه به جایی نبردهاند. برای رهایی از بیمعنایی زندگی و رنج حاصل از این بیمعنایی، فیلسوفان راهکارهایی را ارائه دادهاند که البته بدون ایراد نیستند. به منظور یافتن معنایی صحیح برای زندگی لازم است نظریههای فیلسوفان و همچنین ایرادهای این نظریهها را بدانیم تا بتوانیم معنایی کارآمد را برای زندگی در ذهن خویش ترسیم کنیم و در شرایط سخت زندگی، رنج را با در ذهن داشتن این معنا تاب بیاوریم. البته راهکار فیلسوفان تنها پیشنهادی نیست که در این باره در دسترس داریم؛ ادیان نیز یکی از منابع یافتن معنا برای زندگی هستند. یکی از آگاهیهایی که میتواند معنای زندگی را برای ما روشن کند، مرگآگاهی است که ناظر بر مؤلفۀ مرگ است و عنصر مرگ از اصلیترین شرایطی است که شادی زندگی را به مخاطره میاندازد. بنابراین، بررسی مرگآگاهی از دیدگاه فیلسوفان یکی از راههای مؤثر برای دست یافتن به معنای زندگی است. نیچه[1] و شوپنهاور[2] از معروفترین فیلسوفانی هستند که در باب معنای زندگی سخن گفتهاند و کتابها و مقالههای بسیاری نظریههای ایشان را کندوکاو کردهاند. اما تا کنون، اثری به طور تطبیقی نظریههای ایشان دربارۀ مرگآگاهی را بررسی نکرده است. از این رو، در مقالۀ حاضر این موضوع بررسی میشود و در عین اینکه ایرادهایی به نظریههای ایشان گرفته میشود، نقاط اشتراک و افتراق و قوت نظریههای ایشان بیان میشود.
در مقالۀ حاضر، عامداً نظرات شوپنهاور و نیچه در باب مرگآگاهی به عنوان نمایندگان دو رویکرد متفاوت و در عین حال خداناباورانه به مرگ انتخاب و با هم مقایسه شدهاند تا شاید با شناختن معایب هر یک با کمک عقل و اندیشه به سوی نگاه خلاقانه به مرگ منتهی شویم و در عین حال، مصونیتهای نگاه دینباورانه به مرگ را برای حفظ آرامش خویش بیابیم. فلسفۀ قارهای[3] فلسفهای است که وظیفۀ اصلی آن یافتن معنای زندگی در پرتو مرگ خدای مسیحی است (یانگ، 1396، ص. 51). در معنایِ «معنای زندگی» میان فیلسوفان اختلاف نظر وجود دارد. تلقی برخی از معنای زندگی، هدف[4] زندگی، تلقی برخی کارکرد[5] زندگی و تلقی برخی دیگر ارزش[6] زندگی است (ملکیان، 1382، ص. 18). نباید مراد از هدف زندگی با هدف خلقت مشتبه شود. هدف خلقت ناظر بر عملکرد خداوند است و عموماً کسانی پرسش از هدف خلقت را طرح میکنند که خداباور باشند، اما هدف از زندگی ناظر بر هدف صاحب زندگی به مثابۀ فردانسانی است و فرد میتواند خداباور یا خداناباور باشد. همچنین، لازم است صاحب زندگی دارای اراده، اختیار، علم و قدرت باشد تا هدف زندگی خویش را انتخاب کند. مراد از کارکرد زندگی عملکرد موجودات طبیعی است و از این رو، فقط دربارۀ انسان مطرح نمیشود و شامل کارکرد سایر موجودات طبیعت نیز میشود. مقصود از ارزش زندگی این است که زندگی به زیستنش میارزد یا خیر؟ (ملکیان، 1382، ص. 19). انسانها با این پرسش مواجه هستند که آیا زندگی با تمامی دردها و رنج هایش ارزش زیستن دارد یا خیر؟ در پاسخ به این پرسش، هر فردانسانی در پرتو معانی یادشده به مثابۀ موجود دارای اراده و آگاهی و قدرت، روایت کلان یا فردی را برای زندگی خویش تعیین میکند و زندگی برایش جریان مییابد و جایی که زندگی معنا ندارد، پوچی، بیهودگی، ناامیدی، ملال، افسردگی، درد و رنج، مرگ و نیستی حضور دارد. از این رو، داشتن معنا برای زندگی مهم است. نیستی و مرگ و پوچی مقابل زندگی و هستی هستند و هر جا که زندگی در جریان شاد و پویایی خود نباشد، اینها جایگزین میشوند. رویکردهایی که فلاسفه از افلاطون تا کنون دربارۀ معنای زندگی در پیش گرفتهاند در سه گرایش طبیعتگرایی، ناطبیعتگرایی و فراطبیعتگرایی جای میگیرند (قربانی، 1400، ص. 106). فراطبیعتگرایی اولین نگاه انسانِ فلسفی به معنای زندگی است که از افلاطون آغاز شده است و شامل نگاه تمامی ادیان از جمله یهودیت، مسیحیت، اسلام، بودیسم و ... میشود. باور به جهان حقیقی[7]، خداباوری، آخرتباوری، تعیین هدف برای زندگی، ارزشمندی اصول اخلاقی و جایگاه شایستۀ انسان در جهان، از متغیرهای این نوع نگاه هستند (قربانی، 1400، ص. 106). از نظر افلاطون، ورای جهان طبیعت جهانی ثابت و تغییرناپذیر وجود دارد که جهان حقیقی نامیده میشود. اصل هر موجود طبیعی در جهان حقیقی ریشه دارد. در ابتدا، روح انسان در جهان حقیقی ساکن بود، ولی از بدِ حادثه به جهان طبیعت سقوط کرده است و انسان باید تلاش کند به اصل خویش بازگردد. انتهای سفر انسان وصول به عالم حقیقت است. روایت کلان زندگی همۀ ما انسانهای گرفتارشده در طبیعت این است که به گونهای سفر کنیم تا در نهایت به جهان حقیقت نائل شویم. افزون بر افلاطون، کانت[8]، کییرکگارد[9]، شوپنهاور و نیچۀ متقدم و بیشتر ادیان روایتهای کلانِ فراطبیعتگرایانه را از معنای زندگی انسان ارائه میدهند (یانگ، 1396، صص. 12-14). روایتهای کلان، روایتهایی جهانی و عامالشمول هستند که معنای زندگی تمامی انسانها را تعیین میکنند. عموم روایتهای فراطبیعتگرایانه، روایتهایی کلان هستند و کانت که قائل به جهان نومن ورای فنومن است، کییرکگارد که خداباور و آخرتباور است و شوپنهاور و نیچۀ متقدم که آرامش را در ورای طبیعت جستوجو می کنند، همه فراطبیعتگرایانی هستند که روایت کلان از معنای زندگی را ارائه میدهند (یانگ، 1396، صص. 22-23). تفسیر و تعبیر کانت و کییرکگارد در ذیل دین مسیحیت و با قبول خدای مسیحی شکل میگیرد، اما با آغاز دورۀ مدرن، شوپنهاور و نیچۀ متقدم با تعهد به امر فی نفسۀ کانتی، از ورای طبیعت بودیسمی برای فرار از پوچی سخن به میان میآورند. نیچۀ متأخر با اعلام مرگ خدا آغازگر رویکرد طبیعتگرایانه در برابر زندگی است و کسانی مانند هگل[10] و مارکس[11] دنبالهروی چنین نگاهی هستند. در فلسفۀ طبیعتگرایانه، نهایت و سرانجام زندگی بشر در عالم طبیعت محصور است و انسان برای معناداری زندگی و یافتن هدف و ارزش آن تفسیری آخرتباور ندارد. ارزشهای اخلاقی او فرو میریزد و دچار پوچی و یأس میشود و برای فرار از این بیهودگی روایتی فردی برای زندگی خود مییابد تا در این دنیا ناشاد نباشد. از طرفی، یافتن معنا برای زندگی بدون لحاظ و التفات به مرگامکان پذیر نیست. گویا با اندیشیدن به مرگ ارزش زندگی نمایان می شود. بین مرگ و زندگی رابطهای معنادار وجود دارد. مرگ مقابل و مضاف به زندگی است. انسانها با دیدن مرگ همنوعانشان آگاه میشوند که مرگ امری حتمی است و گریزی از آن نیست و غفلت از آن و مشغول شدن به زندگی روزمره ما را از مواجه شدن با مرگ نجات نمیدهد. در عین حال، تجربه به ما نشان داده است مرگ انواع و انحایی دارد و گاهاً انسانها پیش از مرگ فیزیولوژی دچار مرگهایی دیگر مانند پوچی، افسردگی، ناامیدی، اضطراب، دلهره، درد، رنج و ... می شوند که این انواع مرگها نیز زندگی و معناداری آن را تهدید میکنند. فلاسفه میپندارند برای داشتن زندگی اصیل و معنادار ناگزیر به مواجهه با مرگ و اندیشیدن دربارۀ آن هستیم و شناخت مرگ موجب شناخت زندگی و بهرۀ کافی و وافی بردن از آن میشود. آنها در مرگشناسی پرسشهایی از این دست را مطرح میکنند: مرگ چیست؟ چه زمانی فردی مرده است؟ آیا مرگ مقابل زندگی است؟ صورت مرگ به مرگ فیزیولوژی منحصر میشود یا انواع دیگری نیز دارد؟ مرگ مانند زندگی امری عینی است؟ مرگ پایان زندگی است؟ مرگ انسان با مرگ سایر موجودات متفاوت است؟ مرگ انسان انتقال از جهانی به جهان دیگر است؟ و ... تبیین ماهیت مرگ برای فلاسفه به اندازهای اهمیت دارد که 16 عبارت از 126 عبارت بهجامانده از هراکلیت[12] در باب مرگ است (واینر، 1385، صص. 2352-2353). افلاطون (1389، ص. 194) در رسالۀ فایدون[13] از زبان سقراط نقل میکند: «فیلسوفان در کار چگونه مردن هستند و تلاش میکنند تا روح را از زندان تن رها سازند». افلاطون برای نجات انسان از مرگ جهان حقیقی و عالم مثل را پیش میکشد، ادیان خداباوری و آخرتباوری و بهشت جاودان را معرفی میکنند و عموم فلاسفۀ قارهای دغدغۀ مرگ را دارند. هایدگر[14] برای مرگ سه ویژگی بیدارکنندگی قائل است که ما را به سوی زندگی اصیل سوق میدهند. این سه ویژگی عبارتاند از:
سه مشخصۀ یادشده ابتداییترین آگاهیهای ما از مرگ هستند. اندیشیدن به مرگ از صفات نوع بشر است (مک کواری، 1377، ص. 196). مرگآگاهی تأثیری مستقیم بر دستیابی به زندگی اصیل دارد. مرگ شرط لازم برای ایجاد معنا در زندگی است، ولی شرط کافی نیست (هاشمی و همکاران، 1397، ص. 140). آگاهی یافتن از زندگی سراسر درد و رنج و ناکامی در بین دو نیستی (نیستی پیش از هستی و نیستی پس از هستی) بهراستی دلهرهآور و نگرانکننده است. فلاسفۀ باستان و ادیان برای درمان این ترس و دلهره رویکردی فراطبیعتگرایانه را در پیش گرفتهاند و جهان طبیعت را ظل و سایۀ جهان حقیقت میدانند. آنها برای تحمل درد و رنج موجود در زندگی طبیعی، هدف آرمانگرایانۀ وصول به حقیقت و برای درمان ترس از مرگ و نیستی، امید وصول به زندگی جاویدان را پیشنهاد دادهاند (یانگ، 1396: 22-25). ولی در دوران مدرن و معاصر غربی، تبیینهای خداباورانه اعتبار فلسفی خود را از دست دادهاند و آرامش حاصل از خداباوری و آخرتباوری بهندرت به کار میآید. در پی ناکارآمدی تبیینهای خدا و آخرتباورانه در غرب، شوپنهاور و نیچۀ متقدم، برای درمان درد و رنج ناشی از مرگ، پوچی و ... راهحلهای فراطبیعتگرایانۀ خداناباور و آخرتناباور را ارائه دادهاند. ولی به نظر نیچۀ متأخر، خود این درمان، بیمار بود. از این رو، وی التزام به امر ماورایی را کنار نهاد و با نگاهی طبیعتگرایانه درد بشر را التیام بخشید (یانگ، 1396، صص. 22-25). نیچۀ متأخر سرنا را بهجای سر از ته نواخت، یعنی از اندیشیدن به مرگ به زندگی خلاقانه و خداگونه رسید و برخلاف دیگر جاها که از ته نواختن سرنا نتیجه نمیدهد، به دستاوردی بهتر از شوپنهاور نائل شد. در پژوهش حاضر، در نظر داریم تا به نحوی جدیتر درد و رنج ناشی از انواع مرگ را درمان کنیم و از آنجا که شوپنهاور و نیچۀ متأخر تقریباً نظراتی مخالف هم دارند (برای مثال، شوپنهاور برای فرار از رنج انسان را به سمت مرگ خودخواسته هدایت میکند، اما نیچۀ متأخر با مرگآگاهی کیفیت زندگی را ارتقاء میبخشد و در عین حال، هر دو به نقش آگاهی، اراده و قدرت در مرگآگاهی اذعان دارند)، آرای ایشان را تحلیل و مقایسه میکنیم. به باور اروین دیوید یالوم[15]، مرگاندیشی میتواند منشأ ایجاد نگرش رو به آیندۀ انسان شود. بین مرگآگاهی و شیوۀ زندگی رابطهای معنادار هست؛ کسانی که از مرگ شناختی درست نداشتهاند، به شناختی کامل از زندگی دست نیافتهاند و خوب زندگی نکردهاند (هاشمی و همکاران، 1397، صص. 137-138). مرگآگاهی و تأمل کردن دربارۀ مرگ به ما نشان میدهد چگونه از فرصتمان برای زندگی کردن بهره ببریم و در برابر دردها و ناکامیهای زندگی بازنده نباشیم.
آرتور شوپنهاور از چهرههای برجستۀ نیمۀ دوم قرن نوزدهم (1860-1788) و یک فیلسوف منتقد آلمانی است که بیشتر توجه خود را به رنجهای بشری معطوف کرده است و به دنبال یافتن راهی برای رهایی از رنج، به بدبینی عارفانه فرو غلتیده است (مگی، 1392، صص. 407-408). وی از ستایندگان و منتقدان کانت بود (Schopenhauer, 1966, p. 405) و با این رأی کانت که جهان طبیعت، پدیدار[16] یا فنومن شیء فی نفسه است، موافق بود؛ با این تفاوت که از نظر وی، شیء فی نفسه به عنوان امر متافیزیکی قابل شناخت است. شوپنهاور مانند کانت امکان فهم بشری را مرزبندی کرد و جهان طبیعت را پدیدار و امر متافیزیکی را ناپدیدار[17] نامید. جهان پدیدار از طریق حس و عقل قابل شناخت است و در دسترس معرفتی تمامی انسانها قرار دارد و حتی انسانهای عوام نیز میتوانند به شناختی از این جهان پدیداری دسترسی داشته باشند. اما امر ناپدیدار در دسترس شناخت همگان نیست و فقط دستهای از انسانها که «نوابغ» هنرمند نامیده میشوند به این ساحت دسترسی دارند. آگاهی نوابغ هنرمند از این ساحت به معنای به دست آوردن آگاهی از جنس مفاهیم و تصورات و تصدیقات نیست (Schopenhauer, 1966, p. 194)، بلکه ایشان از طریق شهود هنری که بیشباهت به شهود عرفانی نیست، از ساحت حقیقت متافیزیکی آگاهی مییابند و این آگاهی بیانناپذیر است و فقط در آنچه هنرمند به عنوان اثر خلق میکند، نمود و تجلی مییابد (مگی، 1392، ص. 227؛ Schopenhauer, 1966, p. 194). البته هر هنرمندی به این ساحت دست نمییابد و از این رو، هر هنری نمود حقیقت نیست. شوپنهاور هنر را به دو نوع اصیل و غیراصیل دستهبندی میکند و معتقد است فقط هنر اصیل بازنمود حقیقت امر پدیداری است و هنر بیاصالت هنری است که هنرمند در آن اثر به دنبال برآوردن مطالبهای از بیرون مانند تحسین، تجارت، مد و ... است (مگی، 1392، ص. 227). وی همچنان به مقید کردن رؤیت امر ناپدیدار ادامه میدهد و بهرۀ هنرهای اصیل از امر حقیقی را نیز به دو نوع مستقیم و غیرمستقیم دستهبندی میکند. به باور وی، برخی از هنرمندهای اصیل با واسطۀ مُثُلها یا همان صورتهای امر ناپدیدار به حقیقت دسترسی مییابند (Schopenhauer, 1966, p. 361) و آنچه رؤیت میکنند صورت امر مثالی است و از این رو، محتوای اثر هنریشان معانی صورتهای مثالی است و نه شیء فی نفسه یا امر ناپدیدار (Schopenhauer, 1966, p. 842). اما برخی از هنرمندان و به عبارت دقیقتر، فقط موسیقیدانان، به طور مستقیم و بیواسطه امر ناپدیدار یا شیء فی نفسه را ادراک میکنند و آنچه را ادراک کردهاند در موسیقی مینوازند (Schopenhauer, 1966, pp. 261-267). موسیقی بیان مستقیم ناپدیدار است. «از این رو، موسیقی همچون خود جهان و در واقع، همچون مُثُل، عینیتیابی بیواسطه و نسخهای از ارادۀ کامل است»(Schopenhauer, 1966, p. 261) . گفتنی است، شوپنهاور افزون بر کانت، بسیار تحت تأثیر نظریۀ مُثُل افلاطون بوده است و به این امر در کتابش با عنوان ریشۀ چهارگان اشاره کرده است. متافیزیک امری ورای فردانیت و کثرت و فراتر از زمان و مکان است و در آنجا آرامشی هست که در جهان طبیعت نیست و دست یافتن به آن آرامش امری ممکن است (Schopenhauer, 1966, pp. 112-113, 123). متافیزیک در نزد شوپنهاور فراتر از کثرت است و مشتمل بر خدا، فرشتگان و ارواح نیست و از این رو، با متافیزیک ادیان الهی متفاوت است (یانگ، 1396، ص. 117). وی جزء فراطبیعتگرایان خدا و آخرتناباور است که به مُثُل افلاطونی و عرفان شرقی گرایش دارد (Schopenhauer, 1966: 650-651). از دیگر ویژگیهای متافیزیک شوپنهاور، قابل شناخت تجربی بودن آن است. با شناخت تجربی و مشاهدتیِ جهان طبیعت میتوان به جهان فراطبیعت به مثابۀ اصل و واقعیت جهان پی برد (Schopenhauer, 1966, p. 182). جهان ماورای طبیعت اصل واقعیت جهان طبیعت است و چنانچه در جهان طبیعت شر و درد و رنج وجود دارد، ریشۀ آن در جهان ماورای طبیعت است، پس جهان ماورای طبیعت شر است (Schopenhauer, 1966, pp. 349-583) . شر و اهریمنی دانستن شیء فی نفسه با باور دیگر شوپنهاور دربارۀ آرامش مطلق بودن جهان طبیعت در تضاد است. به اعتقاد وی، ذات مطلق جهان «اراده» است. اراده حقیقت شیء فی نفسه و همان امر متافیزیکی است که جهان و همه چیز موجود در عالم پدیدارهای آن هستند (Schopenhauer, 1966, pp. 681-682). اراده حقیقتی واحد است که در تمام جهان سریان و جریان دارد. ارادۀ معطوف به زندگی یا خواست زندگی امری است که در موجودات زنده تجلی مییابد (شوپنهاور، 1388، ص. 275). اراده در انسان یکی از پدیدارهای ارادۀ معطوف به زندگی است و اراده در این معنا با معنای متداول آن متفاوت است. خواست زندگی در انسان درونیترین نیروی هستندۀ او است (Tragan, 2013, p. 6). «اراده در مقام شیء فی نفسه ماهیت درونی و حقیقی فناناپذیر آدمی را تشکیل میدهد، اما درخودش فاقد آگاهی است» (Schopenhauer, 1966, p. 684). اراده همان شیء فی نفسه است که جهان پدیدار آن است و نزدیکترین نمود آن ارادۀ انسانی است (تافه، 1379، ص. 73). ارادۀ معطوف به زندگی ریشۀ تمامی خواستها و میل به بودن در نهاد انسان است و از آنجا که خواستن موجب رنج آدمی است، شیء فی نفسه درد و رنج است (کاپلستون، 1387، ص. 278). به بیان دیگر، اراده در انسان همان تمایلات و خواهشهای درونی او است که برای داشتنشان تلاش میکند و چنانچه آنها را به دست نیاورد، گرفتار رنج میشود. خواستهای آدمی پایانناپذیر هستند و خواستی پس از خواست دیگر سر بر میآورد و تحصیل تمامی آنها امری ناممکن است. یکی از خواستهای برآوردهنشدۀ تمامی انسانها جاودانگی است. از این رو، تمامی انسانها دچار رنج میشوند؛ حتی فردی که به بیشتر خواستههایش رسیده است، از داشتههایش ملول میشود و ملال صورتی دیگر از رنج است (Schopenhauer, 1966, pp. 823-824). خواست در انسان به عطشی رفعنشدنی شباهت دارد و مبنای هر خواستی نیاز است. نائل شدن به خواستها موجب درد میشود و رسیدن به خواستها موجب ملال میشود. همواره زندگی میان درد و ملال در آمد و شد است (Schopenhauer, 1966, p. 312). شوپنهاور برای نشان دادن میزان درد و رنج انسان در جهان طبیعت و همچنین، رنجآور بودن مواجهۀ او با مرگ میگوید: «میتوان نشان داد انسان فوق هر چیز دیگر به هستی عشق میورزد که مملو از رنج و نیاز و زحمت و درد و دلهره، و پس از اینها نیز سرشار از کسالت است ... میتوان نشان داد انسان بیش از هر چیزی از پایان این هستی میترسد که در هر صورت، یگانه امر قطعی برای او است. از این رو، بسیار اتفاق میافتد که با شخصی رنجور روبهرو شویم که زیر بار پیری و فقر و بیماری خرد شده و کمر خم کرده است، اما از عمق وجود به ما التماس میکند تا کمک کنیم که هستی رنج بارش را طولانیتر کند؛ هستیای که اگر قضاوتی عینی را ملاک تصمیمگیری قرار دهیم، ناگزیر معلوم میشود پایان یافتناش کاملاً مطلوب خواهد بود.» (Schopenhauer, 1966, p. 825) گفتنی است، حتی هنرمندی نابغه که به ادراک امر متافیزیکی نائل آمده است، فردی شاد و بدون رنج و درد در زندگی نیست، زیرا آنچه باعث تفاوت او از دیگران شده است، همان موجب انزوا و جدا افتاده شدن او از سایر انسانها میشود. هنرمند خویش را فردی متمایز از دیگران مییابد و منزوی میشود. همچنین، اثر نبوغ هنری هیچ منفعت و سود مادی را برای صاحب اثر به دنبال نمیآورد، زیرا بیمصرفی و بیمنفعتی مادی از ویژگیهای هنر اصیل است (Schopenhauer, 1966, p. 850). شوپنهاور در مواضع زیر بهصراحت از آگاهی سخن به میان میآورد: الف) تمایز خواست بشری با خواست سایر حیوانات در این است که خواست انسان توأم با آگاهی و عقل است، اما خواست سایر حیوانات صرفاً غریزی و طبیعی است (Schopenhauer, 1966, p. 302)، ب) چنانچه انسان با دیدهای رک و راست و منصفانه به درون خود بنگرد، خویش را آلوده به رنج مییابد (Schopenhauer, 1966, p. 583)، پ) نگریستن رک و راست به جهان به ما این آگاهی را میبخشد که طبیعت به مثابۀ پدیداری نفرتانگیز باید محکوم شود و اصلاً نباید وجود میداشت (Schopenhauer, 1966, p. 605)، ت) از این رو، برای رهایی از رنج موجود در طبیعت باید خواست را انکار کنیم، آن هم انکاری آگاهانه (Schopenhauer, 1966, p. 380). همانطور که خواست در انسان از روی آگاهی است، شناخت ریشۀ رنجها نیز با تعقل میسر میشود و در نهایت، انسان آگاه کسی است که برای نجات از رنج، خواستن را کنار بگذارد و ترک خواستن نوعی خودکشی و مرگ خودخواسته است و آنچه بعد از لغو آن باقی میماند، هیچ است (Schopenhauer, 1966, p. 412). زمانی که انسان زندگیاش را به مثابۀ یک کل مینگرد و به تمامۀ آن را رنج مییابد، آن را ترک میکند. انسان مدنظر شوپنهاور از شناخت زندگی به شناخت مرگ میرسد و زمانی که مرگ را شناخت، زندگی را ترک میکند. به باور وی، اذهان معمولی تصور میکنند در ورای لغو کامل خواست، نیستی و هیچ در انتظار ما است، اما اذهان عارف در ورای لغو کامل خواست «آرامش» و «جای بهتر» را میبینند (Schopenhauer, 1966, pp. 411-411). «آرامش» و «جای بهتر» که با رد کامل خواست در انتظار بشر است، در واقع، همان جهان حقیقی افلاطون و شیء فی نفسۀ کانت و بهشت ادیان است؛ با این تفاوت که در جهان حقیقی شوپنهاور خدا و فرشتگان و ارواح سکونت ندارند (یانگ، 1396، صص. 133-134). جهان حقیقی شوپنهاور تفاوتی مهم با جهان حقیقی افلاطون و ادیان الهی دارد. جهان حقیقی شوپنهاور آرامش ورای کثرت و از جنس شهود و ادراک نفسانی است و قائم به شخص مدرِک است، در حالی که جهان حقیقی افلاطون و ادیان الهی امری عینیتدار و متشخص و مستقل از مدرِک است. شوپنهاور آدمی را به دو نوع مرگ خودخواسته هدایت میکند: الف) مرگ ناشی از نه گفتن به خواست و امیال که به زندگی زاهدانه منتهی میشود و ب) خودکشی به معنای متداول آن که فرد جان خود را میستاند. به باور وی، خودکشی امری قبیح و زننده نیست؛ هر فردی که با داوری آگاهانه در مییابد زندگی ارزش زیستن ندارد، مجاز است خودکشی کند. واضح است، شوپنهاور از بدبینی مفرط نسبت به ارزش زندگی رنج میبرد، زیرا آرامش را در ورای نخواستن زندگی میبیند و خودکشی را برای نجات از رنج مجاز میداند. «هدف نهایی همۀ اینها چیست؟ حفظ افراد فانی و آزرده در مقطعی کوتاه از زمان و در بهترین حالت، با نیازهای قابل تحمل و بیدردی نسبی که البته کسالت نیز در دورنمای آن به چشم میخورد، و پس از آن نیز تکثیر این موجود و فعالیتهای آن. با توجه به این عدم تناسب آشکار میان تلاش و پاداش، ارادۀ زندگی، هنگامی که مورد ملاحظه قرار میگیرد، یک حماقت به نظر میرسد، و هنگامی که به آن نگریسته شود، یک فریب جلوه میکند. هر موجود زندهای که گرفتار این فریب شود با منتهای قدرت خود برای دست یافتن به چیزی تلاش میکند که هیچ ارزشی ندارد ...» (Schopenhauer, 1966, pp. 823-824). اراده و آگاهی از متغیرهای اصلی نظریۀ شوپنهاور هستند. اراده افزون بر خواست، در نخواستن و در هر دو نوع مرگ خودخواسته نقشآفرینی میکند. در واقع، نخواستن و خودکشی تبلور ارادهورزی هستند. آگاهی نیز در شناخت خواست و در ترک خواست و مرگ خودخواسته و در آرامش متافیزیکی لحاظ میشود. بنابراین، زندگی و مرگ هر دو مبتنی بر تأمل و آگاهی هستند. نخواستنِ خواست و خواستِ آرامش و خودکشی، پدیدارهای خلاقیت و هستی انسان هستند. شوپنهاور میراثدار فلسفۀ ارسطویی – دکارتی است و از این رو، اراده را با آگاهی همراه کرده است. چنانچه از دریچۀ معرفتشناسی معاصر به رأی او بنگریم، خواهیم دانست افزون بر اراده، عاطفه و احساس نیز در فعالیتهای آگاهیبخش نقشی مؤثر دارند. میل به بقاء و جاودانگی یکی از اصیلترین خواستهای انسان است. آیا شوپنهاور با انکار کامل خواست و با سوق دادن به مرگ خودخواسته میل به جاودانگی را نادیده میگیرد؟ پاسخ دادن به این پرسش مستلزم آن است که نگاه نیستانگارانه به رأی شوپنهاور را به نگاه هستانگارانه تغییر دهیم. در نگاه هستانگارانه، شوپنهاور قصد دارد انسان با انکار خواست و خواسـتِ مرگ، به هستی و آرامش متافیزیکی نائل شود. آرامش موجود در ورای طبیعت عین حقیقت و واقعیت است. ارادۀ انسان پس از مرگ در ارادۀ جهانشمول مندک میشود و به عنوان مرتبهای از ارادۀ جهانشمول به حیات مقتدرانۀ خود ادامه میدهد. ولی آیا با فنا شدن در آرامش مطلق، هویت آرامش فردی حفظ میشود؟ چنانچه مقصود وی همان فنای عرفان شرقی باشد، خیر. هویت فردی از بین میرود و حتی میتوان گفت در این نگاه هستانگارانه نیز ردپای نیستی فردانسانی مشهود است، مگر اینکه معنای دیگری برای آن اخذ شده باشد. در ادامه، به نحوۀ وجود ذره در کل اشاره میشود. ارادۀ جهانشمول ذات مطلق جهان و امری دارای مراتب است، حقیقتی کلی و متافیزیکی است، نیروی حرکتدهنده و هستیبخش به عالم است و ارادۀ انسان مرتبهای از مراتب آن است (مگی، 1392، صص. 193-194). ارادۀ انسان پس از مرگ به مثابۀ میراث باقی میماند و در ارادۀ مطلق به حیات خود ادامه میدهد. در نتیجه، با مرگ انسانها ارادۀ انسان نیست و نابود نمیشود، بلکه در هستی مطلق و ارادۀ کل ذوب میشود و به مثابۀ ذرهای از آن به حیات خود ادامه میدهد. البته این نوع از جاودانگی نصیب تمامی انسانها نمیشود. بسیاری از انسانها با مرگ نابود میشوند و فقط انسانهایی که به لغو کامل خواست نائل آمدهاند و به آرامش ورای طبیعت دست یافتهاند، جاودانه میشوند. آن هم جاودانگی عاری از تفرد و تشخص .(Magee, 1983: 223) وجود انسان پس از مرگ به مثابۀ شیء فی نفسه ادامۀ حیات میدهد و در دیگر انسانها وجود مییابد. مرگ حقیقتِ شخصی انسان را نابود میکند، اما حقیقت نومنال که اصل هویت او است از بین نمیرود و در انسان دیگری ظاهر میشود (رامین، 1398، صص. 9-10). با آنکه برخی معتقد هستند بقای نومن انسان و ادامۀ حیات او در انسانهای دیگر با تناسخ مدنظر بوداییان متفاوت است، نمیتوان انکار کرد که روگرفتی از آن است. در تناسخ، روح انسان با حفظ تفرد و تشخصش از بدنی به بدن دیگر منتقل میشود. در رأی شوپنهاور نیز، اراده به عنوان امری غیرفیزیکال جای روح را میگیرد و در اذهان دیگر ادامۀ حیات میدهد، با آنکه تفردش را از دست داده است. این مدعا که ایدۀ شوپنهاور رنگ و لعاب عرفان شرقی دارد بر مبانی زیر استوار است: الف) از دیدگاه وی، اراده امری مطلق و محض است که در تصور و مفهوم و بیان نمیگنجد (Schopenhauer, 1966, p. 682). در عرفان شرقی، وصفناپذیری و بیانناپذیری و مطلق و محض بودن از ویژگیهای حقیقت غایی هستند. ب) امر مطلق شر مطلق یا خیر مطلق است (Schopenhauer, 1966, pp. 349-583, 112-113). آرامش مطلق بودن امر غایی از نظریههای عرفان هندویی در رابطه با حقیقت غایی است. پ) جهان طبیعت پدیدار و نمود حقیقت مطلق است و ماهیات و کیفیاتی که در آن هستند امر مطلق را بر ما نمایان میکنند (Schopenhauer, 1891, p. 309). روشن است، آینه و مظهر انگاشتن امور ماهوی و این باور که جهان طبیعت چیزی نیست جز نمود امر مطلق و هستی اصیل فقط به امر مطلق متعلق است، محتوایی عرفانی، آن هم عرفان شرقی، دارد. پ) تقسیمبندی جهان به امر مطلق محض و نمایان شدن آن در صورتهای مثالی کلی و تکثیر ماهوی صورتهای مثالی کلی در جهان طبیعت که در نظریۀ شوپنهاور بسط یافته است، افزون بر اینکه به واسطۀ افلاطون به عرفان شرقی راه یافته است، جهانشناسیای شرقی از نظام جهان را تبیین میکند. ت) همچنین، این عقیدۀ شوپنهاور که امر مطلق در قالب الفاظ نمیگنجد و خارج از دسترس آگاهی است و هر شخصی به شناخت آن راه ندارد، در هیچ یک از ادیان الهی به این میزان افراطی نیامده است مگر در عرفان. شوپنهاور مانند عرفا امر مطلق را از دسترس خارج کرده است. از دیدگاه وی، انسانهای معمولی به شهود امر مطلق نائل نمیشوند و فقط نوابغ این ویژگی را دارند. نوابغ نیز دو دسته هستند: برخی از ایشان به مشاهدۀ صورتهای مثالی که نمودی عام و کلی از امر مطلق هستند، دست مییابند و مشاهدۀ صورت با آنکه والاتر از مشاهدۀ حسی و عقلی در جهان طبیعت است، از حقیقت فاصله دارد. برخی دیگر از نوابغ هنرمند، یعنی فقط موسیقیدانان، به شهود مستقیم امر مطلق نائل میشوند، اما شهودشان در مفهوم و تصور قرار نمیگیرد و در آثار ایشان نمایان میشود. از طرف دیگر، تمامی افرادی که آثار نابغۀ هنری موسیقی را میشنوند به ادراک امر مطلق نائل نمیشوند. خارج از ادراک و مفهوم و تصور کردن حقیقت مطلق از ویژگیهای عرفان است، به ویژه اینکه ادراک آن را مختص خواص یعنی نوابغ میکند و مشاهدۀ نوابغ از امر مطلق را نیز غیرقابل انتقال به انسانهای عادی میداند، اما در ادیان الهی امر مطلق از طریق آیات و نشانهها در دسترس همگان و قابل شناخت است. در نقد رأی شوپنهاور، باید اذعان کرد این نوع از جاودانگی میل به بقاء در انسان را سیراب نمیکند، زیرا انسان به دنبال حفظ آثار تشخص خود در میان دیگر شخصها است. در جایی که تشخص از بین برود و از انسان اصلی مانند دیگر اصلها باقی بماند، میراثی از شخص باقی نمانده است که از آن جاودانگی فهمیده شود.
فردریش[18] نیچه در سال 1844 زاده شد، در سال 1872 اولین اثر خود به نام زایش تراژدی[19] را منتشر کرد، در سال 1882 در کتاب دانش شاد[20] اعلام کرد «خدا مرده است» و بین سالهای 1883 و 1885 مشهورترین اثر خود یعنی چنین گفت زرتشت[21] را نگاشت و در سال 1889 دچار وضعیت روانی آشفتهای شد و در سال 1900 درگذشت. وی در کتاب زایش تراژدی پیرو اندیشههای شوپنهاور بود، اما بعد از 4 سال دیدگاه وی را رد و انکار کرد و مسیری دیگر را برای یافتن معنای زندگی در پیش گرفت. از این رو، دیدگاه وی دربارۀ معنای زندگی به دو بخش نیچۀ متقدم و نیچۀ متأخر تقسیم میشود. البته نگاهی یکسان در باب معنای زندگی را در تمامی آرای نیچه میتوان یافت و آن هم نقش مؤثر آگاهی در معنادار کردن زندگی است. به باور نیچۀ متقدم، یونانیان در مواجهۀ با دهشتهای زندگی دو گونه رفتار کردهاند که روش اول ایشان تا حدودی پسندیده ولی معیوب است، ولی شیوۀ دوم همانی است که نیچۀ متقدم بر میگزیند. یونانیان به سبب برخورداری از احساس قوی در برابر رنج تجهیز شدهاند، با آنکه نگاه شوپنهاوری به جهان داشتهاند و آن را سراسر درد و رنج می دانستهاند و نبودن در آن را بهتر از نه بودن میانگاشتهاند، هنر نادیده گرفتن رنجها و شاد زیستن را بلد بودهاند. این توانایی به میزانی زیاد به آگاهی ایشان از ماهیت رنج و شیوۀ رویارویی با آن و فرار از افتادن در پوچگرایی وابسته است. ایشان در عین وقوف به درد و رنج ناشی از خواست، مانند هنرمند به خلاقیت در زندگی دست زدهاند و تمامی بخشهای ناخوش زندگی را به سرور و خوشی تغییر دادهاند و تمدن غربی را آفریدهاند. در رویکرد اول، فرد به فردانیت خویش در میانۀ کثرت افراد زمانمند و مکانمند آگاه است و با آنکه به امر فی نفسه و الوهی اعتقاد دارد، فردانیت خویش را فدای او نمیکند. البته، آگاهی از درد و رنج و تغییر آن به سرخوشی و به نوعی نادیده گرفتن آن ناشی از سطحینگری است و نیچۀ متقدم آن را شکلی از خودفریبی[22] میداند که در برابر مصائب بسیار سخت زندگی شکننده خواهد بود Nietzsche, 1999, pp. 3-24) (. یونانیان در رویۀ دوم معنادهی به زندگی، همچنان به عنصر آگاهی وفادار هستند و آن را سرلوحۀ خویش به جهان قرار میدهند. در این رویه، فردانیت به مثابۀ یک اصل انکار میشود و فرد برای درمان رنج این جهانی با افراد دیگر مشارکت میکند و به وحدتی خاستگاهی[23] دست مییابد. از این رو، فرد فاقد ارزش است و حتی مرگ او تأییدی بر طبیعت فرافردی[24] هویت حقیقی است. با وحدت خاستگاهی همۀ چیزها، هویت حقیقی شکل میگیرد که ماحصل آن دست یافتن به آرامش متافیزیکی است. آگاه شدن از طبیعت فراشخصی و فراحسیِ وجودمان حس امر والا را در ما محقق میسازد. نیچه در این باره میگوید: «رام کردن امر ترسناک همان امر والا است» (Nietzsche, 1999, p. 7). فرد آگاهانه خواست خویش را در همسرایی با دیگران نادیده میگیرد (Nietzsche, 1999, pp. 1-7). گویا مشارکت در رنج به صورت همگانی از درد آن میکاهد و موجب آرامش متافیزیکی میشود. در چندین موضع، نقش مؤثر آگاهی در رأی نیچه دیده میشود: الف) فرد به فردانیت خویش و غیر بودن دیگران آگاه است، ب) به وجود رنج در طبیعت آگاه است، پ) میداند چنانچه به فردانیت خود اصرار بورزد، دچار رنج خواهد شد. از این رو، با دیگران برای تشکیل وحدت خاستگاهی مشارکت میکند، ت) برای مشارکت در وحدت جمعی آگاهانه خواستههایش را قربانی میکند و مرگِ خواست یا به عبارتی، نوعی دیگر از مرگِ خودخواسته را انتخاب میکند. در نخواستنِ خواستِ فردی، با آنکه مرگ خودخواسته به معنای متداول آن رقم نمیخورد، نوعی دیگر از مرگ، یعنی مرگِ فردانیت و تشخص اتفاق میافتد، ث) مرگ توسط فرد آگاهانه انتخاب میشود تا همراه با شریکانش به آرامش مطلق دست یابد. باورهای نیچۀ نخستین اشتراکهایی بسیار با آرای شوپنهاور، و البته در عین حال، افتراقهایی پررنگ نیز دارند که با تحلیل و نه از ظاهر کلام وی به دست میآیند: الف) نیچۀ نخستین مانند شوپنهاور به جهان حقیقی معتقد است. جهان حقیقی از دیدگاه وی جهانی آرامش صرف و محض است که ورای فردانیت و کثرت این جهانی وجود دارد. ب) جهان حقیقی اصل و ریشۀ همه چیز است؛ جهانی که از نظر شوپنهاور اصل و واقعیت آن شر است، از نظر نیچۀ متقدم خنثی است، یعنی نه شر است نه خیر. پ) از دیدگاه هر دوی ایشان، مرگِ خودخواسته یا مرگِ خواست راه وصول به آرامش است. از نظر شوپنهاور، فرد با انکار خواست خود به ورای فردانیت کوچ میکند و آرامش مییابد، ولی از نظر نیچۀ متقدم، مرگِ خواستِ فرد در وحدت جمعی محقق میشود و با تحقق هویت حقیقی، فرد نیز به آرامش میرسد. ت) از دیدگاه هر دوی ایشان، آدمی میداند رنج در این جهان وجود دارد. از نظر شوپنهاور، این آگاهی با عقل محصل میشود، ولی از نظر نیچۀ متقدم، احساس قوی، آگاهی به رنج و شیوۀ رویارویی با آن را به انسان میآموزد. عقل از نظر شوپنهاور، نخواستن را بر میگزیند، ولی از نظر نیچۀ متقدم، احساس قوی نادیده گرفتن رنج و آفرینش شادی را به بار میآورد. ث) شوپنهاور در برابر رنج منفعلانه عمل میکند و انسان را به سمت مرگ خودخواسته هدایت میکند، اما نیچۀ متقدم از انسان میخواهد در برابر رنج فعالانه به خلق شادی و زندگی اقدام کند. ج) هر دوی ایشان از بدبینی پوچگرایانه نسبت به جهان رنج میبرند، اما نیچۀ متقدم برخلاف شوپنهاور تسلیم رنج نمیشود و آن را یا نادیده میگیرد یا در مشارکت همگانی تحمل میکند و در عین حال، زندگی خلاقانهای میسازد. چ) اخلاق تأییدشده توسط شوپنهاور اخلاق مسیحی – کانتی است، اما نیچۀ متقدم اخلاق دینی و هر نوع اخلاق برآمده از دین را رد و انکار میکند. امر مطلق نیچه فراتر از نیک و بد است؛ خدایی خلاق و زیباشناس است. البته پذیرش امر مطلق زیباشناس نوعی اخلاقباوری است، اما نیچه در ظاهر کلام اخلاقباوری را کنار مینهد، ح) باورهای هر دوی ایشان به تناسخ متمایل هستند. خدای خلاق زیباشناس نیچه هر از چند گاهی ملول میشود و مخلوقات خویش را بر هم میزند و از نو خلق میکند، خ) زندگی از نظر شوپنهاور امری فاقد ارزش است، ولی از دیدگاه نیچه زندگی با تمام مصایبش ارزش زیستن دارد و رنجها را باید نادیده گرفت یا تحمل کرد.
نیچه در سال 1882 با اعلام «خدا مرده است» باور به وجود جهان حقیقی را انکار کرد و همچنین، از شوپنهاور و باورهایش گسست. تفکرات جدید وی در کتابهای انسانی بس انسانی [25]، چنین گفت زرتشت، دانش شاد و این است انسان[26] پرورانده شدهاند. وی با انکار جهان حقیقی هر نوع فلسفهای را که معنای زندگی را به خدا و آخرتباوری گره زده است، کنار گذاشت و تلاش کرد روایت فردی برای زندگی انسان اینجهانی پیشنهاد دهد. از نظر وی، غایت زندگی در خود زندگی است و زندگی با تمام گرفتاریهایش ارزش زیستن دارد. زندگی امری باشکوه است که باید آن را خواست. اصول و قواعد اخلاقی هیچ ربطی با ادیان و امور ماورایی ندارند. انسان به مثابۀ موجودی طبیعی و واجد غریزۀ حیوانی باید مطابق قانون طبیعت رفتار کند. وی در تبیین اخلاق طبیعی به اصل تنازع بقاء اشاره میکند، مبنی بر اینکه هر موجودی حفظ خویش را میخواهد (نیچه، 1391، ص. 90). از نظر من، وی از نگاه به دیگر رفتارهای طبیعی حیوانات که خارج از دایرۀ تنازع بقاء است، چشمپوشی کرده است. این رفتارها مبتنی بر قواعد اخلاقی هستند که از اصل تنازع بقاء پیروی نمیکنند. نمونههایی از این رفتارها عبارتاند از: همزیستی برخی از حیوانات با همنوعان خویش، کمک رساندن به هم برای تهیۀ غذا، محل سکونت و حتی بچهداری، عشق ورزیدن به همدیگر، مهربانی کردن و عاطفه داشتن. این رفتارها به اصل تنازع بقاء خدشه وارد میکنند و اصول اخلاق طبیعی را بیش از یک اصل نشان میدهند که حتی میتوان آن را تعالی داد و به اخلاق انسانی رسید. نیچۀ متأخر، برخلاف رأی نخستین خویش، جهان را آمیخته به رنج نمیبیند و مصایب آن را مرحلهای از ارتقای زندگی میداند. به عقیدۀ وی، ضروری است هر انسانی به مثابۀ یک فرد، تواناییها، ضعفها یا به تعبیری طبیعت خویش را بشناسد و در راستای به ظهور رساندن خویش گام بردارد و دست به آفرینش و خلاقیت بزند، به گونهای که جهان طبیعت منصۀ ظهور وی باشد. در واقع، هر انسانی قهرمان زندگی خویش باشد (Nietzsche, 2001, pp. 78, 279). لازم است هر فردی برای معنا دادن به زندگی خویش روایتی فردی را فراهم آورد که تهیۀ آن مستلزم نگاهی کلی به زندگی از سمت مرگ به طرف زندگی است؛ نگاهی کلی که لازمهاش گسست از زندگی روزمره و جزئیات آن است. رنجها از جزئیات زندگی هستند که در نگاه کلی و از دور امری بااهمیت به شمار نمیآیند (Nietzsche, 2001, p. 78). افراد در روایت فردی ماجرای زندگی خویش را به مثابۀ یک کل مینگرند. به عنوان «گذشته و کامل» مینگرند و با این شناخت، قهرمان زندگی خود میشوند و دربارۀ عملکرد خود داوری میکنند و به «شاعر زندگی خویش» مبدل میشوند (یانگ، 1396، ص. 230). لازمۀ قهرمان زندگی خویش بودن نگاه به زندگی از انتهای آن است. چنانچه از مرگ به طرف زندگی نظر کنیم، مسیر را بهتمامی و یکجا در یک آن میتوانیم تصور کنیم؛ از آن نوع نگاههایی که افراد هنگام مرگ از جلوی چشم خود میگذرانند و زندگی خود را مرور میکنند. مرور نیچه از آخر به اول است، گویا این مرگ است که نیروی زندگیبخش به انسان میدهد و اندیشیدن به مرگ موجب میشود فرد آگاه ارزش خود و داشتههای طبیعیاش را بداند و از آنها برای ارتقای خود استفاده کند. گویا نیچۀ متأخر انسان را در جهان طبیعت بهجای خدا مینشاند؛ با این محدودیت که فقط خالق خویش است و اگر زاده شدنش به خواست خویش نبوده است، چگونگی زیستن و مردنش بهکلی به دست خود او است. اینکه انسان دچار رنج، افسردگی، پوچی یا درد ناشی از مرگ شود یا خیر منوط به نحوۀ عملکرد او است. کیفیت زندگی هر فردی امری است که از درون وی به بیرون میطراود، البته نه از درون به معنای فطرت، بلکه به معنای آگاهی، اراده، قدرت و خواستِ زندگی. نیچۀ متأخر در توافق با رأی نخستین خویش، از انسان میخواهد خلاق باشد نه منفعل، طبیعت خویش را در زندگی به ظهور برساند و چیزی بیش از آنکه هست نخواهد تا دچار پوچی و افسردگی نشود. اما برخلاف رأی اولیهاش، رنجهای دنیا را نادیده نمیگیرد و خود را نمیفریبد، بلکه از آنها پلهای برای ارتقای زندگی میسازد. در آرای نیچۀ نخستین، انسان دارای ابدیت انگاشته میشود، ولی در تفکرات نیچۀ واپسین، انسان واجد ابدیت نیست و پس از مرگ نیستی است و فقط میراثش در زمین باقی میماند و این فهم از انکار وجود حقیقی توسط وی استنباط میشود. به باور نیچۀ متأخر، باید طبیعت خود را بشناسیم و غایت و ایدهآل خود را به اندازۀ طبیعتمان انتخاب کنیم. اگر ماجرایی غیر از ماجرای طبیعت خود بر گزینیم، قطعاَ دچار ناکامی و پیرو آن افسردگی و پوچی خواهیم شد (یانگ، 1396، ص. 233). ایدهآل او ایدهآلی ماورایی نیست، بلکه ایدهآلی فردی است. انتخاب هر ماجرایی، چه فردی و چه کلان، نیازمند آگاهی است. آگاهی در رأی نیچۀ متقدم، آگاهی رمانتیک است، اما در رأی مؤخر وی، از نوع فهم است که از تمام قوای طبیعی انسان، یعنی حس، خیال، عقل، عاطفه، احساس و انگیزه زاده میشود و تا حدود زیادی به معرفتشناسی معاصر نزدیک میشود. انسانی که طبیعت خویش را بشناسد، روایت فردی برای ماجرای زندگی خویش داشته باشد، در زندگی خلاق و آفرینشگر باشد، از رنجها پلهای برای ارتقاء بسازد، ناامید نشود، وفادار به اخلاق طبیعی باشد و تمامی این موارد را از روی آگاهی و خرد انجام دهد، ابَرانسان است (Nietzsche, 2001, p. 270). به عبارتی، ابَرانسان، انسانی فرهیخته است (کاپلستون، 1387، ص. 403). از دیگر ویژگیهای ابَرانسان این است که مشتاق است زندگیاش با تمام جزئیات، همانطور که اولین بار روی داده است، به کرّات تکرار شود و اگر فردی به تکرار مکرر زندگی خویش علاقهمند است ولی به اصلاح برخی از جزئیات آن تمایل دارد، انسان والا است و انسانهایی که علاقهمند به تکرار زندگی اولیهشان نیستند، واعظ مرگ هستند و زندگی را سراسر رنج دریافت کردهاند و واعظان مرگ بهتر بود که زاده نمیشدند. واعظان مرگ به مرگ خودخواسته یا خودکشی بیشتر تمایل دارند تا به ادامۀ زندگی. در حالی که ابَرانسان آلودگیهای زندگی را به طلا تبدیل میکند و شورمندانه و سرشار از انرژی ماجرای زندگی خلاقانهای را میسازد (یانگ، 1396، صص. 102-103). ابَرانسان یا انسان والا افزون بر آگاهی، اراده، قدرت و مهارت عملی و نظری برای زندگی دارد و ورای نیک و بد و فردی با افقهای آزاد است (Nietzsche, 2001, pp. 277, 343). با آنکه رأی نیچه اختلافی فاحش با اخلاق دینی دارد، نمیتوان او را اخلاقناباور تلقی کرد. بلکه وی پیرو اخلاق طبیعی با محوریت فرد است. البته وی همانطور که گفته شد، زوایایی از اخلاق طبیعی که مبتنی بر اموری غیر از تنازع بقاء هستند را نادیده میگیرد. ایراد دیگری که به رأی نیچه میتوان گرفت این است که او از نقش آموزش و عوامل محیطی در ساخت ابَرانسان غفلت ورزیده است. ابَرانسان بهتنهایی با تکیه بر فردانیت خویش ابَرانسان نمیشود، بلکه باید عوامل محیطی قصد همکاری با او را داشته باشند و همچنین، در کودکی آموزشهای لازم برای خلاقیت به وی داده شود. برای مؤدی به موفقیت بودن بهجز مرگآگاهی، جهانی مبتنی بر آگاهی لازم است که سازگار با فرد باشد و فردانیت و خلاقیت او را در نطفه خفه نکند و جهان آگاه نیازمند خالق آگاه است. انسان موجودی مرگآگاه است و فهم او از مرگ رویۀ زندگیاش را میسازد. برای مثال، شوپنهاور مرگ را درد، ناکامیهای زندگی را رنج و کامیابیهایش را ملال میداند و آدمی را به خاطر رنجوری و برای رهایی از تمامی مصایب به مرگ خودخواسته هدایت میکند. اما نیچۀ متأخر با آگاهی از مرگ و در نظر گرفتن آن به عنوان قطرهای گوارا در پایان زندگی، انسان را به زندگی پرتلاش، سرخوشانه و خلاقانه سوق میدهد. نیچۀ متأخر به مرگ بههنگام توصیه میکند و مرگ خودخواسته را فقط در جایی که آدمی بهتمامی نمایان شده است و از خلاقیت و فعالیت بازایستاده است مجاز میداند، و چنانچه انسان تا زمان پیری فعال و خلاق باشد، میتواند منتظر مرگ طبیعی بماند (نیچه، 1383، ص. 84). در واقع، آگاهی از مرگ به زندگی معنا میدهد و نحوۀ زندگی فرد به مرگش معنا میدهد. نیچۀ متأخر از انسان میخواهد با آگاهی از مرگ ابَرانسان باشد؛ زندگی چنین شخصی باارزش است. روشن است، این اوصاف مربوط به انسانهای معمولی نیست و تمامی انسانها خرد ناب برای شناختن طبیعت خویش، تعیین غایت، تشخیص قواعد اخلاقی فردی و توانایی رسیدن به اهداف خود را ندارند، و برای قشر فرهیخته و حکیم نسخهپیچی شده است و دارویش درد همۀ انسانها را درمان نمیکند. عامۀ مردم تواناییهای گفتهشده در بالا را ندارند. پس ایشان چگونه به زندگی خویش معنا دهند؟ چگونه بمیرند؟ با توجه به آنچه بیان شد، این پرسش به ذهن خطور میکند که آیا نیچۀ متأخر از توجه به میل جاودانگی در انسان غفلت کرده است؟ چنانچه نزد وی مرگ پایان زندگی باشد، انسان واجد هیچ نوعی از جاودانگی نیست؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت از نظر وی، ابَرانسان یا انسان والایی که صاحب خلاقیت است، آفرینشهایش میراث جاودانۀ او بر روی زمین است. از این رو، میتوان گفت انسانهای عامه از هیچ نوعی از جاودانگی بهره ندارند.
نیچۀ متأخر برخلاف رأی نخستین خویش، افتراقهای زیادی با شوپنهاور دارد و البته اشتراکهایی اندک که به شرح زیر هستند: الف) نیچه جهان حقیقی و هر نوع امر متافیزیکی را رد و انکار میکند، اما شوپنهاور به جهان حقیقی و امر مطلق متافیزیکی معتقد است. ب) نیچه از ته سرنا، یعنی از مرگ به زندگی میاندیشد و با آگاهی از مرگ به زندگی معنا میدهد و نحوۀ زندگی فرد و مرگ وی را معنا میبخشد، ولی شوپنهاور از آگاهی از ماهیت رنجآور زندگی، به رنجآور بودن مرگ آگاهی مییابد. پ) نیچه زندگی را سراسر شورمندی و سرزندگی و شادی میشناسد، اما شوپنهاور زندگی را درد، رنج، ملال و نهایت آن را افسردگی، پوچی و مرگ میداند. ت) نیچه در برابر مشکلات زندگی فعال و خلاق است، اما شوپنهاور منفعل محض است. ث) نیچه به اخلاق طبیعی مبتنی بر اصل تنازع بقاء معتقد است، اما شوپنهاور به اخلاق مسیحی – کانتی اعتقاد دارد. ج) به باور نیچه، خودکشی برای واعظ مرگ بهتر از زندگی است و ابَرانسان بههنگام میمیرد و بههنگام مردن واجد دو صورت مرگ خودخواسته و مرگ طبیعی است، اما از نظر شوپنهاور، مرگ خودخواسته بهترین نوع مرگ است. چ) از نظر نیچه، فرد خواستِ زندگی را میخواهد، ولی از نظر شوپنهاور فرد خواستِ زندگی را رد میکند. ح) نیچه زندگی را واجد ارزش و امری باشکوه مییابد، ولی شوپنهاور آن را فاقد ارزش نشان میدهد. خ) از نظر هر دوی ایشان فردانیت اصل است. د) هر دوی ایشان به تناسخ تمایل دارند؛ نیچۀ متأخر با طرح تکرار ازلی زندگی به این امر نزدیک میشود. ذ) به باور نیچه، میراث خلاقیت ابَرانسان بر روی زمین باقی میماند و جاودانه میشود، اما به باور شوپنهاور، میراثی از تشخص انسان در زمین باقی نمیماند.
[1] Nietzsche [2] Schopenhauer [3] continental [4] purpose [5] function [6] value [7] true world [8] Kant [9] Kierkegaard [10] Hegel [11] Marx [12] Heraclitus [13] Phaedo [14] Heidegger [15] Irvan David Yalom [16] phenomenal [17] noumenal [18] Friedrich [19] The Birth of Tragady [20] The Gay Science [21] Thus Spake Zarthustra [22] Self–Deception [23] Primordial Unity [24] Transindividual [25] Human, All –Too – human [26] Ecce Homo | ||
مراجع | ||
منابع افلاطون (1389). شش رساله/ فایدون (محمدعلی فروغی، مترجم). تهران: هرمس. تافه، تامس (1379). فلسفۀ آرتور شوپنهاور (عبدالعلی دستغیب، مترجم). آبادان: نشر پرسش. رامین، فرح (1398). تأملی بر چیستی مرگ در فلسفۀ شوپنهاور و ملاصدرا. حکمت معاصر، 10(1). 1-26. doi.org/10.30465/cw.2019.4153 شوپنهاور، آرتور (1388). جهان همچون اراده و تصور (رضا ولییاری، مترجم). تهران: نشر مرکز. قربانی، قدرتاله (1400). رابطۀ جاودانگی و آخرتباوری با معنای زندگی، دوفصلنامۀ علمی پژوهشهای مابعدالطبیعی، 2(4)، 105-133. doi.org/10.52547/mi.2.4.106 کاپلستون، فردریک (1387). تاریخ فلسفه (داریوش آشوری، مترجم). تهران: سروش. مککواری، جان ( 1377). فلسفۀ وجودی (محمد سعید حنایی کاشانی، مترجم). تهران: هرمس. ملکیان، مصطفی (1382). درس گفتار معنای زندگی. دانشگاه تربیت مدرس. www.takbook.com مگی، برایان (1392). فلسفۀ شوپنهاور (رضا ولییاری، مترجم). تهران: نشر مرکز. نیچه، فردریش (1383). چنین گفت زرتشت (داریوش آشوری، مترجم). تهران: آگاه. نیچه، فردریش (1391). انسانی زیاد انسانی (ابوتراب سهراب و محمد محقق نیشابوری، مترجمان). تهران: نشر مرکز. یانگ، جولیان (1396). فلسفۀ قارهای و معنای زندگی (بهنام خداپناه، مترجم). تهران: حکمت. واینر، فلیپ پی. (1385). فرهنگ تاریخ اندیشهها (ج 3). گروه مترجمان، تهران: سعاد. هاشمی، زهرا سادات، علیزمانی، امیرعباس، زمانی، مهدی و خوشطینت، ولیاله (1397). مرگاندیشی از منظر اروین یالوم و تأثیر آن بر معنابخشی به زندگی. قبسات، 23(88)،121-150. sid.ir/paper/91763/fa
References Copleston, F. (2008). A History of Philosophy (D. Ashouri, Trans.). Tehran: Soroush. [In Persian] Hashemi, Z., Alizamani, A. A., Zamani, M., & Khoshtinat, V. (2018). Thanatopsis from the View of Irvan Yalom and Its Effect on Meaning Fullness to Life. Qabasat, 23(88), 121-150. sid.ir/paper/91763/fa. [In Persian] Macquarrie, J. (1998). Existentialism: An Introduction Guide and Assessment (M. S. Hanaie Kashani, Trans.). Tehran: Hermes. [In Persian] Malekian, M. (2003). Meaning of Life (Lesson Speech). Tarbiat Modares University, www.takbook.com. [In Persian] Magee, B. )1983(. The Philosophy of Schopenhauer. Oxford: Clarendon Press. Magee, B. (2013). The Philosophy of Schopenhauer (R. Vali Yari, Trans.). Tehran: Markaz. [In Persian] Nietzsche, F. )1999(. The birth of tragedy (W. Kaufman, Trans.). Newyork: Vintage. Nietzsche, F. )2001(. The Gay Science (J. Naukhoff, Trans.; B. Williams, Ed.). Cambridge: Cambridge University. Nietzsche, F. (2004). Also Sprach Zarathustra (D. Ashouri, Trans.). Tehran: Agah. [In Persian] Plato (2010). Six Treatises/ Phaedon (M. A. Foroughi, Trans.; 2nd ed.). Tehran: Hermes. [In Persian] Qorbani, Q. (2022). The Relation Between Immortality and Believing in the Hereafter Concerning Human Being’s Meaning of Life. Metaphysical Investigations, 2(4), 106-133.doi.org/10.52547/mi.2.4.106 [In Persian] Ramin, F. (2019). Deat in the Philosophy of Mulla Sadra and Schopenhauer. Contemporary Wisdom, 10(1), 1-26. doi.org/10.30465/cw.2019.4153. [In Persian] Schopenhauer, A. (1891). On The Will In Nature (K. Hillebrand, Trans.). Published in one volume with her translation of on the fourfold Root of the Principle of sufficient Reason and On The Will In Nature. (original work published 1889, London). Schopenhauer, A. (1966). The world as will and representation, (E. F. J. Payne, Trans.; Vol. 2). Newyork: Dover. Schopenhauer, A. (2009). The World as Will and Representation (R. Vali Yari, Trans.). Tehran: Markaz. [In Persian] Tafee, T. (2000). The Philosophy of Schopenhauer (A. A. Dastghib, Trans.), Abadan, Porsesh. [in persian] Tragan, C. R. (2013). Suicide and Freedom from Suffering in Schopenhauers “Die Welt als Wille und Vorstellung”. Open Journal of Philosophy, 3(1),5-8. doi.org/10.4236/ojpp.2013.31002 Wiener, P. P. (Ed.) (2006). Dictionary of the History of Ideas (Vol. 3; Group of Translators). Tehran: Suaad. [In Persian] Young, J. (2016). The Death of God and The Meaning of Life (B. Khodapanah, Trans.). Tehran: Hekmat. [In Persian] | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 1,527 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 265 |