تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,639 |
تعداد مقالات | 13,336 |
تعداد مشاهده مقاله | 29,935,673 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 11,973,353 |
نقد و تحلیل نقش مسیحیت و عوامل همسو با آن در واژگونی تاریخیت خواست طبیعی انسان و نخبگان؛ از دیدگاه نیچه | ||
متافیزیک | ||
مقاله 5، دوره 16، شماره 37، فروردین 1403، صفحه 59-77 اصل مقاله (978 K) | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/mph.2024.137859.1484 | ||
نویسنده | ||
سیدحسن فلسفی طلب* | ||
استاد مدعو علوم و قرآن حدیث، دانشکده علوم قرآنی زابل، دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم. قم. ایران | ||
چکیده | ||
از منظر نیچه؛ یکی از علل شاخص بدبینی در فلسفه ی شوپنهاور؛ ریشه در تاثیر عمیق دین مسیحیت در لایه های زیرین فرهنگ اروپا دارد. بدبینی مقدمه رسیدن به بیزاری است، بیزاری جستن از هرگونه «خواست طبیعی» و «تفاوت» است. «اصل تفاوت» چیزیست که افلاطون پیش از این بدان پرداخته بود. البته؛ نیچه نه تنها تلاش های افلاطون در این باب را ناکافی می داند بلکه؛ پیامدهای حاصل از فلسفه ی او را از بین برنده ی «اصل تفاوت» میداند. با ظهور مسیحیت و شعار برابری ذاتی انسانها؛ اصل «تفاوت طبیعی» انکارگردید. به باور نیچه؛ این امر نه تنها باعث حذف عنصر «خواست طبیعی» و تفاوت انسانها باهم شد بلکه؛ باعث انکار و حذف طبقه ی نخبگان جامعه شده است که «تفاوت» را به مراتب آشکارتری دارند. او دلیل این امر را عدم حس تاریخی و نیز ناتوانی مسیحیت و فلسفه های همسو با آن در تبارشناسی مذاهب و اخلاق (فیزیولوژی نیروها) می داند. دین مسیحیت پولسی و همچنین وجود برخی عوامل روانشناختی باعث گردیده که نوع بی نظیری از انسان ها سرکوب شوند. بررسی تمام علل تباهی نیروی نخبگان؛ بخشی از پروژه اصلی نیچه است که در این مقاله تلاش شده مهم ترین آنها تحلیل گردد | ||
کلیدواژهها | ||
تبارشناسی؛ اخلاق؛ انسان؛ سروران؛ بردگان؛ مسیحیت | ||
اصل مقاله | ||
- مقدمه در نگرش نیچه، به طور طبیعی همۀ انسانها و دیگر موجودات دارای «غریزۀ صیانت از نفس» هستند. در مرحلۀ اول، «غریزۀ صیانت از نفس»، چه به صورت آگاه یا ناخودآگاه در همۀ انسانها و همۀ اشکال گوناگون دیگر خود، در پی سلطۀ کامل بر قوای نفس است. در مرحلۀ بعد، «غریزۀ صیانت از نفس» همواره دامنۀ خود را گسترش میدهد تا به این وسیله، با تسلط بر نفوس دیگر، هرچند به هر شیوهای، امنیت خود را به نهایت برساند؛ در نتیجه، نفسپرستی کنشی طبیعی است. حتی ابلهترین اشخاص در تصادم با اموری که به امیال نفسانی آنها وابسته است، باهوش و فطن میشوند (Schopenhauer, 2014, p. 65). از دیدگاه نیچه، نفی «نفسپرستی» که از سوی اخلاقگرایان مطرح میشود، خود شکلی دیگر از «غریزۀ صیانت از نفس» است. البته جالب توجه است که نیچه این دیدگاه اخلاقگرایان را نیز طبیعی میداند. دلیل این امر غریزۀ طبیعی اخلاقگرایان است[1]؛ یعنی همان «خواست نفیِ» اخلاقگرایان که فقط به مرتبت[2] ایشان اختصاص دارد. نیچه این غریزه را «آرمان زهد[3]» نامیده است. «غریزۀ زهد» به دلیل خاص بودن آن و بر اساس «خواست طبیعی» که در خود دارد، برخلاف خواست طبیعیِ دیگر غرایز (که به طور مستقیم در پی تسلط بر نفوس همدیگر هستند)، به صورت معکوس و غیرمستقیم در پی غلبه بر نفوس دیگر است. در واقع، زاهد به این طریق از نفس خویش صیانت میکند. به عبارت دیگر، زاهد به صورت طبیعی به دلیل نیاز غریزی خویش به شکل غیرطبیعی رفتار میکند. بنابراین، هدف هر دو خواست، صیانت از نفس است، ولی روش آنها به دلیل تفاوت سلسلهمراتبی که باهم دارند، در تقابل با هم قرار میگیرد. آنچه مرتبت را تعیین میکند، فقط میزان قدرت است و دیگر هیچ(Nietzsche, 2022, p. 855) . البته نیچه تا هنگامی که غریزۀ زهد در محدودۀ خویش است و از دایرۀ خویش فراتر نرفته است، با آن مشکلی ندارد. یعنی زمانی که غریزۀ زهد در محدودۀ زیست عملی فیلسوف قرار دارد، حتی در نوع خود نمونهای والا و معنوی از خواست قدرت است؛ بهگونهای که در اینجا ارادۀ معطوف به قدرت به مثابۀ امر معنوی پدیدار میشود (Nietzsche,1999-A, p. 12). در واقع، مشکل جایی است که این غریزه قاعدۀ «صیانت از نوع خود» را به صورت عام درمیآورد و آن را بهعنوان قانون کلی وانمود میکند. در نتیجه، نظم طبیعی اجتماع از بین میرود و سلسهمراتب واژگون میشود. این واژگونی ساختاری تا دورۀ مدرن نیز ادامه داشته است: در عصر رأیگیری همگانی[4] که ممکن است هرکسی به قضاوت هرچیزی یا هرکسی بنشیند، من خود را ناچار میبینم تا سلسهمراتب را از نو بنا کنم(Nietzsche, 2022, p. 854) . به عقیدۀ نیچه، پشتوانۀ شعارهای زیبای یکسانی و برابرطلبی در مسیحیت و دیگر جریانهای همسو با آن نوعی سرکوب بیرحمانۀ غرایز متفاوت دیگر است که در همین «آرمان زهد» ریشه دارد. آرمان زهد با سلطهگری در قالب فضیلتگرایی اهداف خویش را پیش میبرد: در این رساله، برای اولین بار آموخته میشود به سلطۀ فضیلت میتوان دستیافت؛ چیزی که پیش از این نامدارترین اخلاقگرایان برای آن خطر کرده بودند، آن را تشخیص داده و پیشبینی کرده بودند. فقط با همان وسایلی که میتوان هر نوع سلطه را به انجام رساند؛ ، نه به وسیلۀ خود فضیلت، این رساله با سیاستهای فضیلت سروکار دارد(ibid, p. 304) . با این توضیحات، مطلب اساسی دیگری که در این باب وجود دارد، این است که هر خود یا نفسی برای صیانت و سیطرۀ خویش نیازمند نیرو[5] است. نیرو برخلاف «غریزۀ صیانت از نفس» که در همۀ موجودات یکسان یافت میشود، به میزان برابر میان موجودات وجود ندارد. این اولین شاخصۀ «اصل تفاوت» است(Deleuze, 1983, p. 13) . بنابراین، بروز و ظهور کمیت و کیفیتهایی مختلف از نیرو در اشکال گوناگون باعث ایجاد «تفاوت» میان خواستها و ارادههای مختلف میشود. این عوامل در کنار هم طبقاتی مختلف از قدرت را تشکیل میدادند. هر کدام به واسطۀ مرتبتی که از قدرت ذاتی خویش داشت، جایگاه ویژۀ خود را در جامعه کسب میکرد. برای مثال، طبقۀ فرمانده به دلیل بهرهمندی از عنصر نخبهگی، وظیفۀ راهبری و دفاع از جامعه را در قبال هجومهای مختلف به عهده داشت. در کنار این طبقه، گروهی دیگر مشغول ارزیابی نمود قدرت در مرتبتهای گوناگون با معیارهای مختلف میشدند که نشان میداد چه عنصری بیشترین نقش را در راستای حفظ جامعه و افراد آن دارد. این دو اصل در کنار هم باعث شکلگیری قانون «صیانت از نوع» میشوند. از نظر نیچه، این مطلب اخیر در همۀ نظامهای قدیم، چه قبیلهای، پادشاهی، جمهوری و ... باعث به وجود آمدن «آداب و رسوم» شد که او نام آن را «اخلاقیت عرف» مینهد. این اخلاقیت عرف در تاریخیت خویش بهتدریج به چیزی تبدیل شد که امروزه به معنای وسیع کلمه «اخلاق» نامگرفته است. بنابراین، اخلاق چیزی غیر از عرف، آداب و رسوم نیست. نیچه معتقد است انسان مدرن به میزانی جالب توجه از آن چیزی که «مفهوم اخلاقیت عرفی[6]» نام دارد، عبور کرده است. انسان هماکنون به خواست طبیعی خویش، یعنی «اتکا به ارادۀ قدرت خویش و نه هیچچیز دیگر»، پیش از هر دورهای نزدیک شده است؛ اما اگر هماکنون کسی بخواهد تاریخیت و منشأ واقعی آن چیزی را که انسان تا کنون پشت سر گذاشته است بیان کند، شاید برای بسیاری سنگین و زننده باشد که بپذیرند چه هزینههای گزاف و انواع شکنجههای «جسمی و روانی» بر انسان چه هنگام پذیرفتن اخلاقیت عرف و چه در زمان رد کردن آن، تحمیلشده است: سپاسگزار باشید! مهمترین نتیجۀ تلاشهای گذشتۀ بشریت این است که ما دیگر به ترس مداوم از جانوران وحشی، بربرها، خدایان و رؤیاهای خود نیازی نداریم.(Nietzsche, 2022, p. 12) خواست طبیعی در اخلاقیت عرف دورۀ باستان باعث به وجود آمدن نظامهای همتافت سلطه در میان نژادهای آریایی شده بود؛ اما در ادامه، این سیر خواست طبیعی به دلایلی بسیار از مسیر خود به طور کامل منحرف شد و به ضد خود، یعنی «خواست نیستی»، تبدیل شد. به عبارت دیگر، این انحراف «اخلاقیت عرفی جدید به نام مسیحیت بود که وعدۀ عبور از اخلاقیت عرف دورۀ باستانی را میداد». مسیحیت، اخلاق دورۀ باستان را به سرکوب و بیعدالتی در قبال فرودستان متهم میکرد. از نظر نیچه، خودِ مسیحیت نتایجی بهمراتب وحشتناکتر از نمونۀ باستانی را در پی داشته است، زیرا در مسیر غیرطبیعی قرار گرفت. نیچه مدعی است ابداع «خواست نیستی» بهجای «خواست طبیعی» توسط بودا و شخص مسیح بوده است. البته «خواست نیستی» در این دو نماد، خود، برخواسته از قدرت بود و میتوان آن را به عنوان شیوهای از زندگی دانست؛ نوعی بیتفاوتی در قبال قوانین هستی و جهان؛ اما پولس حواری[7] به دنبال منطقی کردن شیوۀ مسیح بود تا بهگونهای آن را نه به عنوان شیوهای از زندگی بلکه بهعنوان حقیقت راستین هستی درآورد. در نتیجه، او مبدع «خواست نفی» شد (Ibid, p. 165). در نهایت، با تثبیت مسیحیت، ساختارهای اقتدارگرای جامعۀ باستان در آیندۀ خویش تغییر ظاهر دادند که این امر به نتایجی واژگونه در تاریخیت خواست طبیعی انسان منجر شد؛ برای نمونه، میتوان واژگونیهایی را که در تاریخیت مسیحیت برای خواست طبیعی انسان رخ داده است در امور مختلف مشاهده کرد، مانند «آگاهی ناشاد[8]» و «وجدان معذب، انتقامجویی و کینهتوزی[9]» که بهجای خواست زندگی، شجاعت، شادی دیونیسوسی[10] و آگاهی آپولونی[11] وارد فرهنگ باستان شدند(Nietzsche, 1999-B, p. 22). در نگرش نیچه، «غریزۀ زاهد» که راهبر و طراح اصلی اخلاقیت عرف مسیحی است، از علل اصلی عقبماندگی و توقف چند هزار سالۀ سیر طبیعی مسائل روانی انسان است. این مقاله چگونگی کارکردهای این عوامل در کنار هم، به عنوان علتهای وجودی پیامدهایی مانند ساختارهای فسادزا و فساد تن - کار شناختی[12] از دیدگاه نیچه - را تحلیل کرده است. روش مقاله توصیفی و تحلیلی است. 2-پیشینۀ پژوهش در رابطه با دیدگاه نیچه در باب مسیحیت کارهای زیادی انجام شده است که برای نمونه میتوان از معروفترین و تأثیرگذارترین آنها نام برد. آثاری همچون کتاب «نیچه و مسیحیت[13]» و کتاب «سقراط، بودا، کنفوسیوس، مسیح: از بخش اول مجموعۀ فیلسوفان بزرگ[14]» از کارل یاسپرس[15] از این دسته هستند. او در این دو کتاب رابطۀ فلسفۀ نیچه و مسیحیت را بررسی کرده است؛ به ویژه یاسپرس از همانندی ساختاریِ پیشفرضهایی که نیچه و مسیحیت به کار بردهاند، سخن گفته است. کتاب «نیچه[16]» از ژیل دلوز[17] نمونهای دیگر از این آثار است که بخشی جالب توجه از آن در رابطه با دیدگاه نیچه در باب مسیحیت است؛ او به ویژه تفاوتهای محتوایی بین «مسیحیت و نیچه» مانند «خواست قدرت» و «خواست نفی» را بررسی کرده است که بالتبع به اختلاف در نوع نتیجهگیریهای آنها منجر شده است. از آثار جولیان یانگ[18] نیز میتوان کتاب «مرگ خدا و معنی زندگی[19]»، کتاب «فلسفۀ آلمانی در قرن بیستم از لوکاس تا استرواس[20]» و کتاب «فردریش نیچه: یک زندگینامۀ فلسفی[21]» را نام برد. او نیز در این کتابها توجه بسیار زیادی به نوع نگاه نیچه به مسیحیت دارد؛ به ویژه نیچه را موافق الحادگرایی[22] و مخالف خداباوری[23] نمیداند، بلکه او را مصلح دینی میداند. کتابهای «گریز از آزادی[24]» و «روانکاوی و دین[25]» اریک فروم[26] نیز در این دسته قرار میگیرند. فروم نیز در باب تطور ایدئولوژی سیاسی، فرهنگی و روانی مسیحیت بحث کرده است. او خاستگاه اصلی مسیحیت را به شیوهای روانشناختی تحلیل کرده است. در این تحلیل ابتدا «دگردیسی اولیۀ دین یهودی در اورشلیم و امپراتوری روم» بررسیشده است؛ یعنی یهودیت زیردست و تحتفشار در روم و یهودیت بعد از دوران حکومتهای مقتدر پیامبر- پادشاههای یهودی. دگردیسی بعدی آن نیز با مسیحیت اولیه رخ میدهد. سپس، دگردیسی نهایی آن در مسیحیت پولسی اتفاق افتاده است. فروم در این تفسیر بسیار زیاد متأثر از نیچه است و مانند او معتقد است مسیحیت همان دین خاص یهودیان است که شکل جهانی پیدا کرده است. البته این موضوع اخیر در ابتدا توسط خود پولس قدیس در کتاب «نامۀ رسولان»[27] با همکاری قدیس برنابا[28] در اورشلیم طرحریزی شد و خود پولس نیز آن را در یونان و روم گسترش داد.(Santaniello, 2017, p. 13) این مقاله از این کتابها و نظریههای موجود در آنها بهره گرفته است. البته موضوع مقاله مطلبی است که نیچه به آن بسیار توجه دارد. با وجود این، تا کنون کتاب یا مقالهای از این منظر آن را بررسی نکرده است. از این رو، با اینکه محتوای مقاله نامرتبط با عناوین گفتهشده نیست، نحوۀ ارائۀ مطلب و موضوع آن کاملاً جدید است. 3-تفسیر نیچه در تحلیل مسیحیت به مثابۀ واژگونی خواست طبیعی مسیحیت زندگی را رنج[29] میداند. رنج در مسیحیت مفهومی جدا از شادی[30] است. استدلال مسیحیت در این باب به این صورت است: زندگی رنج است و غلبه بر رنج مستلزم تحمل رنج بیشتر است. بنابراین، منطقی خواهد بود که اراده به خواست طبیعی نه بگوید. بنابراین، رنج را اصل دانستن، مساوی با خواست نه گفتن است. در نتیجه، «ارادۀ نه گفتن و کنارهگیری» بهترین انتخاب برای رستگاری ابدی (شادی) است که البته مسیحیت برای انسان رنجور همین راهحل را پیشنهاد میدهد. این همان چیزی است که نیچه «خواست نیستی» نام مینهد. نیچه در نقد این تفسیر بیان میکند در این مورد انتخابی در کار نیست، بلکه اثبات میشود فقط قدرت معیار است. آنکه قدرت دارد در پی شادی است. شادی هم معنایی جز قدرت غلبه بر رنج ندارد. بنابراین، اصل شادی است اما نه به این معنا که متضاد رنج باشد، بلکه به این معنا که این دو از دل هم بیرون میآیند. پس ارادۀ نه گفتن تا حدی زیاد به نوعی بیمعنا کردن این اصطلاحات است، زیرا در مسیحیت شادی ابدی در دوردستها قرار دارد و رنج همیشه در نزدیکترین جا نسبت به خواست اراده وجود دارد؛ اما برای درک شادی باید به هستی آری گفت نه اینکه از آن کناره گرفت. بنابراین، به طور کلی، شادی اصل است، زیرا معطوف به قدرت است. پس شادی یعنی خواست قدرت، خواست قدرت یعنی خواست هستی و خواست هستی یعنی ارادۀ آری گفتن به آن و ارادۀ آری گفتن یعنی تا ابد آن را خواستن. این مطلب اخیر استدلال نیچه از «خواست قدرت» است. در قسمتهای زیادی از کتاب «چنین گفت زرتشت[31]» نیچه، مدام دیالوگهای عاشقانه میان «زندگی و زرتشت» با «ابدیت و جاودانگی» برقرار میشود، تا جایی که زرتشت حلقۀ جاودانگی را به دست زندگی دوبارۀ «دیونیسوس به معنای اول» میاندازد و با او ازدواج میکند. تأیید هستی با نماد آریادنه[32] است. نیچه در اینجا، خواسته یا ناخواسته، از صورتبندی منطق ادیان سامی بهره میگیرد؛ بنابراین، «خواست شادی» نتیجۀ «خواست قدرت» است و در ادیان سامی نیز همین موضوع مطرح میشود. آنها نیز با «خواست قدرت» خواهان گذر از رنج و به دست آوردن شادی و رستگاری ابدی[33] هستند. نیچه خود بهخوبی از این امر آگاه است و میگوید تنها اختلاف او در این موضوع با جریان مقابلش این است که او نمیخواهد خواست قدرت و شادی را به جهان انتزاعی «ملکوت مسیح در آسمانها» ارجاع دهد[34]، بلکه از نظر او خواست قدرت و شادی به دوباره خواستن همین جهان معطوف است؛ یعنی «بازگشت جاودان و تأیید مضاعف هستی». زرتشت، «نماد دو پادشاه» به همین پادشاهی زمینی و آسمانی اشاره دارد؛ پادشاهی که یکچشم آن نابینا است، به سلطنت مسیحی اشاره دارد که فقط خواست نیستی را دنبال میکند و از خواست هستی چشم پوشیده است(Nietzsche, 1999-A, p. 306) . در واقع، نیچه بهجای «صعود و رفتن» از این جهان در مسیحیت پولسی به دنبال «چرخش و برگشتن» به همین جهان است؛ یعنی »بازگشت جاودان». نیچه تفسیر پولس از روش حضرت مسیح را اینگونه بیان میکند: «خواست نیستی برای گذر کردن از این جهان و رهایی از رنج، به طور منطقی باید به همۀ هستی نه بگوید و از آن کناره بگیرد؛ همان ایمان تعصبآلود به اینکه همهچیز خطا است» (Ibid, p. 1). در نتیجه، خواست نیستی خواهان تباهی و عدم تعالی فرد در این جهان است؛ یعنی نفی مضاعفی که در آن «خواست نیستی» به «خواست نفی» تبدیل بشود. این مطلب به مرور زمان با طرحافکنی پولس حواری در تاریخیت مسیحیت تعیّن یافته است. به طور خلاصه، نیچه میگوید: «این جریان اخیر همانند مسیح به دنبال ارادۀ نه گفتن نیست، بلکه به دنبال نفی کامل اراده و هرگونه عمل برخواسته از خواست قدرت است». 4-عوامل باستانی دخیل در شکلگیری مسیحیت و نقد نیچه بر آن نیچه، از چند جهت، هم با سنت عقلانی «سقراط – یونانی» مخالف است که نوعی ژرفنگری عقلی برای یافتن امور ارزشی جهانشمول و اخلاق کلی است و هم با سنت «سامی - مسیحی» که نظامی از احکام و ارزشگذاریهای مطلق در باب انسان است. علت مخالفت با این دو سنت در یک چیز ریشه دارد؛ چیزی که نیچه جهانی کردن ارزشهای «شخصی خاص» یا «نوعی خاص» و یا «جامعهای خاص» مینامد. در سنت سقراطی، فضایل اخلاقی برآمده از عقل هستند. در نتیجه، این ارزشها به طور کلی قابل بررسی هستند. (استنتاج کیفیت شخصیت فرد از طریق تصور دولت و جامعۀ ایدئال). نیچه میگوید: این امر با خود متناقض است، زیرا ارزشگذاری امری شخصی و برخاسته از خواست قدرت است که از فردی به فرد دیگر یا جامعهای به جامعۀ دیگر فرق میکند. به عبارت دیگر، عوامل اخلاقی برخاسته از غریزۀ «صیانت از نفس» هستند که در جوامع مختلف تحت تأثیر عوامل خاص آن اقلیم و خلقیات غریزی اشخاص، متفاوت هستند. در نتیجه، ارزش به صورت قانون مطلق و جهانشمول قابل بررسی نیست. بنابراین، نمیتوان نسخۀ اخلاقی واحدی را برای همه تجویز کرد (Nietzsche, 2017-A, pp. 40-43). این در حالی است که سقراط و پولس این ارزشگذاری را حتی بر فرهنگ شامل علم، سیاست و هنر حاکم کردند و همه را به ابزاری در خدمت اخلاق خود درآوردند، نه بهعنوان وسایلی که نمایانگر خواست قدرت هستند. مسیحیت بخشی از سنت اخلاقی یهودیت را که مختص طیفی خاص در زمانی خاص بود، به صورت جهانی و کلی درآورده است. در نهایت، سه خواست فرودست وابسته در برابر نیرومند مستقل، خواست رنجور و بیبهره در برابر نیکبختان و خواست میانحالان در برابر نخبگان قد علم کردند و موجب شدند اخلاق کلی و واحد پشتیبانهای خود را پیدا کند و به شیوهای هولانگیز خود را بر سرتاسر جهان انسانی بگستراند (Nietzsche, 2022, p. 274).
4-1-علل اولیۀ واژگونی خواست طبیعی در واقع، نیچه اولین رگههای عامل دگرگونی خواست طبیعی را در فلسفۀ افلاطونی پی میگیرد؛ جایی که افلاطون مابعدالطبیعهای را برای جلوگیری از شورش طبقات فرودست در آرمانشهر[35] به استخدام درآورد. این در حالی است که طبقۀ فرودست در حالت طبیعی و در دورۀ باستان، به واسطۀ دین و اخلاق برآمده از طبقۀ خویش توانسته است رنج خود را با ساختن فضائل توجیه کند. بنا به گفتۀ نیچه، طبقۀ فرودست جایگاه طبیعی خود را پذیرفته بود و به همین دلیل، شورشی برای اخلال نظم طبیعی انجام نمیداد؛ همانطور که شوپنهاور[36] بیان میکرد: زندگی استثمار است و به طور قطع میخواهد زندگی دیگری را فدای خویش کند؛ ماهیان بزرگتر از ماهیان کوچکتر تغذیه میکنند و سرتاسر داستان زندگی همین است Schopenhauer, 2021, p. 280)) اما افلاطون با تأکیدی بیش از اندازه که بر نقد غریزه داشت، بذر اخلاقی را کاشت که در ادامه باعث شد طبقات فرودست از اصل تفاوت نیرو و خواست درونی آن بهشدت احساس تنفر کنند: از افلاطون به بعد، هر نظامی که فیلسوفان ساختهاند، بیهوده بوده است ... همۀ فیلسوفان تحت تأثیر اغواگری اخلاق بودهاند(Nietzsche, 2017-B, p. 4) . در واقع، افلاطون بود که این فاصله را بر گروههای زیردست همواره همچون عذابی بیپایان پدیدار کرده است. در نهایت، دو چشمانداز به وجود آمدند که یکی احساس رضایت داشت و دیگری در رنج بود. طبقۀ زیردست در سیر طبیعی به دلیل ضعف نیرو، احساس فرودست بودن را داشت و سپس، احساس بیچارگی نیز به دلیل القای این توهم که «عاملی نیرومند و طبقهای بیرونی کنترل تام بر او و طبقهاش دارد» به آن افزوده شد. نقد نیچه از افلاطون درست در همینجا است؛ یعنی جایی که افلاطون دست به نقد نیرو و خواست طبیعی آن میزند. در نهایت، سیر طبیعی خواست را نیازمند توجیه میداند و از همین منظر اخلاقی، اساس هستی را تفسیر میکند. بنابراین، با ادلۀ مابعدالطبیعه، رنج فرودستان را با جبر متافیزیکی توجیه میکند (Nietzsche, 1996-A, p. 202). کینهای که این افراد با بنیۀ پست نسبت به هر آنچه محترم است احساس میکنند، همواره کالای بازار سود و سوداگری است؛ اگر کسی این مکتب را بهعنوان ضد مکتبی ارائه کند که با حکمت جهان با قدرت جهان در تقابل است، اینگونه افراد را به خود جذب میکند (Nietzsche, 2022, p. 172). این تفسیر، اول در یهودیت و سپس در مسیحیت تکامل یافت و باعث شد رنج و ازدیاد آن در فرودستان بهعنوان امری غیرطبیعی القاء شود که علت آن عاملی خارجی به نام نخبگان گناهکار است. مسیحیت پس از تکمیل ایدئولوژی خود، توانست چنین القاء کند که خواست اراده سراسر گناه است. اولین خودسری اراده، کنش آدم در بهشت عدن بود که تاوان آن تولد آدمی بر روی زمین شد. مصلوب شدن عیسی مسیح فدیهای بزرگ است و مرگ جانکاه او تاوانی برای جبران وجود ارادۀ خبیث میشود تا از این پس معنی ایمان مساوی با بیکنشی محض شود (نفی کامل اراده). بنابراین، طبق این ایدئولوژی، فرد نخبه که مظهر و نمود ارادۀ قدرت است، نماد شریرترین موجودات و مسئول اصلی همۀ گناهان و حتی تصلیب خواهد بود. نکتۀ جالب این است که با برپایی نظام مسیحی، کلیسا با تأثیر گرفتن مجدد از همین استدلال، رنج فرودستان را آزمون الهی میداند: «انسان سگی را میزند که بیش از همه دوستش دارد» (Nietzsche, 1999-A, p. 63).، تا به این طریق و دیگر روشها، از احساس نفرت بندگان نسبت به خود جلوگیری کند، زیرا خود چنین تعلیم میداد که به هر چیز والا و برتر از خود دشنام دهند. 4-2-علل تسلط مسیحیت بر حاکمیت باستان اخلاق «یهودی - مسیحی» در جایی مانند روم باستان بیش از اندازه جدی گرفته شد؛ یعنی سرکوب شدید شورشهای «خانوادۀ کوچک دیاسپورا[37]» و موجب شد گروه یهودیان که این اخلاق و فضیلت را نمایندگی میکردند، در بین خود اتحاد و وحدتی سرسختانه شکل دهند. ما نصرت مسیحیت را به سرکوبگران آن مدیون هستیم (Nietzsche, 2022, p. 174). طبقۀ حاکم و نیرومند در ابتدای شکلگیری این اخلاق «مسیحیت اولیه» آن را برای خود تهدیدی به حساب نمیآورد. از طرف دیگر، این اخلاق در نوع خود تضمینکنندهای مناسب برای فرمانبری طبقۀ فرودست و رهایی از شورشهای گهگاه آنها به نظر میرسید. بنابراین، نه فقط دیگر آن را سرکوب نکردند، بلکه حتی آن را جدی نگرفتند. این افراط و تفریط در مواجه با اخلاق نیروهای طبقۀ فرودست همان علتی است که نیچه آن را زمینۀ به وجود آمدن اخلاق خواست نفی با نقابهای گوناگون در زمانههای مختلف میان گروهی کثیر از جوامع میداند. از نظر نیچه، با سقوط نخبگان باستان مجموع عوامل زیر باقی میمانند و عصر هیچانگاری آغاز میشود: 1–گروه ناتوانان و سستبنیاد: تفالههای دوران باستان؛ همانها که با خشونت هرچه بیشتر بیرونشان راندند. 2- گروه حامل وسوسههای اخلاقی و ضد کافرکیشی. 3– گروه خستگان و بیتفاوتهای سیاسی: «بیزاران رُمی»؛ آن بیوطنهایی که احساس پوچی میکردند. 4- آنهایی که از دست خودشان به ستوه آمده بودند؛ آنانی که خوشحال بودند در توطئههای زیرزمینی شرکت میکنند (Ibid, pp. 153-170). اخلاق این گروهها همواره به دنبال مقصری است تا گناه رنج طبیعی خود را به گردن آن بیندازد. هنگامی که این ایدئولوژی حاکم میشود، میل شدید به جباریت نیز هم در آن به وجود میآید و به خاطر انتقام از زندگی رنجآلود، دیگر هیچ تفسیر تفاوتگذاری از جنس طبقۀ نیرومند در جامعه را نخواهد پذیرفت. در نهایت، این ایدئولوژی خواهان تفسیری از هستی میشود که در آن طبقۀ حاکم او را از پرسش معنای هستی برهاند. مسیحیت با پوشش همۀ این نیازها و برای تحقق این اهداف نیاز دارد با تهمت و افترای منسجم و مدام در قالب نظام اخلاقی واحد، طبقۀ نیرومند را مسئول رنج طبیعی فرودستان بداند تا به این طریق مقصری واهی بتراشد برای رنجی که هر انسانی در زندگی باید متحمل شود. در مرحلۀ بعد، مسیحیت نیازمند میانحالانی از طبقات جامعه است که خود را هم حاکم و هم نوکر مسیحیت بدانند (کشیشان)؛ یعنی سرورانی جدید که بالذات قادر به طرح پرسش نیستند. در نتیجه، از این بابت ذیل مسیحیت تعریف میشوند، چه برسد به آنکه بتوانند در مقابل آن تفسیری از خواست طبیعی ارائه بدهند. در ادامه، مسیحیت با راهبری طبقۀ سوم و با شکلگیری پروسۀ فضیلت سازی و تکمیل آن «از خصلتهای ذاتی مانند ناتوانی، انتظار از سر ناچاری، ترس، تنهایی، بندگی و ... عناوینی مانند قوم برگزیده، صبر، تسلیم، رضا، فروتنی و ... را ساخت» (Fromm, 2013, p. 60). همچنین، کینه و نفرت القاشده در فرودستان توسط نخبگان واقعی را به صورت پنهانی راهبری میکرد. همۀ این عوامل و اتفاقات دیگر باعث شد مسیحیت بتواند اخلاق خود را در مقیاسی جهانی گسترش دهد(Nietzsche, 2022, p. 141) . 4-3-یهودیت به مثابۀ اولین خواست مخالف با خواست طبیعی یهودیت به عنوان اولین کاست دینی مطرح میشود که نسبت به نمونۀ اخلاق طبیعی، مخالفت نشان داد و سعی کرد با ساختن اخلاقی که از مدل افلاطونی نشأت گرفته است، نظامی مشابه ایجاد کند که در آن حاکمیت «دینی - یهودی» مستقر شود. مسیحیت این نمونۀ بدلی و برساخته، «نظام یهودی» را به صورت جهانی درآورد (Ibid, p. 174) و با فراخواندن ضعیفان، یاغیان و جاعلان از هر جا و متحد کردن آنها، اخلاقی را به وجود آورد که در آن فضیلتها به طور کامل و جزءبهجزء بر ضد نمونۀ خواست طبیعی شکل گرفتند(Ibid, p. 116) . آنچه در این دگرگونی و واژگونی اخلاقی برای نیچه غیرقابلتحمل است، تباهی یا از میان رفتن استثناء و نخبگان است. یهودیت با زیرکی پنهان در پس کینه و نفرت، نظام ایدئولوژیکی را در مقابل «خواست طبیعی قدرت» طرحریزی کرد. در یهودیت، استثناء یا باید نیروهایش را سرکوب کند یا مجرم شناخته میشود؛ به این دلیل که پیامدهایی خطرناک برای آنها داشته و دارد: این جایگاهی است که کینهتوزان میخواهند و شیوه و طریقی است که خود را در آن مییابند ... استثناء بودن همیشه برای گله جرم است، چه مسلط باشد و چه در پایین (Nietzsche, 1996-B, p. 280).
4-4-پیامدهای ارزشگذاری نمونۀ واژگون نیچه ارزشگذاری و ارزیابی اخلاق ضد طبیعی را دشمن نوابغ و نابودکنندۀ استثناء میداند. ارزشگذاران، «فیلسوفانی مانند سقراط و مفسران ادیان»، بنا بر اصل صیانت نفس، تنها عمل یا عاملی را تأیید یا رد میکنند که خود در آن ذینفع باشند. اکثریت نیز تحت تأثیر القائات ارزشگذاران، هرچند به نفع ایشان نباشد، نابودی استثناء را بقای خود میدانند. بنابراین، هرچقدر عمل ضدیت و مخالفت بیشتری با نیرو داشته باشد، جزء فضیلتهای والا به حساب میآید: جنگ علیه نخبگان و نیرومندان ... جنگ به شیوۀ روباه حیلهگر با همان روشها است (Nietzsche, 2022, p. 208). به عبارت دیگر، «خواست نیستی زاهد» در زیر نقابهای گوناگون به راه خویش ادامه داده است که با وجود راهبری مسیح «نمونۀ غربی بودا» که همان نمایندۀ خواست نیستی «نیروانا[38]» بود، با دگردیسی به صورت خواست نفی «بیکنشی محض» درآمد. به این طریق، این خواست به نخبگان سرایت کرد. نیچه در ادامه میگوید پیروز نهایی هم در امپراتوری روم و هم در رنسانس و هم در انقلاب فرانسه، فرهنگ یهودی بود. نیچه این اخلاق را در همۀ اشکال تاریخیاش، پیامد فرهنگ یهودیت میداند؛ فرهنگی که با عمومیت یافتن در قالب مسیحیت به صاف کردن برجستگیها، از بین بردن استثناء یا تباه کردن این نوع خاص منجر شده است. در این تاریخیت، پروسۀ دو پاره کردن خواست نیرو در نوع نیرومند رخ داد. خواست طبیعی در قالب «ارادۀ آزاد و ارادۀ بنده» مطرح شد، در حالی که در نمونۀ طبیعی خواست به صورت «ارادۀ نیرومند و ارادۀ ضعیف» مطرح میشد. به عبارت دیگر، آزادی عبارت از توانایی برونریزی نیرو است که ارادۀ ضعیف عکس آن است. به طور خلاصه: 1– نخبگان در شرایط طبیعی و اخلاقی برآمده از ذات زندگی و با طبعی آریگو به هر آنچه در بیرون است، امکان صیانت نفس و تعالی دارند. استثناء در موارد زیادی نفس را فدای تعالی خویش میکند (Nietzsche, 2017-B, p. 22). 2 – ناتوانان در شرایط ضد طبیعی بااخلاقی برآمده از انکار زندگی، امکان صیانت از نفس دارند و با نفوذ تخدیرهای فرهنگ مسیحی در رگ نخبگان و فلج کردن آنها، امکان تصاحب جایگاه ارجمند راهبری را دارند (Nietzsche,1999-A, p. 90) .
4-5-طبقهبندی نیچه از تاریخ نظامهای ارزشگذاری مختلف و وضعیت نخبگان نیچه در آخرین دورۀ کار خویش، در کتاب ارادۀ معطوف به قدرت، نوعی دستهبندی را نشان میدهد که در آن نظامهای ارزشگذار را به چهار دسته تقسیم و وضعیت پرورش نخبگان در آنها را بر اساس خواست طبیعی ارزیابی میکند: 1– آریایی مثبت؛ طبقۀ حاکم نیرومند و ساماندهی طبقات جامعه به مثابۀ جنبۀ بیرونی است و کتاب «قانون مانو[39]»، خداییسازی احساس قدرت نزد برهمن، جنبۀ درونی آن است. سامی گری در اینجا شدیدتر از هر جایی است حتی از کلیسا؛ این مدل اصلی جهان باستان است که تمامی ادیان باستان تقلیدی از آن هستند (Nietzsche, 2022, p. 145). 2– آریایی منفی؛ جنبۀ بیرونی آن میل و گرایش طبقۀ حاکم به زهدگرایی و کنارهگیری از خداییسازی احساس قدرت و جنبۀ درونی آن بودائیگری است که همچون پایانی دراماتیک برای تاریخیت نخبگان دورۀ باستان است. 3–سامیگری مثبت؛ حاکمیت دینی به مثابۀ جنبۀ بیرونی آن است و جنبۀ درونی آن قرآن و بخشهای قدیمیتر عهد عتیق است. 4– سامیگری منفی؛ ساماندهی ناتوانان، ناراضیان و میانحالان جنبۀ بیرونی آن و عهد جدید جنبۀ درونی آن است. آریاییگری و سامیگری مثبت به فرهنگهای نیرومند و کنشی مربوط میشوند. در نتیجه، کاست نخبگان در آنها در جایگاه طبیعی خود قرار دارد. نیچه باور دارد جایگاه نخبگان در آنجایی از بین میرود که نیروهای واکنشی و پست توانستهاند ایدئولوژی خود را شکل دهند و در نهایت، آن را بر جامعه حاکم کنند. بنابراین، از آریاییگری و سامیگری مثبت چنین ایدئولوژی به وجود نمیآید. از سویی دیگر، آریایی منفی هم قبل از یهودیت و مسیحیت به وجود آمده است. از این فرهنگ نیز فرودستان به قدرت نمیرسند، بلکه انحطاط آن بهگونهای است که نیرومندان به ارادۀ قدرت نه گفتند و خواهان نیستی شدند (بودائیگری) (Olivelle, 2006, p. 112). بنابراین، فقط سامیگری منفی آن عاملی است که تحت فشار جامعۀ رومی، راه را برای وجود ایدئولوژی مختص فرودستان در یهودیت و مسیحیت باز کرد (Nietzsche, 2001, p. 150). دلیل به وجود آمدن این مدل جدید در مقابل ارادۀ معطوف به قدرت، در نیاز فرودستان ریشه داشت. بنابراین، این انحراف نتیجۀ انحطاط مذهب و اخلاق باستان نبود، بلکه نتیجۀ انحراف و گذار اخلاقی خود انسان باستان نسبت به مذهب و اخلاق خویش بود که به ظهور مسیحیت منجر شد. در نهایت، مسیحیت با استفاده از دو عامل زیر توانست کاست نخبگان را کنار بزند و ایدئولوژی خود را رفتهرفته بهجای نمونۀ باستانی حاکم بگرداند: 1- فضیلتسازی در مقابل فضیلتهای طبیعی «از طریق ادعای پیشبینی پیامدهای خواست طبیعی و فساد انگیز بودن تمامی آنها»، 2 – بازیگری آگاهانه یا ناخودآگاه از سوی 1) شهریاران، 2) کشیشها، 3) رجال سیاسی و 4) زنان. در نهایت، خواست طبیعی نخبگان یا باید انکار شود یا اینکه بتواند بازیگری کند و ظاهر و رفتار خود را بهگونهای بیاراید که با خواست نفی مسیحیت در تضاد نباشد. برای مثال، شهریاران آگاهگشتۀ روشنبین، در شرایط فرهنگ مسیحی، اگرچه بهظاهر با «نخبهگرایی» مبارزه میکنند، با روشنبینی فوقالعاده و «خودمهاری[40]» به دنبال نشان دادن خود بهعنوان نخبه در ظاهر نیستند؛ ولی به این معنی نیست که از نخبه بودن خود دست کشیدهاند(Nietzsche, 2022, pp. 248-259) . سه گروه گفتهشدۀ دیگر هم در فرهنگ مسیحی با استفادۀ نهانی از همان فضیلتهای برآمده از خواست طبیعی که آنها را مذموم میدانند به قدرت میرسند، ولی در ظاهر و با گفتار و رفتار نمایشی خواست حقیقی خود را انکار میکنند. به عقیدۀ نیچه، این نمونۀ ضد طبیعی نظام طبقاتی است که دچار ریاکاری و «دورغ مقدس» شده است و در نهایت، به تقلبی بزرگ منجر میشود. نظامی که از طریق استفادۀ نادرست، نابهجا و حیلهگرانۀ ارزشگذاریهای اخلاق ضد طبیعی به وجود آمده است، در نهایت نیز باعث معنازدایی از هستی و شخصیتزدایی از نخبگان میشود؛ نظامی که در آن شعار عدالتطلبی، حقیقتطلبی، حقوق برابر و ... فقط مصرفی برای جانهای خسته و درمانده است. در نهایت، این شعارها بهعنوان ابزاری در خدمت غریزۀ «سروری خواه[41]« درمیآیند که صرفاً برتریجویی خود را در رفتار و گفتار در ظاهر منکر میشود. به عبارت دیگر، در پوشش فضائل مسیحی جلوهگری میکند، اما در واقع میخواهد با استفاده از سلطۀ اخلاق مسیحی جایگاه ارجمند فرماندهی و راهبری را تصاحب کند. آدمی همیشه بر اصل کار سرپوش میگذارد، یعنی بر «ارادۀ نیرومند و آزاد» آنان –,1999-B, p. 308) Nietzsche). 4-6-جهانیشدن یهودیت توسط مسیحیت عامل اصلی واژگونی خواست طبیعی طبق تفسیر نیچه از مسیحیت، یکی از دامنهدارترین ایدئولوژیهای سیاسی - فرهنگی که در تاریخ انسان رخ داده است، تولد مسیحیت از دامان یهودیت است. بهجز نیچه، اریک فروم و ژیل دلوز هم در کتابهای خود بر این مطلب بسیار تأکید میکنند. تحلیل مسئلۀ رنج در دین مسیحیت شکل کلیشدۀ مسئلۀ نفرت در یهودیت است(Deleuze, 1983, p. 15) . در واقع، یهودیان مانند همیشه در اقلیت قرار داشتند و هرکجا بودند، نسبت به حاکمیت و قومیت آن منطقه بیگانه بودند(Fromm, 1972, p. 28) . از سویی، همواره قومی مالاندیش بودند و به خاطر ثروت هنگفتی که جمع میکردند، در هرکجا ساکن میشدند، مورد تعرض و چپاول قرار میگرفتند(Gruner, 2022, p. 45)؛ تا جایی که نیروی نظامی و اقتصاد آنها از بین رفت و فقط مقابلۀ ایدئولوژیک از طریق اصحاب کنیسه برایشان باقی ماند. آنها نیز نفرت از نخبگان قدرتمند (رومیان) را به عنوان اصلی که لازمۀ صیانت ذات است، وارد دین خویش کردند. این چیزی است که نیچه طغیان چاندالا[42] مینامد؛ یعنی تلاش برای مبارزۀ ایدئولوژیک که قهرمان آن روحانیون هستند. یهودیان بعد از این، برای تقویت مبارزه، فرزندان خویش را به کنیسه و هیکل میفرستادند[43]. مسیحیت اولیه، ظرفیت آزادشدۀ یهودیت است که از اصل نفرت نهایت استفاده را کرد (Frommm,1972, p. 181). مسیحیت با تعدیل ظاهری نفرت به محبت، به تعبیر نیچه، همچون تاج گلی بر روی یهودیت رویید(Deleuze, 1983, p. 173) . البته محبت همان کینهتوزی یهودیت است که در مقابل ارادۀ «آریگو» و ارادۀ «معطوف به قدرت» قصد انتقام دارد و با شعار «خواست نیستی» در برابر آن قد علم میکند. به همین دلیل است که برای تحقق «شعار جامعۀ بدون دولت»، بر مفهوم فرزند خدا و پسر خدا بودن در مسیحیت اولیه بسیار تأکید میشود؛ پسری که قصد شورش علیه پدر حاکم ستمگر را دارد، ولی توانایی مقابلۀ ذاتی با آن را ندارد و از همین رو، به صورت نهانی عمل میکند. نیچه معتقد است بعد از مسیحیت اولیه و با ظهور تفسیر پولسی، همزمان برشمار مسیحیان افزوده شد و آنها حتی از نخبگان یار گرفتند و آنها را بهعنوان قهرمان خود درآوردند. به همین دلیل است که بر تفسیر پدر مقدس در رسالۀ پولس در مقابل تفسیر مسیحیت اولیه تأکید میشود؛ «پدر - حاکم مقدس» که باید جای «پدر- ستمگر حکومت روم» را بگیرد(Fromm, 1972, pp. 112-116) . این ایدئولوژی برای تکمیل خود صدسال زمان داشت و توانست هزار سال در مرکز ثقل قدرت اروپا قرار گیرد. 5-وضعیت نخبگان در جامعۀ مسیحیت مسیحیت با انکار زندگی و درونی کردن رنج، «انسان» را علیه خواست طبیعی خویش به کار میگیرد. در طول هزارۀ بر صدر نشستن مسیحیت، هیچ گونه خلاقیت علمی، هنری و فلسفی که در دورۀ باستان یونان و روم وجود داشت، مشاهده نمیشود؛ گویی دریایی خشکیده شد. به همین دلیل است که نیچه و بورکهارت[44] اولین رگههای شکوفایی رنسانس در ایتالیا را برخواسته از حس باستانگرایی آنها میدانند (Burckhardt, 1990, P. 325). اصل مسیحیت که در فرهنگ یهودیت ریشه دارد، بر نفرت و کینه از غیرخود استوار است. فرد متفاوت از اینان یا باید شبیه ایشان شود یا اینکه محکوم به نابودی است(Deleuze, 1983, p. 302) . نیچه شدیدترین استبداد را در توسعۀ اخلاق مسیحی و قدرت نفرتی که از غیرخود دارند، میبیند. وظیفۀ این استبداد صاف کردن هرگونه برجستگی در مقابل مسیحیت است. در نهایت، نخبگان به تبعیدشدگان، اعدامیها، آوارگان، بیریخت شدگان و ... زمین تبدیل میشوند؛ صفاتی که پیش از آن شاخصههای شناخت مسیحیان بودند. نیچه معتقد است اگر خواست طبیعی توسط مسیحیت انحراف پیدا نمیکرد، نخبگان نیز جایشان با آوارگان و بیچارگان عوض نمیشد. درخواست طبیعی که از شادی به آریگویی و تأیید میرسید، فقط بر هم زدن نظم طبیعی و شورش و تهدید بود، ولی درخواست نفی که به دنبال محو همه چیز است، هر چیزی که کوچکترین نشانهای از ابراز وجود «خواست طبیعی» و تفاوت باشد، سرنوشت محتومش نابودی خواهد بود. جانسنگینی[45] و خاکسار ابدی بودن و کینه از استثناء، بر روح فرهنگی جامعۀ مسیحی حاکم است.
6-نقش ارزشگذاری فیلسوف در نظام اخلاقی ضد خواست طبیعی در نظامهای شکلگرفته از خواست نفی، فیلسوف غیرشخصیترین فرد اجتماع میشود؛ بهگونهای که معیار و ملاک ارزشگذاری میشود. فیلسوف در ارزشگذاری خویش «معنویترین خواست قدرت» را که همان خواست طبیعی خودش است، برای همگان ملاک مطلق ارزیابی قرار میدهد .(Nietzsche, 2017-A, p. 16-25) «خواست معنوی قدرت» برای فیلسوف همان «خواست حقیقت» است. در نتیجه، خود را دوستدار آن، یعنی «فیلوسوفیا[46]» نام مینهد. در اینجا، نیچه به سقراط اشاره دارد. در این واژه سه مؤلفه حضور دارند: philo به معنای دوستدار، Sophia به معنای دانش و friendship به معنای دوستی. با این تفسیر، نیچه خواست طبیعی فیلسوف را بهعنوان خواست دوستدار دانش میداند و صیانت نفس او را در این امر میداند. برپایی نظامهای عقلی و ... از سوی فیلسوف حاکی از خواست معنوی قدرت او است که البته خواستی طبیعی است. فیلسوف برای پیگیری دوستی دانش و خواست قدرت خویش به کنارهگیری نیاز دارد؛ یعنی «زهد» یا «پارسایی[47]». در فلسفۀ رواقی[48] این خواست اولین بار خود را بهعنوان خواست همگانی اعلام کرد و بهعنوان یکی از عناصر پیش از مسیحی انحراف خواست طبیعی درآمد. خواست نفی در فلسفه، حقیقت را «خواست فریب نخوردن و فریب ندادن» دیگری میداند(Clark, 1999, p. 25) . به عبارت دیگر، با مشاهدۀ جهان «شدن[49]» که مدام انسان را فریب میدهد و در آن هستی و نیستی با هم نمایش داده میشوند، باید به چیزی دست یافت که همواره ثابت باشد. افلاطون و تمام فیلسوفان بعد از او همین نگاه ارزشی را بهعنوان اصل وجود شناختی به کار بردهاند: فلاسفه فقط در ظاهر به دنبال حقیقت و یقین بودهاند، ولی همیشه توجهشان به «بناهای اخلاقی باشکوه» معطوف بوده است(Nietzsch, 2022, p. 4). ایده[50] از نظر افلاطون چیزی است که نه باعث فریب من میشود و نه فریب دیگری؛ پس حقیقت دارد. از نگاه نیچه، تحمیل این مفهوم ثابت بر جهان «شدن» خود نوعی فریب ِ فریب را خوردن است. تصلب جهان شدن در امر مفهومی[51]، از زمان افلاطون به اوج میرسد و در مسیحیت بهعنوان «خواست نفی» بر همگان تحمیل میشود. خواست طبیعی پیشسقراطی به دنبال شناخت حقیقت از روی مشاهده و دانش بود؛ فیلسوفان پیشاسقراطی از طریق دیدن[52] به کشف قوانین حاکم بر هستی دست پیدا میکردند. در حالی که از دورۀ افلاطون و جریانهای بعدی تأثیرگرفته از افلاطون است که شناخت به صورت مفهومسازی صرف درمیآید و مطابقت به مثابۀ نظریۀ حقیقت[53] مطرح میشود. در نهایت، شناخت در مسیحیت به سمت شنیدن[54] یا وحی میرود. چشمانداز[55] امری کاملاً شخصی است که نیچه از آن به عنوان چشماندازگرایی[56] نام میبرد. چشماندازها برخواسته از خواست طبیعی ارزشگذاری مراتب مختلف انسانی و در نتیجه متکثر هستند و تصلب آنها در امری واحد، یکسان و همگانی غیرممکن است. بنابراین، حقیقت در دسترس انسان نیست. در واقع، انسان فاقد عضوی برای شناخت آن است(Ruprecht, 1997, p. 13) . در عین اینکه حقیقت در دسترس انسان نیست، حقیقت چیزی جز تفسیر نیست. در نتیجه، خواست فیلسوفانی که به دنبال نظامی وحدت خواه، یکسان، ثابت و متافیزیکی هستند، به انحراف طبیعی منجر میشود. هرگونه نفی تکثر و تفاوت به خاستگاه مسیحی و خواست نفی برمیگردد؛ خواه در مقام تفسیر فلسفی باشد یا به عنوان دین مطرح شود. مطلب اخیر همان چیزی است که نیچه در مسیحیت و فلسفههای برآمده از آن تحت عنوان «آرمان زهد» یاد میکند (Nietzsche, 1996-B, p. 294). این آرمان زهد تقریباً در تمامی نظامهای متافیزیکی بعد از افلاطون، چه مسیحی و چه غیر از آن، وجود دارد و همگی این نظامهای متافیزیکی حول محور آن میچرخند. «آرمان زهد»؛ حقیقت را جدای از جهان محسوس و معادل با هستی راستین میانگارد. شخصیتزدایی و ترحم به دیگری والاترین ارزش اخلاقی در آن است. تنها خروجی چنین نظامهایی فقط نیهیلیسم[57] منفعل است؛ نظامی که نخبگان را از خواست طبیعی منحرف میکند و مجبورشان میکند از مسیر انحرافی بروند. وجود جهان بیمعنا قلمداد میشود و در آن، انسان بیمار و با نفس و خواست طبیعیاش درگیر میشود. در نهایت، رنج به درون کشیده میشود: تحریف منظم و پیوستۀ انسانهای بزرگ، آفرینندگان بزرگ و دورههای بزرگ (Nietzsche, 2018-B, p. 380).
7-نقدهای نیچه بر جریانهای سیاسی مدرن به مثابۀ مسیحیت جدید نقدهای اساسی نیچه از دو جریان سوسیالیسم و دموکراسی در ابتدا باعث ایجاد شهرت بد و منفور زیادی برای او شد. البته این بدنامی بههیچوجه نشانهای بر بیاساس بودن انتقادهای نیچه از این جریانها نبود. این شهرت مذموم که برخاسته از انتقادهایی چالشبرانگیز بود، خود به مثابۀ فراخوانی وسیعی بود که متفکران این جریانها را به مطالعۀ نیچه کشاند. در نهایت، متفکران جریانهای پستمدرن انتقادهای نیچه را از فهم پیش افتادۀ رایج جدا کردند؛ زیرا انتقادهای او به سوسیالیسم و دموکراسی بسیار جدی و مهم بود. در ابتدا، بیشترین هجمۀ احساسی به نیچه از سوی بعضی از متفکران جریان دموکراسی و برخی از روزنامهنگاران انگلیسیزبان[58] در دو دهۀ اول قرن بیستم بود. از جملۀ آنها میتوان از مکس نوردو[59] نام برد که در کتاب خود، انحطاط[60]، از پنج تن بهعنوان مبلغان واپسگرایی یاد میکند که نیچه و واگنر[61] هم ازجملۀ آنها بودند. نوردو از آنها بهعنوان کسانی نام میبرد که اروپاییان را به ارزشهای فسادانگیز و پوسیدۀ گذشته دعوت میکنند. در همان زمان، با ترجمه و تفسیر کافمن[62] از کارهای نیچه و نیز آشنایی نویسندگان پستمدرن با آن نقدها، نیچه بیشتر مورد توجه قرار گرفت (Bell, 2017, pp. 1-5 ). این روند نیچهگرایی از سوی متفکران این دو جریان تا به امروز هم ادامه دارد؛ تا جایی که به طور کامل همۀ انتقادهای نیچه بررسیشدهاند و پیشنهادهای اساسی او برای حل مسائل سیاسی و اجتماعی در دموکراسی مورد توجه قرارگرفتهاند. برای مثال، نکاتی که نیچه از آنها به عنوان تقلب نهیلیستی و ریاکاری[63] در نقاب نیرنگهای اخلاقی مسیحیت، پروتستان، سوسیالیست و دموکراسی یاد میکرد، امروزه به عنوان اصول غیرقابل انکار دموکراسی درآمدهاند که به طور خلاصه به ترتیب زیر هستند: 1-نقد بیبندوباری[64] اخلاقی؛ تحسین خویشتن به عنوان ستایش از خلقیات طبیعیِ فردی گرایشی طبیعی است که بهجای زندگی کردن غیراصیل[65] و دشمنی با خواست طبیعی مطرح میشود. از منظر نیچه، خواست ضد طبیعی به عنوان انکار خویشتن به طور منطقی برخواسته از ترس است، وگرنه لزومی ندارد انسان ذات و خواست طبیعی که در درونش قرار دارد را انکار کند. 2- نقد خودستایی[66] به معنای برتریجویی؛ ستایش اتکا به نفس به معنای پذیرفتن انسان آن گونه که هست و تحریک او به سوی آنچه میتواند باشد. کرامت انسان، شخصیت و فردیت از نظر نیچه چیزهایی هستند که بهمراتب بالاتر از غریزۀ صیانت از نفس قرار دارند. زندگی اگر بخواهد از هدف و معنای خودش خالی شود - «این معنا همان خواست قدرت به معنای تلاش برای حفظ و ارتقای خویش است» و اگر قرار باشد انسان به هر قیمتی حتی با انکار خویشتن، خود را حفظ کند (خواست نفی - بردگی دولت و نهادها) - در این صورت خواست نیستی بهمراتب از این گونه زندگی بهتر است. از این رو، نیچه با هرگونه شعاری که تنآسایی و تنبلی بورژوازی[67] را ترویج میدهد، مخالف است. همچنین، او ایدئولوژی جریانهای اصلاح دینی مسیحی و سوسیالیسم خام را به صورت کل آن چیزی میبیند که او به تعبیر خویش با این جریانها سر جنگی تمامعیار را دارد و علیه اخلاق برآمده از این جریانها لشکرکشی میکند. نیچه برای هدف اصلی خویش قرار است این بتهای جدید و نمونههای کهن آن را با پتک آشنا کند. 3– نقد بیرحمی[68] نهفته در اخلاق دیگرخواهی و دلسوزی؛ اخلاق ترحم نیست که حکم سوءهاضمۀ اجتماع را داشته باشد و به عنوان سرپوشی برای جنایتکاران عمل کند یا اینکه سپاس و خودپسندی تندرستان از تماشای بیکسی و بیچارگی دیگران باشد، بلکه اخلاق توانایی و شجاعت[69] است و مثال اعلای آن در نخبگان است که باعث ارتقای نوع بشر میشود. از منظر نیچه، روند تکامل طبیعی کمیتگرا است و میل به تنوع عددی و حفظ نوع دارد؛ این تطور نسبت به خواست طبیعی نخبگان و تشخص ایشان شدت و سختی نشان میدهد. بنابراین، اخلاق صحیح این است که نخبگان از انقراض مصون بمانند و با اخلاق قدرت تعلیم بیابند. 4- نقد فضیلتتراشی درونی[70] به مثابۀ سرکوب دیگر غرایز؛ بهجای ترویج اخلاق روحگرایی و دیگرخواهی که نوعی ترفند برای دفع خطر همسایه است و بهجای سرکوب نفس، بهتر است ارزشهای درونی، غریزی[71] و احساسات پرشوری[72] که نیچه ترویج میکند، جدی گرفته شوند. دلیل دیگر این است که مبلغان اخلاق «دیگرخواهی» برای تبلیغ آرمان خود، هیچ رحمی نسبت به آرمان مخالف و رقیب خود نشان نمیدهند؛ مگر آنکه موافق ایشان باشد یا از روی ترس خود را تسلیم ایشان کند. بنابراین، اعتمادبهنفس، اتکا به اراده، خودپایی، خودنظمدهی، آریگویی به رنج، پذیرش سرنوشت و ... از نظر نیچه اخلاق برآمده از خواست طبیعی هستند. 8-رنسانس؛ روحهای آزاد[73] و ذهنهای آزاد[74] «رنسانس» چه چیزی را اثبات میکند؟ اینکه فرمانروایی فرد همیشه کوتاه است (Nietzsche, 2022, p. 93). رنسانس و جریانهای مختلف آن از نظر نیچه نشانۀ نیازهای بودند که خواهان بازگشت به خواست طبیعی با ارزشگذاری نو بودند. اما بار دیگر، فرهنگ مسیحیمآبی این نیروی جدید را با دگردیسی و نفوذ در آن در خدمت خود قرار داد. البته شوق و شتاب انسان در بهرهبرداری از این تجربۀ جدید و استفاده از تمام توان خویش در همان بدو شروع هم بیتأثیر نبود. به عبارت دیگر، امکانپذیر نبود که بهیکباره و در یک بازۀ زمانی کوتاه، از تمامی عناصر فرهنگی، اجتماعی و سیاسی که در طی بیش از یک هزاره عامل اصلی قوامبخشی، وحدت سیاسی و ... بودهاند، فاصله گرفت و آنها را به گوشهای انداخت. رنسانس از همان لحظه که اولین قدم را برای رهایی برداشت، احساس خلأ عظیمی از نبود ساختارهای جدید را برای فرهنگسازی حس کرد: از زمان کپرنیک تا کنون، انسان پیوسته از مرکز به جانب نقطهای مجهول غلتیده است (Ibid, p. 2). به تعبیر نیچه، حتی ذهنهای آزاد همچون کانت، پاسکال[75] و روسو[76] در کنار جنبش اصلاح دینی «پروتستان» سعی کردند این مسئله را حل کنند و به سوی خواست طبیعی بروند تا برای فرهنگ جدید صورتبندی نو ارائه بدهند (Nietzsche, 2018-A, p. 4). با وجود این، آنها فقط توانستند از تفسیر پولسی عبور کنند و مسیحیت اولیه را به عنوان خاستگاه اصیل خواست طبیعی معرفی کردند. نیچه به کار ایشان در اینکه پی بردند مسیحیت پولسی چیزی غیر از آن مسیحیت اولیه است ارج مینهد، ولی مسیحیت اولیه را بههیچوجه نمونۀ خواست طبیعی نمیداند. آنچه میتواند خاستگاه خواست طبیعی باشد را باید در جهان باستان به ویژه در فلسفۀ پیشسقراطی پیدا کرد. تفاسیر ذهنهای آزاد فقط نیمی از مسیر را نسبت به تاریخیت خویش خودآگاه کرد. آنها آن فرهنگی که خاستگاه خواست نیستی است را کشف کردند و از خواست نفی تفسیر پولسی عبور کردند. از این رو، نیچه در بخشهای زیادی در باب ذهنهای آزادشده هشدار میدهد ایشان هنوز به عمق داستان نرسیدهاند. بنابراین، باز هم با وجود میزان دانش جدیدی که انسان مدرن به دست آورد و آن همه عزم انسانهای والا که در راستای کشف خواست طبیعی صرف شد، فرهنگ مدرن به فرهنگ یهودی - مسیحی در شکلی تازه و در واقع به شکل اولیۀ خویش بازگشت. به عبارت دیگر، «این جریان جدید که با استفاده از علم جدید صورتبندی شده بود، به عنوان محوری جدید حول محور آرمان زهد، در کنار جریانهای دیگر شروع به چرخش کرد». نیچه علل این اتفاق را ناتوانی در شخصیت بخشیدن و روح ِ واحد دادن به جهان مدرن میداند؛ جهانی که موضوعاتی مختلف و اطلاعاتی زیاد را به انسان هدیه داده بود. تلاشهای آگوست کنت[77] به عنوان روحی آزادشده برای ساختن دین جدید انسانی با الهۀ علمی و دنیای صنعتی اسپنسر، نشانۀ این زمانه و نیازهای آن بود. نیچه برای رفع تمامی نواقص و کمبودهای فرهنگسازی دورۀ مدرن، فلسفۀ خود را به سبک یونانیها و در قالب اسطورههای باستانی بیان میکند؛ به این دلیل که این مطلب باعث میشود خواست طبیعی «ارادۀ معطوف به قدرت بهمثابۀ خواست طبیعی نخبگان» قصد و هدف خویش را دگربار گم نکند. به عبارت دیگر، نیچه در پی آن است تا فرهنگ خواست طبیعی را با تفسیری روشن و مسنجم در قالب اسطورههای باستان ارائه کند تا به این طریق یکبار برای همیشه آن را نسبت به تاریخیت خود، آگاه کند. در واقع، نیچه مدعی است او بهمثابۀ «زرتشت» تنها کسی است که توانسته است این خواست طبیعی را نسبت به خاستگاه و تاریخیت خود، آگاه کند تا بار دیگر در گلولای تاریخ فرو نرود و فراموش نگردد. البته او معترف است این تاریخیت چیزی نیست که او توانسته باشد تمام زوایای آن را آشکار کرده باشد، بلکه او فقط دوباره آن را در مسیر اصیل خویش قرار داده است. این جانهای آزاد هستند که در آینده خواهند توانست از ظرفیت بینهایت این خواست طبیعی، علوم بسیاری را پیریزی کنند. این مسیر باکسانی همچون ولتر[78]، آگوست کنت و خود نیچه «به عنوان نمایندۀ جانهای آزاد یونانی و رومی در عصر خویش» فقط در مسیر خودآگاهی خویش قرارگرفته است. 9-نتیجه گیری اگرچه نیچه و مسیحیت در تضاد باهم هستند، هر دو از روشی یکسان بهره میبرند. برای مثال، ارزشهای برآمده از خواست طبیعی در فلسفۀ نیچه مانند خودنظمدهی، پذیرش رنجها به عنوان عامل محرک، ایمان به خویشتن، تحمل رنج برای رسیدن به هدف نهایی، زمان و ابدیت به عنوان عامل اصلی در پذیرش سرنوشت و تعالی خویشتن با احکام اخلاقی در مسیحیت مانند عشق به سرنوشت، نفرت از ضعف و ناتوانی، تحمل رنج، ایجاد معنا و ارزش برای زندگی شباهت ساختاری دارند با این تفاوت که نیچه از این مؤلفهها برای رسیدن به اهداف این جهانی بهره میبرد، یعنی «پادشاهی زمین»، ولی مسیحیت با این مفاهیم قصد گذر کردن از این جهان را دارد، یعنی «ملکوت مسیح در آسمان». به همین دلیل است که نیچه کار خود را واژگونی دوباره مینامد. واژگونی اولیه را مسیحیت انجام داد و نیچه برای برگرداندن این اصول به خواست طبیعی خویش، دوباره این ارزشها را واژگون کرده است. به عبارت دیگر، فلسفۀ نیچه در پیشفرضهای اولیۀ خود و نظام متافیزیکی و ارزشگذاری اخلاقی خویش، بهشدت از مسیحیت اولیه متأثر است، ولی در باب اینکه این اصول به کجا منتهی میشوند، این دو کاملاً باهم مخالف هستند. این مطلب چیزی نیست که اتفاقی رخداده باشد، بلکه نیچه به آن آگاه است. او مرز خویش را در ارزشگذاریها کامل مشخص میدارد. به عبارت دیگر، نیچه مایل است نوعی نظام ارزش شناختی فیزیولوژیک را بنا کند که برخواسته از خواست طبیعی است. مسئلۀ بعدی در نقد نیچه از مسیحیت این است که او مسیحیت پولسی را به عنوان کل آن چیزی میداند که به طور کامل باید کنار گذاشته شود، زیرا این جریان در تاریخیت خود به صورت مضاعف باعث واژگونی و انحراف خواست طبیعی شده است. به عبارت دیگر، اگر بودا و مسیحیت نمایندۀ خواست نیستی بودند؛ یعنی خواستی که حتی میتواند در محدودهای معین، خود، بخشی از خواست طبیعی باشد، خواست طبیعی توسط جریان گفتهشده نفی مضاعف شد و به صورت «خواست نفی» در مقیاسی بسیار وسیع سیطره پیدا کرد. در واقع، نیچه تاریخیت مسیحیت را از شخص مسیح تاریخی جدا میداند و مسیحیت را به طور مطلق با آموزههای پولس قدیس یکسان میداند. نیچه برای مقابله با این مسیحیت سعی میکند در کنار فلسفۀ خواست قدرت خویش که با نماد «دیونیسوس - خواست طبیعی هستی» نشان داده میشود، نماد «آریادنه – تأیید مضاعف هستی» را قرار دهد تا از آن عبور کند. در پایان، به طور خلاصه میتوان گفت هدف اصلی نیچه، مقابله بافرهنگ بورژوازی و جریانهای همسو با آن است؛ به ویژه نهضت اصلاح دینی و خوانش پولسی مسیحیت که در پی ترویج فرهنگ شخصیت زدایی، تنآسایی، تنبلی، راحتطلبی، خنثی بودن و ... است و به عنوان شاخص و هدف انسان مدرن در آمده است و پیشینهای طولانی دارد.
[1] نیچه اخلاق برآمده از خواست نفی را مدنظر دارد و به تاریخیت آن اشاره میکند. نیچه برای اشاره به این نوع گرایش خاص اخلاقی، به این دلیل که هماکنون به صورت عام و مسلط درآمده است، کلمۀ اخلاق را به معنای مطلق در نظر میگیرد. [2] rank [3] ascetic virtue [4] suffrage universal [5] force [6] conception of the morality of the custom [7] Paul the Apostle [8] unhappy consciousness [9] wrath and malignity [10] Dionysus [11] Apollo [12] physiologic [13] Nietzsche und das Christentum [14] Socrates, Buddha, Confucius, Jesus: From The Great Philosophers, Vol. 1. [15] Karl Jaspers [16] Nietzsche [18] Julian Young [19] Death of God and the Meaning of Life [20] German Philosophy in the Twentieth Century: Lukács to Strauss [21] Friedrich Nietzsche: A Philosophical Biography [22] atheism [23] theism [24] Escape from Freedom [25] Psychoanalysis and Religion [27] Epistles of Paul or Letters of Paul [28] Saint Barnabas [29] pain and suffering [30] Joy [31] Thus Spoke Zarathustra [32] Ariadne [33] redemption [34] البته نیچه مدام گوشزد میکند ملکوت آسمان در زندگی حضرت مسیح چیزی است که به این جهان مربوط میشود و در قلب انسان جای دارد. در حالی که پولس حواری جایگاه ملکوت آسمان را نه در قلب انسان بلکه در جهانی فراتر از جهان محسوس قرار میدهد. به عقیدۀ نیچه، پولس میخواهد با استفاده از وجود جهانی دیگر با جهان محسوس مقابله کند و از ارزش آن بکاهد. [35] Utopia [36] Schopenhauer [37] (Jewish diaspora) یهودیان پراکنده در سراسر دنیا؛ دیاسپورا یهودی معمولاً به یهودیان نیمۀ اول پیش از میلاد اطلاق میشود که بیشترشان در روم باستان جامعهای متحد را شکل داده بودند و با وجود چپاول و غارتهای زیاد از سوی رومیان توانسته بودند خود را حفظ کنند. نیچه مسئلۀ صیانت از ذات را مسئلۀ اول قوم یهود میداند؛ به دلیل همین وضعیت پراکندهای که در سراسر جهان داشتهاند. تحت محاصرههای زیادی که برای غارت یهودیان روم رخ میداد، یهودیان نیز به شورشهای زیادی دست میزدند ((Gruen, 2009, pp. 30-33. [38] Nirvana Laws of Manu:[39] از قوانین مانو یکی عدم اختلاط طبقات است که بر اساس اصول طبیعی شکل میگیرد (Davis, 2010, pp. 2-3). . [40] self-formation [41] نازلترین شکل خواست قدرت است. [42] Chandelas [43] آنچه در تاریخ به عنوان محرر به آن اشاره شده است؛ بیشتر مردان به هیکل وارد میشدند. بلعمی در تاریخ خود نیز در داستان ورود حضرت مریم به هیکل به این رسم محرر اشاره کرده است (طبری، 1385، ص. 380). [44] Burckhardt [45] spirit of heaviness [46] philo-Sophia [47] pietism [48] Stoic philosophy [49] be-ing [50] idea [51] البته باید توجه داشت مسئلۀ اصلی در هر نوع خواستی همان صیانت از ذات است، سپس امور دیگر مدنظر قرار میگیرند. در خواست فیلسوف نیز خواست حقیقت امری است که برخواسته از صیانت از ذات فیلسوف است و فیلسوف جز از این طریق نمی تواند خواست قدرت خویش را توسعه دهد. نیچه از این خصلت فیلسوفان در کتاب زرتشت با عبارت زالو یاد میکند .(Nietzsche, 2022, p. 216) [52] vision [53] Theory of Truth [54] hearing [55] perspective [56] perspectivism [57] Nihilism [58] Anglophone [59] Max Nordau [60] degeneration [61] Wagner [62] Kaufmann [63] hypocrisy [64] licentiousness [65] living in falsehood [66] egotism [67] bourgeoisie [68] pitilessness [69] courageous action [70] domestic virtue [71] instinctive [72] passionate [73] free spirits [74] free minds [75] Pascal [76] Rousseau [77] Auguste Comte [78] Voltaire | ||
مراجع | ||
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 247 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 141 |