تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,650 |
تعداد مقالات | 13,400 |
تعداد مشاهده مقاله | 30,199,329 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,073,391 |
کاربست نظریۀ ولادیمیر پراپ در بررسی تطبیقی داستان «سیاوش» و «هیپولیت» | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
فنون ادبی | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
مقاله 6، دوره 15، شماره 3 - شماره پیاپی 44، مهر 1402، صفحه 85-104 اصل مقاله (832.81 K) | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/liar.2023.138125.2279 | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
نویسندگان | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
لیلا میرمجربیان* 1؛ شهلا مهدیخانی2 | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
1استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان، اصفهان، ایران | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
2دانش آموختۀ کارشناسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه اصفهان، اصفهان، ایران | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
چکیده | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
آثار ادبی از تخیل نویسندگان با ملیتهای گوناگون برگرفته است؛ بنابراین این آثار با یکدیگر پیوندهایی دارد که زمینۀ مناسبی برای بررسی، تحلیل، تطبیق و مقایسۀ آثار برای شناسایی مشابهات و مقارنات شناسههای فرهنگهای مختلف، فراهم میآورد. بررسی تطبیقی قصهها براساس اندیشۀ نظریهپردازان ساختارگرا مانند اشتراوس و پراپ، نشان میدهد قصهها از سه پارۀ «صحنۀ آغازین»، «بحران» و «فرجام» شکل یافتهاند و شباهتهای فراوان در خویشکاری (کارکرد) قهرمانان وجود دارد. پژوهش حاضر با هدف بررسی تطبیقی دو داستان «سیاوش» و «هیپولیت» براساس روش ریختشناسی ولادیمیر پراپ انجام گرفته است. پژوهش از نوع توصیفی و تحلیلی برمبنای یافتههای کتابخانهای است. یافتهها نشان میدهد این دو داستان در خویشکاری (کارکرد) شخصیتهای داستان، مشابهتهای فراوانی دارند که بیانگر مشترکات در شناسههای فرهنگی و فرهنگ عامۀ آریایی و یونانی است. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
کلیدواژهها | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
ادبیات تطبیقی؛ ریختشناسی پراپ؛ سودابه و سیاوش؛ فدر و هیپولیت | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
اصل مقاله | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
«قصههای جادویی یا پریان و نیز قصههای عامیانه از مهمترین انواع مشهور قصهها در میان حجم انبوه آثار ادبی جهان است که ارزش بسیاری ازمنظر مطالعات اسطورهپژوهی، روانشناسی و مردمشناسی دارند. این قصهها باوجود پشتوانههای اسطورهای- افسانهای از هر سه بخش دستگاه روان، یعنی نهاد، خود و فراخود سخن میگویند و راه هماهنگ کردن آنها را نشان میدهند. اسطورهها و افسانههای پریان با زبان اشاره و نماد سخن میگویند که نمایندۀ محتویات ناخودآگاه است. این نمادها همزمان به ذهن خودآگاه و ناخودآگاه ما، یعنی هر سه جنبۀ نامبردۀ روان، خطور میکنند. ازاینرو، قصههای عامیانه حاصل محتوای مشترک ضمیر آگاه و ناخودآگاه بشر در طول تاریخ است. آثار ادبی ایران زمین از دیرباز از آبشخور حکایات، اشعار و مثلهای مردمی و عامیانه برای غنیسازی و بهرهبردن از حکمتهای آنها استفاده کردهاند» (شاکری و اسکندری، 1397: 88). داستان و داستانپردازی که از تخیّل و احساسات نویسنده نشأت گرفته است و حوادث و شخصیتهای آن ممکن است واقعی نباشد، از آثار برجسته در ادبیات عامۀ جهان به شمار میآید. از میانداستانهای عاشقانه برای خوانندگان جذابتر است و همین موضوع سبب شده است مردم با فرهنگهای مختلف در داستانها بیشتر احساسات و عواطف خود را بروز دهند؛ بنابراین داستانها در سراسر جهان، شاهد مثالی متقن برای یافتن شناسههای مشابه فرهنگی و شناخت فرهنگ و ادب ملل مختلفی است که گاه ازلحاظ جغرافیایی، فرسنگها ازهم فاصله دارند. یکی از روشهای مطرح در بررسی تطبیقی قصهها و داستانها، روش ساختارگرایان است. ولادیمیر پراپ، محقق ساختارگرای روسیتبار، تأکید دارد نقد ساختاری قصهها نخستین و مهمترین قدم برای نقد تطبیقی است. او بیان میکند اگر ما نتوانیم قصهها را به سازههای آن تجزیه کنیم، قادر به یک بررسی تطبیقی درست نیز نخواهیم بود و اگر قادر به مطالعۀ تطبیقی نباشیم، چگونه میتوانیم به روابط حکایات یونانی، آریایی، هندی و ... نظر روشنی افکنیم؟ اگر نتوانیم قصه را با قصۀ دیگری بسنجیم چگونه میتوانیم قصه را با دین یا اسطوره بسنجیم؟ در میان داستانهای عاشقانه، داستان دلباختگی نامادری به ناپسری ازجمله روایتهای دیگرگون عاشقانهای است که عشقی ناخجسته را به تصویر میکشد و موجب حلاوت و رضایت خاطر معشوقان و مایۀ سربلندی عاشقان نیست. چنین عشقی تنها موجب رسوایی و سرمنشأ درگیریها است. در این عشق هنجارشکنی بیداد میکند و تقدس عشق خدشهدار میشود. عاشق در این داستان عشقی، ناموس خود را در خطر میبیند و عشق خود را پنهان میکند و منکر آن میشود و معشوق برای اثبات بیگناهی خود از دنیای دیگری کمک طلب میکند، اما همچنان باوجود اثبات بیگناهیاش اسیر سرنوشتی ناخواسته و سرانجام قربانی فرهنگ قومی و ناآگاهیهای مردمان زمانه میشود. این قبیل عشقها گاه با اقبال روبهرو است و با خوشایندی پایان میپذیرد و گاه نافرجام است و عاقبت تلخی دارد. ازجمله بهنامترین روایات این حوزه در ادبیات جهان، روایت عشق «سودابه به سیاوش»، «زلیخا به یوسف» و «فدر به هیپولیت» است که از سه فرهنگ آریایی، سامی و یونانی اقتباس شده و دارای بنمایه و شاکلهای یکسان در میان ملتهای مختلف جهان است (روزبه و ایازی، 1392: 176). داستان سیاوش یکی از شورانگیزترین و غمانگیزترین داستانهای شاهنامۀ فردوسی است. سیاوش یکی از محوریترین شخصیتهای این داستان و نزد ایرانیان اسطورۀ ملی و نماد نیکسیرتی است که براساس بدخواهی و حسادتهای بیاساس اطرافیان، قربانی و خونش ریخته شده است. سیاوش در اثر حیلهورزی سودابه و سبکسری کاووس، خیانت گرسیوز و بیکفایتی افراسیاب کشته و این داستان به بزرگترین تراژدی اسطورهای مکتوب ادبی ایران تبدیل میشود. تراژدی «فدر و هیپولیت» از راسین، نمایشنامهنویس مشهور قرن هفدهم فرانسه از اسطورههای همسان با اسطورههای شاهنامۀ فردوسی است که شایستگی بررسی و تحلیل تطبیقی در زمینۀ فرهنگ و ادب عامه را دارد. ماجرای عشق فدر همسر تزه (پادشاه) آتن به پسرخواندهاش هیپولیت گذشته از اینکه یکی از داستانهای غمانگیز یونان قدیم است، از بسیاری دیدگاهها به ماجرای سیاوش و سودابه همانند است و از این منظر اهمیت دارد. هر دو قصه سرگذشت عشقی ناامیدانه، گناهآلود و نافرجام است که سبکسری پادشاهان پیر، دو شاهزادۀ جوان را به کام مرگ میکشد و در هر دو سخن از بازی ایام و تیرگی سرنوشت آدمی موج میزند. ادبیات و پیشینۀ پژوهشیکی از انواع دانشهای نوین ادبی که براساس ضوابط و قواعد مشخص، محل تلاقی ادبیات در زبآنهای مختلف است و موجبات شناسایی پیوندهای پیچیده و متعدد در ادب گذشته و حال را فراهم میآورد، ادبیات تطبیقی و معادل آن در زبان عربی «ادب المقارنه» است (رزمجو، 1388: 447). در بررسی نخستین بهطورکامل مشخص شد میان دو داستان، پیوندهایی برقرار است که میشود به این دو داستان ازمنظر ادبیات تطبیقی نگریست. در اینجا با چنین سؤال و یا فرضیهای روبهرو هستیم که آیا شکلگیری چنین آثار مشابهی در جهان با تأثیر و تأثر مستقیم از یکدیگر صورت پذیرفته و یا تنها پرواز اندیشه سبب خلق اینگونه آثار شده است. برای بررسی و تحلیل موضوعاتی از این دست پژوهشهای فراوانی صورت گرفته است. در مطالعات متعدد بررسیهای تطبیقی مختلفی در آثار ادبی متنوع صورت گرفته است؛ از جمله: «بررسی تطبیقی دو داستان تمثیلی از صادق چوبک و بهرام صادقی» (کشاورز، 1391)؛ «بررسی تطبیقی الگوهای عشق ممنوع (سودابه و سیاوش، زلیخا و یوسف و فدر و هیپولیت)» (روزبه و ایازی، 1392)؛ «بررسی تطبیقی داستان سیاوش براساس روانشناسی یونگ» (واشقانی فراهانی و حسنوند، 1393)؛ «تحلیل ساختار داستان سیاوش و دو داستان رام چندر و سدنوا در هند» (شیخ حسینی و خلیلی جهانتیغ، 1393)؛ «بررسی تطبیقی داستان "لیلی و مجنون" عربی و "عزیز و نگار" فارسی از دیدگاه ساختارگرایی» (پروینی، نظری منظم و دلشاد، 1395)؛ «بررسی تطبیقی تراژدی سیاوش در ایران و آراگِقِتسیک و شامیرام در ارمنستان» (ذبیحنیا عمران و کریمینژاد، 1398)؛ «مقایسه تطبیقی داستان سیاوش و رامایانا با توجه به بنمایههای مشترک» (مجیدی، 1399)؛ «تحلیل ریختشناسی داستان سیاوش براساس نظریه ولادیمیر پراپ» (استاجی و رمشکی، 1392) و «ریختشناسی دو داستان از گرشاسب نامه براساس نظریه ولادیمیر پراپ» (اصغرزاده، فرضی و دهقان، 1396). در نوشتار حاضر تطبیق شخصیتهای اصلی داستان ایرانی (سودابه و سیاوش) و شخصیتهای اصلی داستان یونانی (فدر و هیپولیت) به تصویر کشیده شده و شباهتها و تفاوتها بیان شده است. همچنین عامل اصلی بهوجودآمدن تراژدی ایرانی و یونانی معرفی میشود تا به این دو سؤال اصلی پاسخ داده شود: «چرا راسین در داستان هیپولیت، فدر را زنی بدکاره معرفی نکرده است؟» و «چرا فردوسی در داستان ایرانی سودابه و سیاوش، سودابه را زنی حیلهگر و بدکاره معرفی میکند؟»
ادبیات تطبیقی«ادبیات تطبیقی» ترجمه اصطلاح «La littérature compare» در زبان فرانسوی و برابر با اصطلاح «Comparative literature» در زبان انگلیسی است (نظری منظم، 1389: 222). خواستگاه ادبیات تطبیقی اساساً از فرانسه است (Van Tieghem, 1951). نخستینبار در سال 1828 میلادی اصطلاح «ادبیات تطبیقی» را ویلمن[1] به کار برد. باوجود انتقاداتی که بر آن وارد بود و محققان متعددی معتقد بودند که این نوع از ادبیات شیوه و روش علمی مشخص و معینی ندارد و فقط نوعی مقایسه میان آثار شاعران ممالک مختلف بوده است (زرینکوب، 1392: 181؛ نظری منظم، 1389: 222)، اما ادبیات تطبیقی در اواخر سده نوزدهم میلادی به شیوههای علمی آراسته شد. در این سالها رساله دانشگاهی ژوزف تکست[2] نخستین پژوهش بهصورت جدی و عالمانه پیرامون ادبیات تطبیقی در فرانسه به شمار میرفت (Goyard, 1956, p. 3). نخستین کتاب علمی و جامع در زمینه ادبیات تطبیقی نیز در غرب را پل وان تیگم از بزرگترین اساتید ادب تطبیقی در فرانسه و جهان، نگاشت. از معاصران وی فرنان بالدنپرژه[3]، پل هازار[4]، ژان ماری کاره[5] و ماریوس فرانسوا گویارد[6] بودند. مکتب تطبیقی فرانسه به همت همین تطبیقگران بود که پدید آمد و پس از آن در بسیاری از کشورهای اروپایی گسترش یافت و تا اواسط سده بیستم تنها مکتب رایج در جهان شد (نظری منظم، 1389: 222). از ادبیات تطبیقی تعاریف متعددی ارائهشده است که به برخی از آنها اشاره میشود. وان تیگم برای ادبیات تطبیقی مفهومی فراتر از گردآوری و مطالعه کتابها و متون ملتهای مختلف در درک مشابهتها و اختلافها در نظر گرفته است و معتقد است تطبیقگری باید از تمام مفاهیم هنری آن تهی باشد و به آن باید مفهوم علمی داد (پروینی، 1398: 223). ژان ماری کاریه معتقد است ادبیات تطبیقی شاخهای از تاریخ ادبیات است که هدف اصلی آن مطالعۀ پیوندهای فکری جهانی و روابط واقعی میان بایرون و پوشکین و گوته و ... است. ادبیات تطبیقی ارزش هنری آثار ادبی را بررسی نمیکند، بلکه به دگرگونیها توجه دارد (Goyard, 1956). در میان تعاریف مختلف روشنترین تعریف متعلق به گویارد است. او بر این باور است که ادبیات تطبیقی تاریخی از روابط ادبی در سطح جهانی است. پژوهشگر حوزه ادبیات تطبیقی نیز فردی است که با دانش عالی خود از قلمروی زبان ملی همواره در تلاش است تا تمام دادوستدهای فکری و فرهنگی میان دو یا چند ملت را ثبت و بررسی کند (Goyard, 1956: p. 5). اشتراکات فکری، علایق و سلیقهها، پیوندها و اهداف واحد از لوازم ضروری برای دو اثر ادبی تلقی میشوند تا ازطریق آنها یک منتقد بتواند از دیدگاه ادبیات تطبیقی آنها را بررسی کند. این تأثیر و تأثر در دو اثر ادبی بر یکدیگر بهنوعی دادوستد فرهنگی اطلاق میشود (فرشیدورد، 1382: 808). تأثیرگذاری و تأثیرپذیری آثار ادبی بهصورت مستقیم یا غیرمستقیم رخ میدهد؛ همانطورکه حماسههای هند و ایران و یونان باستان مانند حماسههای مهابهاراتا، رامایانا، شاهنامه و ایلیاد از یکدیگر تأثیر پذیرفته و یا بر یکدیگر تأثیر گذاشتهاند. این تأثیرها و اشتراکات در نژاد و زبان و منشأ تاریخی مشاهده میشود و اثرپذیریهایی دیرینه در قلمرو رخدادها و عملکرد قهرمانان در آنها به چشم میخورد، هرچند تفاوتهایی نیز میان آنها وجود دارد (ساجدی، 1391: 60). در مطالعۀ حاضر دو داستان «سودابه و سیاوش» و «فدر و هیپولیت» ازطریق ادبیات تطبیقی بررسی شده است. روش پژوهشدر بررسی تطبیقی، روشهای گوناگونی وجود دارد که یکی از جدیدترین آنها «ریختشناسی دانشی» و یا «روش ساختارگرایان» است. نخستین بار در حوزۀ مطالعات ادبی مردمشناس روسی ولادیمیر پراپ این روش را در زمینۀ مطالعۀ قصهها مطرح کرد (انوشه، 1387: 735). ریختشناسی، تحقیق در ساختارهای آثار ادبی و شناسایی اشکال و گونههای آثار است. هر نوع تقسیمبندی در ادبیات که آثار ادبی را براساس مشخصههایی از یکدیگر متمایز کند، در مقولۀ ریختشناسی قرار میگیرد. این تقسیمبندی شامل تمام ادبیات بهصورت یک کل، نوع خاصی از ادبیات، شاخههای متنوع از یک نوع و یا یک اثر ادبی است. درحقیقت ریختشناسی چیزی جز تجزیۀ ادبیات و تفکیک آثار ادبی و سرانجام تقسیم یک اثر ادبی به اجزای بهوجودآورندۀ آن نیست (سرامی، 1393). ولادیمیر پراپ محقق ساختارگرای روسی بر این باور است که نقد ساختاری قصهها نخستین و مهمترین گام در نقد آثار در ادبیات تطبیقی است. او دراینباره میگوید: «اگر ما نتوانیم یک داستان را به اجزای تشکیلدهندۀ آن تجزیه کنیم قادر به یک بررسی تطبیقی درست هم نخواهیم بود. اگر نتوانیم یک مطالعۀ تطبیقی ترتیب دهیم، چگونه میتوانیم روابط ملل مختلف را دریابیم؛ برای مثال روابط هند و مصر و یا روابط حکایات یونان باستان، حکایات هندی و غیره را درک کنیم؟ اگر نتوانیم داستانهای مختلف را با یکدیگر مقایسه و در آنها کنکاش کنیم، چگونه میتوانیم داستانها را با دین و یا اسطوره بسنجیم؟» (پراپ، 1398: 44) پراپ با تقسیم داستان به عناصر ثابت و متغیر بر این باور است که باوجودآنکه قهرمانان در داستانها نام خاص خود را دارند، اما عملکرد و کارکرد آنها بدون تغییر است و این موجب میشود مطالعه و بررسی داستان براساس عمل قهرمانان آن امکانپذیر باشد. روششناسی پراپ روشی تجربی و استنتاجی است و تجزیه و تحلیلهای آن را میشود تکرار کرد (پروینی و ناظمیان، 1387: 189). پراپ آنچه را تحلیل همنشینی از روایات توصیف میشود، بیان میکند. در نظر وی تحول و تکامل روایت با درپی آمدن واحدهای روایی بهتدریج در طول زمان بسیار مهم است (برگر، 1380: 38). پراپ در روش خود در پی پاسخگویی به این سؤالات است: «در یک قصه چند خویشکاری وجود دارد و این خویشکاریها تا چه اندازه بهطور واقع نمایانندۀ ثابتهای تکرارشوندۀ قصه هستند؟» او ساختار اصلی و سازنده یک داستان را خویشکاریها یا همان عملکرد شخصیتهای داستان در نظر میگیرد. او برای هر کارکرد دو ویژگی بیان میکند: «1. کارکرد نباید وابسته به شخصیتی باشد که آن را انجام میدهد، بلکه باید بهگونهای تعریف شود که به شخصیتهای گوناگون داستانهای مختلف با عملکرد یکسان تعمیم داده شود. 2. معنایی که برای کارکرد تعریف میشود، باید در سیر داستان مدنظر باشد؛ به این صورت که یک کارکرد را جدا از مکان آن داستان نمیتوان تعریف کرد (پراپ، 1398: 53)». درخصوص کارکرد، پراپ معتقد است یک عمل جدا از مکانی که در جریان روایت دارد، تعریف نمیشود؛ بنابراین تعریف پراپ از یک کارکرد، از مهمترین و انقلابیترین نوشتهها در تاریخ فولکور است. اندیشیدن درباره فولکور براساس اصول و شاکلههای اصلی بهصورت منفرد صحیح نیست؛ بنابراین عمل یا کارکرد فقط در مکان خویش در جریان روایت تعریفشدنی است. یک واحد نیز در روایت دستکم بخشی از تیپ در نظر گرفته شده است و باید با توجه به اینکه در کجا رخ میدهد، بررسی شود (Dundes, 2019. p. 67). پراپ در تبیین کارکرد شخصیتهای داستان چهار قاعده اصلی را بیان میکند: 1- خویشکاریهای شخصیتهای داستان عناصر ثابت و پایدار هستند؛ 2- تعداد خویشکاریهایی که در قصههای پریان آمده، محدود است؛ 3- توالی خویشکاریها همواره یکسان است؛ 4- تمام قصههای پریان ازنظر ساختارشان یکسان هستند (اصغری و قاسمی اصل، 1391: 35). پژوهش حاضر براساس روش ریختشناسی پراپ، شخصیتهای دو داستان «سودابه و سیاوش» و «فدر و هیپولیت» تحلیل میکند.
داستان «سودابه و سیاوش»روزی گیو و گودرز و توس برای شکار به شکارگاهی نزدیکی توران میروند. در بیشهای نزدیک مرز توران، گیو و توس دختر زیبارویی را مییابند که تنها و سرگردان است. نام و نشانش را میپرسند. دختر خودش را نوۀ گرسیوز معرفی میکند که گویی شب قبل پدرش از شدت مستی قصد جانش را داشته است و او ناگزیر فرار میکند. گیو و توس هر دو میخواهند دختر را از آن خودشان کنند. مشاجره بر سر دختر میان دو پهلوان درمیگیرد و تصمیم میگیرند برای داوری نزد کاووسشاه بروند. شاه با دیدن دختر به او دل میبندد و او را از آن خود میکند و پاداش نیکو به گیو و توس میدهد. کاووس از این دختر صاحب پسری میشود که او را سیاوش نام مینهد. او را به رستم میسپارد تا فنون پهلوانی و آزادگی را به او بیاموزد. رستم تربیتش را برعهده میگیرد، او را به زابلستان میبرد و فنون بزم و رزم را به او میآموزد. سیاوش پس از چندی نزد شاه بازمیگردد. کاووس هفت سال او را آزمایش میکند و متوجه میشود که شاهزادهای لایق و توانا است و میتواند فرمانروا شود؛ پس فرمانروایی کهستان را به او میسپارد. سودابه زن دیگر کاووس و دختر شاه هاماوران او را میبیند و شیفتۀ او میشود و وی را به شبستان خود میخواند و عشق خود را به او ابراز و تمنای کام میکند، اما شاهزاده امتناع میکند. سودابه از اینکه سیاوش او را تحقیر کرده بر راز درونش آگاهی یافته و او را با کراهت از خود رانده است، خشمگین میشود. از اینکه او با پدر از این اتفاق سخن گوید، به هراس میافتد و جوان را نزد پدرش متهم به تجاوز و خیانت میکند و او را سبب سقط جنینی که در شکم داشت، میداند. کاووس از این ماجرا عصبانی میشود و پسر را دشنام داده، از خود میراند. با اینکه منجمان به شاه دربارۀ دروغبودن سخنان سودابه هشدار میدهند، اما کاووس که بدبین شده است، از سیاوش میخواهد برای اثبات بیگناهیاش از میان آتش عبور کند. سیاوش با اسب خود وارد آتش میشود. جماعتی به تماشای صحنه آمدهاند و میگریند. سودابه که ناظر عبور سیاوش از آتش است، در دل آرزو میکند که او در آتش بسوزد، اما سیاوش از آتش تندرست بیرون میآید و پس از چندی به سرکردگی سپاهی به جنگ افراسیاب روانه میشود. افراسیاب تقاضای صلح میکند. سیاوش آن را میپذیرد، ولی کاووس که خواستار جنگ است، در نامۀ تلخی فرزند را سرزنش میکند و او را به ادامۀ نبرد فرمان میدهد. رستم نزد کاووس میرود و تقاضای صلح میکند، کاووسشاه نمیپذیرد و رستم را شماتت میکند. سیاوش هم که از هر نظر از پدر رنجیدهخاطر است، به توران پناه میبرد و با «جریره»، دختر پیران وزیر خردمند افراسیاب، ازدواج میکند. بهمرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر میشود. پیران به سیاوش پیشنهاد میکند با شاه فامیل شود. باوجود مخالفت ابتدایی، سرانجام سیاوش با فرنگیس ازدواج میکند. افراسیاب فرمانروایی قسمتی از توران تا چین را به سیاوش میسپارد. سیاوش در ختن، گنگدژ را بنا میکند و شهر سیاوشگرد را میسازد. تااینکه پس از چندی به دسیسۀ گرسیوز برادر افراسیاب که به سیاوش حسادت میکرد، دل افراسیاب نسبت به سیاوش پر از کینه و دشمنی میشود. حتی خواهشها و گریههای فرنگیس هم نتوانست جلوی کینۀ شاه به سیاوش را بگیرد. سیاوش طبق خوابی که دیده است، سرنوشت خود را پیشگویی میکند و میداند که بهزودی کشته خواهد شد. سیاوش به فرنگیس میگوید که تو اکنون پنج ماهه آبستنی و بهزودی فرزندی به دنیا میآوری که شهریاری نامدار میشود. نامش را «کیخسرو» بگذار. افراسیاب مرا بیگناه سر میبرد و من غریبانه میمیرم و تو را به خواری میبرند. پیران با خواهش از پدرت تو را به خانهاش میبرد و تو در خانۀ او فرزندت را به دنیا میآوری و مدتی نمیگذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود درمیآورد و شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران میبرد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله میکند و به همراه رستم، توران را با خاک یکسان میکند. سپس سیاوش به نزد شاه آمد و گفت: «چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟» گرسیوز با گستاخی گفت: «تو چرا با زره نزد شاه آمدی؟» سیاوش فهمید که دسیسههای گرسیوز باعث دشمنی شاه با او شده است. سیاوش هرچه اظهار بیگناهی کرد و شاه را از شنیدن حرفهای بیاساس گرسیوز برحذر داشت، سودی نداشت. گرسیوز به شاه گفت: «چرا با دشمن گفت و شنود کنیم؟» و اعلام جنگ کردند. سپاهیان ایران را کشتند و سر سیاوش را از تن جداکردند و از این پیشامد، جنگهای بزرگ ایران و توران به کینخواهی سیاوش آغاز شد. رستم پس از شنیدن قتل سیاوش، سوگوار به دربار کاووس آمد و او را از کردار بدش سرزنش کرد و خشمآلوده به شبستان سودابه که مسبب همۀ بدبختیها بود، رفت و گیسوان سودابه را به چنگ آورد و سرش را از تن جدا کرد (فردوسی، 1396: 795؛ ذبیحنیا عمران و کریمینژاد، 1398: 427-429). تحلیل شخصیتهای داستان سیاوشسیاوش، کاووس، افراسیاب، گرسیوز، سودابهسیاوشیکی از چهرههای مظلوم و مغموم شاهنامه، سیاوش است. او شخصیتی سازشگونه دارد. از خشونت دوری میکند و بااینکه کاووس میداند سیاوش گناهی نکرده است، اما با رأی موبدان و به انتخاب خود سیاوش، گذشتن از آتش را میپذیرد. بعد از محققشدن بیگناهی او، شاه تصمیم میگیرد سودابه را بکشد که سیاوش درخواست بخشش میکند و این بیانگر شخصیت مهربان و دلسوز اوست. سیاوش شخصیتی درونگرا و تودار است. یکرنگی او هیچ مناسبتی با کاووس و دربار او که پر از رنگ و نیرنگ است، ندارد؛ به همین دلیل کسی را غمخوار و رازدار خویش نمییابد و بهجز درون خویش جایی ندارد. گاه قاطعیت چندانی در او نمیبینیم. زمانیکه پدر از او میخواهد به شبستان سودابه برود، برخلاف میل باطنی تسلیم خواستۀ پدر میشود و با رفتنش موجب بداقبالی و واژگونی بخت خود میشود. در رویارویی با افراسیاب نیز بهراحتی دعوت او را میپذیرد و روانۀ توران میشود. سخن موبدان در گذر از آتش و اثبات بیگناهیاش را بهآسانی میپذیرد. سیاوش در عین اینکه نماد پاکی و نجابت است، زیرک و بیباک نیز مینماید. درحقیقت مظهر درستپیمانی است و این موضوع در جنگ با افراسیاب مشهود میشود. چنین خصیصههایی در سیاوش ناشی از تربیت رستم است. سیاوش هیچگاه شادی بدون اندوه ندارد. زمانیکه به توران دعوت شد، با دلی پر از اندوه رفت. جنگجو و پرقدرت و خردمند است. از گوی زدن به افراسیاب میپرهیزد. نماد پاکی و لطافت بیخلل و شائبه است که ویژگی انسان آرمانی را به ذهن متبادر میکند. به همین سبب از نسل او فردی همچون کیخسرو پدید آمده است که کین بیگناه را میستاند (ذبیحنیا عمران و کریمینژاد، 1398: 430-436؛ رسایی و عباسپور اسفدن، 1399: 59-63). کاووسکاووس شخصیتی بیکفایت، دهنبین و عجول است. سریع برآشفته میشود و سخت درتأثیر زنان است. کاووسشاه دارای گنج و فره ایزدی است و ازاینرو بر دیو و پری حکومتی سلیمان گونه دارد. گاهی بهسبب اشتباهات کاووسشاه و رفتن بهسوی مازندران این فره ایزدی از او دور میشود و کاووس از خداوند طلب بخشش میکند. نیایشگری کاووس در شاهنامه و توبۀ او برای رسیدن به عالم بالا در برابر آفرینندۀ جهان درخور تأمل است. گنجبخشی کاووس در شاهنامه بهصورت صدقه و کفاره موجب تحسین است و نشاندهندۀ باورهای مذهبی و دینی اوست. کاووس در قضاوت شتاب نکرد و عوامل جرم را دربارۀ سیاوش بررسی و بازجویی کرد، اما وی بسیار پندناپذیر و خودکامه و بیتجربه بود و به نصایح زال توجه نکرد. لشکرافروزی و کشتار و غارتگری او در جنگ مازندران، چهرۀ کاووس را در متون پهلوی، چهرهای خونریز و گناهکار نشان میدهد. کاووس شخصیتی دمدمیمزاج، تندخو، کینهجو و عهدشکن دارد، تاجاییکه از دادن سریع نوشدارو به گودرز به فرمان رستم، برای درمان سهراب خودداری میکند و از گذشته سخن میگوید. درواقع نوعی عقدۀ ناخودآگاه در وجودش زبانه میکشد که ناخواسته او را بهسمت کینهجویی میکشاند. کمخردی و بیهودهرأیی و بیتوجهی به نصیحتهای زال، میگساری و خوشگذرانی از ویژگیهای بارز اوست. در داستان آسمانپیمایی او، خصیصۀ اهل سفر و ماجراجوبودن وی کامل محسوس است. گویا وجودش به دو نیمۀ روشن و تاریک تقسیم شده است؛ نیمی فره ایزدی و نیمی نفوذ دیوان در وجود او که زندگی وی را بهسان رعیتی ساده، دستخوش نشیب و فراز کرده است. افراسیابافراسیاب شخصیتی متزلزل دارد. بهدنبال خوابی که میبیند از جنگ با سیاوش چشمپوشی میکند. دارای شخصیتی دهانبین است که دائم درتأثیر پیران و گرسیوز قرار میگیرد؛ گویی پیران او را به نیکویی و گرسیوز او را به کینهورزی و جنگ دعوت میکند. گرسیوزگرسیوز برادر افراسیاب، شاه توران و فردی حیلهگر، بدجنس و حسود است. میان افراسیاب و سیاوش فتنهانگیزی میکند و سیاوش بهسبب بدخواهیهای او و حسادتهایش به کام مرگ میرود. سودابهشخصیت سودابه در شاهنامه بسیار حقیر، رذل و بدکاره است. سودابه زنی است سرشار از غرور و خودپسندی. دلباختگی او به سیاوش بیشتر به خواهش نزدیک است تا عشق. سنگدل و غدار است. سیاوش را تنها بهخاطر جوانی و رعنایی او میخواهد و بهسبب ناکامماندن در رسیدن به وی، کینهاش را به دل میگیرد و کمر به نابودی او میبندد. سیاوش را با بیشرمی متهم میکند. پیراهندریدن و گیسوافشاندن و خروشیدنش بیشتر به زن دلاله میماند تا رفتار یک ملکه. هنگامیکه سیاوش میخواهد از آتش بگذرد، آرزوی سوختن او را میکند. آنگاه که سیاوش از کاووس خواهش میکند تا او را ببخشد و جانش را بازمیخرد بهجای اینکه حقشناس باشد، از هیچ دشمنی در حق او فروگذار نمیکند، تاجاییکه سیاوش به تنگ میآید و برای رهایی از فتنهجوییهای او از پایتخت دور میشود و داوطلبانه به جنگ افراسیاب میرود (ذبیح نیا عمران و کریمی نژاد، 1398: 436). داستان «فدر و هیپولیت»تزه بنابر اساطیر، پهلوان بزرگ و دهمین پادشاه آتن است. نیای پدری او آرخنه پاتشته آتیک است و نیای مادری او اوپلوپس فرمانروای پلوپونز است که هر دو طرف از نامداران اساطیر یونان هستند. هنگامیکه پدر تزه که اژه نام داشت، خواست ترزن کشور همسرش را ترک کند و به آتن سرزمین خودش برگردد. کفش و شمشیر خود را در زیر سنگپاره گرانی نهاد و به همسرش، آترا گفت تازمانیکه پسرش نیرومند نشده است و نمیتواند سنگ را از جای بردارد، نمیتواند نزد او به آتن برود. تزه هنوز شانزده سالش نشده بود که توانست سنگها را بردارد و شمشیر و کفش پدر را برداشت و راهی آتن شد. بین راه نیز راهزنانی که امنیت آتیک را بر هم زده بودند، کشت. آنگاهکه به آتن رسید، زن جادوگری به نام مده که اژه را افسون کرده بود و بهجای او فرمان میداد، وی را به سراپردۀ خود فراخواند. مده که آوازۀ دلاوریهای این جوان را شنیده بود و از او بیمی بر دل داشت، قصد نابودی وی را داشت. بر سر شام، اژه فرزندش را با شمشیر و کفشها شناخت و او را از نوشیدن جرعهای زهرآلود که به فرمان مده برایش تهیهشده بود، بازداشت و زن جادوگر را از بارگاه خود راند. مدتی بعد تزه به فکر این افتاد که آتن را از پرداخت خراج سنگین و ننگآوری که به پادشاه کرت میپرداخت، آزاد کند. پس اعلام جنگ کرد و قبل از آن با هاتف معبد دلف مشورت کرد و خواست که اندیشۀ خدایان را در این زمینه بداند. هاتف گفت: «در صورتی پیروز میشوی که عشقی راهنمای تو شود». پس تزه روانۀ جنگ شد. در کرت دختر مینوس، آریان به او دل باخت و او را یاری کرد تا در نبرد پیروز شود. هنگامیکه به آتن برگشت پدرش اژه مرده بود. بهجای پدر بر تخت نشست. بعد از چندی به سرکوبی آمازونها رفت و بر آنها هم پیروز شد و ملکۀ آنها را به اسارت و به زنی گرفت و از او پسری به نام هیپولیت به دنیا آمد. هیپولیت که مادرش ملکۀ آمازونها بود، تمام اوقات خویش را برای کسب علم و معرفت میگذراند و به شکار میرفت. غرور و پاکدامنی شاهزاده و بیاعتنایی او به عشق موجب شد کینۀ ونوس به او برانگیخته شود و بخواهد که از او انتقام گیرد. عشقی که بر دل فدر افتاده بود و در آن ناکام ماند و سرانجام در این راه خود را به دار آویخت و خود و شاهزاده را به کام نابودی کشاند. در افسانۀ حاضر مشهور است آنگاهکه فدر به هیپولیت جوان دلسپرده بود و از او کامی نمییافت، برای اینکه خود را مشغول کند و اندوه را فراموش سازد، روز و شب برگهای مورد را با سنجاقسر خود سوراخ میکرد و اینگونه است که همۀ برگهای مورد سوراخسوراخ مانده است (اوریپید، 1395؛ نحوی و امینی، 1392: 145). سرگذشت عشق فدر و هیپولیت را راویان فراوانی نقل کردهاند که از میان آنها اوریپید و راسین از همه نامدارترند. روایت سرگذشت هیپولیت در تراژدی راسین اینگونه است که تزه به سفری دراز رفته است و هیچ خبری از او نیست و هیپولیت نگران است. از شدت نگرانی تصمیم میگیرد در جستوجوی پدر برآید و فدر که به او دلبسته است در اثر عشق زیاد به او، بیمار میشود و ماجرا را با دایه در میان میگذارد. دایه بهخاطر این اتفاق او را سرزنش میکند، اما سرانجام خبر مرگ تزه به آتن میرسد و فدر از این بابت خیالش آسوده میشود. هنگامیکه فدر با شاهزاده روبهرو میشود، او را از عشق خودش آگاه میسازد. هیپولیت از شنیدن این پیشامد، خشمگین میشود و نامادری را با حقارت از خود میراند. فدر به او التماس میکند، اما هیپولیت هرگز این موضوع را نمیپذیرد. بعد از تزه سه نفر میتوانند وارث او باشند؛ یکی از این سه تن، شاهزاده آریسی است که در بند به سر میبرد و پسر دیگری نیز هست که از فدر به دنیا آمده و خردسال است و نفر سوم هیپولیت که مادرش فرد دیگری است و نمیتواند جانشین پدر باشد. از این سه تن آتنیها پسر فدر را به جانشینی قبول دارند اما فدر بهخاطر عشقی که به هیپولیت دارد، برای مطیعکردن او نسبتبه خودش از حق پسرش میگذرد و تاجوتخت شاهی را به معشوق وامیگذارد؛ بهشرط اینکه عشق او را بپذیرد، اما خبر میرسد که تزه نمرده و زنده است و به دروازههای آتن رسیده است. فدر از اینکه رازش را به هیپولیت گفته است و ممکن است شاهزاده این راز را به پدر بگوید، سخت ترسان و نگران است؛ به همین دلیل از دایه کمک میخواهد. دایه چارۀ کار را در این میبیند که او، هیپولیت را مقصر دانسته، به خیانت متهم کند و گناه این اتفاق را به گردن او بیندازد. وقتی این حیله رقم میخورد، هیپولیت از خود دفاع میکند، اما شاه سخنان او را باور نمیکند و بر او خشم میگیرد و او را به تبعیدگاه میفرستد و از پنتون خدای دریا میخواهد که یکی از سه خواهش او را اجابت کند. او میخواهد که هیپولیت را کیفر کند و فدر را از عشق هیپولیت به بانو آریسی آگاه میکند. ملکه از شنیدن این عشق ناامید و غمگین میشود و هیپولیت بهسوی تبعیدگاه روانه میشود. وقتی ارابۀ او از کنار دریا در حال عبور است، هیولای ترسناکی به فرمان پنتون به او حمله میکند، اما هیپولیت به او زخم کاری میزند و هیولا به خاک میافتد. اسبها وحشتزده پای به فرار میگذارند و گردونهای که هیپولیت بر آن است را سرنگون میکنند و شاهزاده که بر زمین افتاده را به دنبال اسبها به خاک و خون میکشند و شاهزاده تنش پارهپاره میگردد. شاه از این مصیبت مطلع میشود. پشیمان و ناراحت فدر را نیز از این اتفاق باخبر میسازد. فدر از شدت ناراحتی، ندامت و پشیمانی به سبب تهمتی که به شاهزاده زده بود و نیز آگاهی از عشقی که هیپولیت به آریسی داشت، زهر خورده و پسبازگوی حقیقت ماجرا به تزه پس از چند لحظه میمیرد (اسلامی ندوشن، 1389: 78، 186-196؛ گریمال، 1391: 427؛ پین سنت، 1399: 186). تحلیل شخصیتهای داستان هیپولیتهیپولیت و فدرهیپولیتهیپولیت در داستان راسین، جوانی کار دیده، مصمم و صریح است و مانند بلور روشن. خوی کوهستانی و صریح دارد خون وحشی آمازونها در اوست و به سنن و مقررات چندان پایبند نیست. بزرگوار است و برای حفظ نیکنامی فدر بر خود ستم روا میدارد و لب به اتهام نمیگشاید. شاهزادهای پاکدامن و درستکار است و نسبت به پدرش وفادار. نقص او دلدادگی به اوریسی است که پدر و برادرانش دشمن خونی پدر او بودند. فدرفدر همانگونهکه در کلام راسین میبینیم رنگپریده و نزار است. زیبایی او زیبایی بیمارگونه و در عین حال شکوه مهتابگون یک شهربانو است. فدر تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا با تقدیر بجنگد و عشق را از دل خود براند. از خود و مهر نافرجام گناهآلود خود وحشت میکند. از ننگ و بدنامی میترسد. شرمنده و مشوش است. مکار و دریده نیست. وجودش از عشق لبریز است. وقتی که ناکام میماند، کینهای از شاهزاده به دل نمیگیرد و گزندی برای او نمیخواهد. او بهطبع زن نیکخواه و صادق است و ناچار میشود به پستی و دروغ تن دردهد. خودکشی او حاکی از بزرگوار منشی اوست که خود را از پشیمانی و عذاب میرهاند و به هوس بازی و گناه خاتمه میدهد و در نهایت زنی تیرهبخت و شایستۀ ترحم است. یافتههاشخصیتهای داستان سیاوش براساس تحلیل ریختشناسی پراپ
ساختار روایت
شخصیتهای داستان هیپولیت براساس تحلیل ریختشناسی پراپ
ساختار روایت
تحلیل و تطبیق دو داستاندر بررسی و تحلیل دو داستان، شباهتهای نزدیکی بین داستان سیاوش و هیپولیت مشهود است لذا به سبب بعد زمان و تفاوتهایی که میان سنن ادبی اروپایی و ایرانی وجود دارد، در بیان و طرح این دو داستان دو شیوۀ مختلف دیده میشود. فردوسی به نحو کلی و اجمالی و بدون اینکه قصد پروراندن داستان مستقلی را داشته باشد این داستان را به شعر درآورده است؛ در واقع این ماجرا در شاهنامه پیشدرآمد وقایع مهمتری خواهد بود که همان جنگهای ایران و توران است. هرچند اندوه و عبرتی که در این داستان است تأثر و توجه فردوسی را برانگیخته اما این قصه در کتاب او جای بیشتری نمیتوانست داشته باشد. اما راسین در داستان هیپولیت قصد دارد تراژدی رقم زند، برای او مصیبت فدر قابلتوجه است و جزء جزء داستان را گزارش میدهد. بین تزه و کاووس مقایسۀ چندانی نمیتوان برقرار کرد؛ همینقدر که هر دو پادشاهانی نامدار و هر دو سبکسر و تیز خشماند و هر دو در عشقورزی چالاک و در برابر زنان بیقرارند کفایت میکند. اما هیپولیت و سیاوش با پدران خود فرق میکنند؛ هیپولیت آیت پاکدامنی و بینیازی است. تا بدان حد که قهر و انتقام ونوس بانوی خدای عشق را برمیانگیزد. سیاوش نیز شرمگین و آهسته و عفیف است و از صحبت زنان بیزاری میجوید؛ زمانی که سودابه او را به پردهسرای زنان میخواند و کاووس هم موافقت میکند شاهزاده از این کار ابا دارد گمان میکند پدرش در پی آزمایش اوست و بهناچار قبول میکند و به شبستان میرود. برخورد دو بانو با شاهزادگاندر تراژدی راسین، هیپولیت قصد عزیمت از ترزن را دارد و فدر درخواست دیدن او را میکند. شاهزاده به دیدن فدر میرود. ملکه آشفته و دستپاچه است سرانجام به گفتگو مینشیند. فدر از مرگ تزه و پسر خردسالش میگوید که کینۀ شاهزاده را برانگیزد و اما در ضمیرش راز دیگری نهفته است و تحمل این را ندارد که با او در یک دیار مقیم شود. هیپولیت گمان میکرد کینهورزی فدر بر اثر احساسی است که هر زنی به ناپسری خود دارد؛ ازاینرو به او حق میدهد و از او دلجویی میکند. فدر نمیتواند احساساتش را به هیپولیت بگوید و هیپولیت گمان میکند بی قراری وی به سبب مرگ تزه و عشق او است. او را تسلا میدهد که شاید پدر هنوز زنده باشد و بازگردد. فدر با کنایه میگوید آری شاهزاده من از مهر تزه گدازانم و او را دوست دارم نه بهخاطر اینکه او موجودی هرجایی و زودمهر بود و به هر کس و ناکس دل میباخت و اکنون در قعر دوزخها فرو خرامیده است، به این سبب که در وی وجودی است وفادار و مغرور و اندکی سرکش، دلفریب و برنا و همۀ دلها به دنبال اوست. هیبت او مانند خدایان است و یا همانند کسی که من اکنون در برابر خود میبینم. او همان نگاه و همان بیان را دارد که شما دارید و در اینجا به کنایه منظورش هیپولیت است که وفادار، مغرور و اندکی سرکش است. وی اشاره به سفر تزه به «کرت» میکند که در آنجا خواهرش آریان به او دلباخته شده و کلاف سحرآمیز را به او داده است و حرفهایی را بیان میکند که هیپولیت عصبانی میشود و فریاد میزند ک ای بانو آیا از یاد بردهای که تزه پدر من و شوهر شماست؟ پیشاز این دیگر تحمل ماندن نزد فدر را نداشت و آهنگ رفتن کرد. فدر در پاسخ میگوید: که این عشق را هرگز به رضای خود در سینه نپرورده است و در آن اختیاری ندارد. خود را قربانی قهر و انتقام آسمانی برمیشمرد و بیش از آنکه هیپولیت از او بیزار است او نیز از خود بیزار است. در گذشته همواره از او میگریخته و او را از خود میرانده و تلاش کرده تا به چشم او نا به کار و ستمگر آید. نفرت او را برمیانگیخته تا در مقابلش بهتر پایداری کند. آنگاه فدر از او میخواهد که به سبب این عشق گناهآلود او را کیفر دهد و جهان را از چنین ملعونهای بپیراید؛ ملکه سینۀ خود را پیش میآورد و از هیپولیت میخواهد که خنجرش را در آن فرو برد و چون او درنگ میکند فریاد میزند اگر بیمناکی که دستت به خون پلیدی چون من آلوده شود پس شمشیرت را بده و تیغ را از کمر او میرباید ولی ورود چند بیگانه او را از کشتن خود بازمیدارد. برخورد سیاوش و سودابهسیاوش سه بار به شبستان سودابه رفت، نخستین بار به همراه هیربد به سراپرده پا نهاد:
بار دوم باز به همراه هیربد رفت. سودابه از تخت فرود آمد و او را پیشباز میکند و شبستان و دختران کاووس را یکایک به او نشان میدهد. سیاوش کسی را انتخاب نکرد و به فکر فرو رفت و با خود گفت که من نباید همسرم را از دشمنانم انتخاب کنم و سکوت کرد. سودابه گفت: «عجیب نیست که پاسخی نمیدهید؛ چون این ماهرویان در کنار خورشیدی چون من زیباییشان به چشم نمیآید. پس بیا با من پیمان ببند». سپس سر سیاوش را در بغل گرفت و بوسید. سیاوش شرمگین شد و با خود گفت: «خداوندا مرا از بد دور بدار. من نمیخواهم به پدرم بیوفایی کنم و اسیر اهریمن شوم». بار سوم سودابه سیاوش را نزد خودش فراخواند و این بار خود را به وی عرضه نمود، اما سیاوش بسیار خشمگین شد و بهتلخی ازآنجا برخاست. سودابه ماجرای این دیدار را مطابق میل خود به کاووس اطلاع داد و سیاوش را متهم ساخت. کاووس قصد داشت سیاوش را به مجازات گناهی که مرتکب شده است بکشد، اما برای اطمینان ابتدا جامه و دست سودابه را بویید که بوی مشک و گلاب و شراب میداد و بعد دست و لباس سیاوش را بویید و متوجه شد سیاوش بیگناه است. هنگامیکه خواست سودابه را مجازات کند از شاه هاماوران ترسید که به کین خواهی بر خواهد خاست. ولی ملکه آرام نمینشیند و برای بدنام کردن شاهزاده چارهجویی میکند. خود را به بیماری میزند و از یکی از پرستارانش که آبستن است، میخواهد سقطجنین کند. سپس به کاووس وانمود میکند که این بچه از آن اوست و چون سیاوش با او گلاویز شده فروافتاده است. شاه این واقعه را تحقیق میکند و به نیرنگ سودابه پی میبرد ولی سودابه شاه را به شک میاندازد. سرانجام کاووس از موبدان کمک میخواهد و موبدان برای کشف حقیقت میخواهند که سیاوش از آتش بگذرد تا گناه یا بیگناهی او ثابت شود. هیزمکشان صد کاروان شتر هیزم گردآوری کردند و دو کوه بلند از هیزم درست کردند و سپس سیاوش برای آزمون در انبوهی از آتش با لباسی سفید رنگ و کفنپوش و کافورزده با اسب شبرنگ که بهزاد نام داشت، در صحنه حاضر شد و کاووس را خجالتزده دید. پدر را دلداری داد و در آتش وارد شد و تندرست از آنسوی آتش بیرون آمد. با این کار بیگناهی سیاوش بر شاه و همه آشکار شد ازاینرو شاه خواست که سودابه را مجازات کند و او را بکشد اما سیاوش میانجیگری کرد و خواهان بخشش سودابه شد و کاووس نیز او را بخشید. زاویه دید داستانفردوسی در داستان سیاوش از زاویۀ دید دانای کل نامحدود بهره میگیرد و در ابتدا و میانه و پایان داستان سخنان خود را بیان میکند. در سرتاسر این اثر اندرزها، رهنمودها و برداشتهای اخلاقی و حکمتآمیز است. در پیرنگ این داستان از عناصر بحران، گرهافکنی، تعلیق، گرهگشایی، نقطۀ اوج و گفتوگو که بخش مهم داستان است؛ استفاده شده است. گفتوگوهادر قالب صحبت شخصیتها با یکدیگر و صحبتی که قهرمان داستان با خود دارد و با صدای بلند فکر میکند، شکل میگیرد. درواقع داستان سیاوش با زنجیرهای از روابط علی و معلولی بههم پیوسته است. ساختمان داستان ترکیبی است از ماجراهای حماسی، عشقی و عرفانی که این سه خصوصیت را در قهرمان داستان نیز مشاهده میکنیم. بخش اول داستان با ترک وطن سیاوش به گرهگشایی میپیوندد و داستان دراماتیک محسوب میشود. بخش دوم با حضور سیاوش در توران آغاز میشود و با کشتهشدن او به گرهگشایی میپیوندد. درواقع روایت متنی است که تعبیر و صحبت در آن از حالت پایدار به حالت ناپایدار و دوباره بازگشت آن به حالت پایدار شکل میگیرد که بدان تغییر وضعیت، رخداد میگویند. کشمکش در این روایت بسیار مشهود است؛ کشمکش سودابه و سیاوش، در بخش دوم کشمکش کاووس شاه و سیاوش و بخش پایانی کشمکش افراسیاب با سیاوش به وضوح پدیدار میشود. در این داستان شاهد رویارویی دو ابر قهرمان هستیم که بنیان آن بر تقابل عقل و عشق، عصمت و عصیان و در تحلیل نهایی غریزه و فرهنگ استوار است. راوی به روش سوم شخص داستان را روایت میکند. او تمام شخصیتها را کاملاً میشناسد و به اعمال و رفتار آنها واقف است. او همچنین از تمام حوادث و اتفاقات داستان آگاهی دارد. فردوسی درجایگاه راوی نویسنده دانای کل، تمامی روایات را به صورت داستانهایی بههمپیوسته نقل میکند. فردوسی روایت خود را با بیان موقعیت و وصف زمان و مکان آغاز میکند و سپس برای هشدار به خواننده، گاهی با بیان پند و اندرز داستان را پیش میبرد. این مطلب در داستانسراییهای کهن رایج و پر کاربرد است که حضور نویسنده در مقام راوی دانای کل و ارائۀ روایت به شکل ضمیر سوم شخص بوده است. کارکردها در این داستان در بعضی جاها اختصاصی است که پیشبینی و خبر از آینده است که به چند صورت شکلگرفته است. پیشبینی اخترشناسان، موبدان، خواب دیدن شخصیتهای مهم داستان مثل افراسیاب و سیاوش، پیشبینی خود قهرمان در آینده که در آخر منجر به پیروزی قهرمان بر شریر است. همانگونه که شرارت از شریر اول به شریر دوم منتقل میشود، قهرمان هم از قهرمان اول یعنی سیاوش به قهرمان دوم خسرو فرزند سیاوش و فرنگیس منتقل میشود و خونخواهی قهرمان اول را میگیرد؛ خونی که بهصورت گیاه، گونهای از جاودانی قهرمان را بازگو میکند. نتیجهداستان سیاوش از زیباترین و غمانگیزترین داستانهای شاهنامه است. فردوسی در این داستان، بهصورت تراژدیگونه داستان زندگی یک انسان آزاد و مختار را بیان میکند که برای رعایت مصالح اجتماعی و مسائل اخلاقی، همواره در برابر تقدیری قدرتمندتر از خود تسلیم میشود. در این داستان سیاوش قربانی سرنوشتی است که خود نیز به تیرگی و تاریکی آن آگاه است و به همین دلیل هیچ تلاشی برای تغییر و یا از بین بردن آن انجام نمیدهد. برای او همۀ جهان و جهانیان سببهایی هستند که او را بهسوی مرگ سوق میدهند. دلایل تأثیرگذاری شگرف داستان سیاوش بر روان آدمی، بسیار است، اما یکی از مهمترین آنها برخاستن این داستان از روان بشری است؛ بهگونهای که شخصیتهای این داستان و خویشکاریهایشان را بهوضوح میتوان براساس نظریات روانشناسی تعیین و تبیین نمود (واشقانی فراهانی و حسنوند، 1393: 1782). شخصیتهای داستان فدر و هیپولیت نیز بهگونهای توصیفشده است که پیوندهایی با داستان سودابه و سیاوش دارد. دو داستان ازلحاظ ساختار کلی با یکدیگر نیز شباهتهای بسیاری دارند. در هر دو داستان قهرمانان اصلی (سیاوش در داستان سودابه و هیپولیت در داستان فدر و هیپولیت) پسران پادشاهانی (پدرانی) هستند که دارای چندین همسر هستند. در هر دو داستان نامادریها از سرزمینهای بیگانه بوده که به همسری پادشاه درآمدهاند. نامادریها از قضا عاشق و دلباختۀ ناپسریهای خود شده، عشق خود را ابراز میکنند و از آنها طلب کامیابی دارند، اما با شکست مواجه میشوند. در هر دو داستان، سودابه و فدر هر دو نامادری پسران خود هستند که پس از شکست به نا پسریها تهمتهای ناروا میزنند. سیاوش و هیپولیت در مواجهه با تهمتها و برای مجازات ناعادلانه از کاخ میروند. سیاوش به توران پناهنده و در آنجا کشته میشود و هیپولیت در مقابله با غول دریایی زخمی و کشته میشود. هر دو نامادری بهدلیل عشق ممنوع خود سرنوشتی ناخجسته دارند. سودابه بهدلیل خونخواهی سیاوش به دست رستم کشته میشود و فدر خودکشی میکند. در هر دو داستان شاهد نمودهای اساطیری یکسان هستیم. اسطوره کودکی رهاشده، پیکرگردانی ناپسریها، عقدۀ ادیپ، تابوی ازدواج با محارم، خدایان و قهرمان خدایان نمونههایی از نمودهای اساطیری است.
[1]. A.Villemain [2]. J.Texte [3]. F.Baldensperger [4]. P.Hazard [5]. J.M.Carre’ [6]. M.F.Guyard | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
مراجع | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
اسلامی ندوشن، محمدعلی. (1389). جام جهانبین. نشر قطره.
استاجی، ابراهیم و رمشکی، سعید. (1392). تحلیل ریختشناسی داستان سیاوش براساس نظریه ولادیمیر پراپ. متن شناسی ادب فارسی، 5(3)، 37-52.
اصغر زاده، الهه، فرضی، حمیدرضا، و دهقان، علی. (1396). ریختشناسی دو داستان از گرشاسب نامه براساس نظریه ولادیمیر پراپ. بهارستان سخن، 14(36)، 135-160.
اصغری، جواد، و قاسمی اصل، زینب. (1391). بررسی حرکتهای داستانی در هزار و یک شب با تکیه بر الگوی ریختشناسی «ولادیمیر پراپ». پژوهشنامه نقد ادب عربی، 2(2)، 30-49.
انوشه، حسن. (1387). کتاب دانشنامه ادب فارسی: ادب فارسی در جهان عرب. (جلد دوم). وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
اوریپید. (1395). هلن و سه نمایشنامه دیگر. (ترجمه محمد سعیدی). شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
برگر، آرتور آسا. (1380). روایت در فرهنگ عامیانه، رسانه و زندگی روزمره. (ترجمه محمدرضا لیراوی). نشر سروش.
پراپ، ولادیمیر. (1398). ریختشناسی قصههای پریان. (ترجمه فریدون بدرهای). انتشارات توس.
پروینی، خلیل. (1398). الادب المقارن (دراسات نظریه و تطبیقیه). نشر سمت.
پروینی، خلیل، نظری منظم، هادی، و دلشاد، شهرام. (1395). بررسی تطبیقی داستان "لیلی و مجنون" عربی و "عزیز و نگار" فارسی از دیدگاه ساختارگرایی. پژوهشهای ادبیات تطبیقی، ۴(۲)، 45-74.
پروینی، خلیل، و ناظمیان، هومن. (1387). الگوی ساختارگرایی ولادیمیر پراپ و کاربردهای آن در روایت شناسی. پژوهش زبان و ادبیات فارسی، 7(11)، 183-203.
پین سنت، جان. (1399). شناخت اساطیر یونان. (ترجمه باجلان فرخی). نشر اساطیر.
ذبیح نیا عمران، آسیه، و کریمی نژاد، نجمه. (1398). بررسی تطبیقی تراژدی سیاوش در ایران و آراگِقِتسیک و شامیرام در ارمنستان. فصلنامه مطالعات ادبیات تطبیقی، 13(51)، 423-449.
رزمجو، حسین. (1388). قلمرو ادبیات حماسی ایران. (جلد اول). پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، سخن گستر.
رسایی، سید فرزین، و عباس پور اسفدن، حسن علی. (1399). بررسی شخصیتپردازی سیاوش در شاهنامه فردوسی. زیباییشناسی ادبی، 11(43)، 55-94.
روزبه، محمدرضا، و ایازی، فریبا. (1392). بررسی تطبیقی الگوهای عشق ممنوع (سودابه و سیاوش، زلیخا و یوسف و فدر و هیپولیت). کاوش نامه زبان و ادبیات فارسی، 14(26)، 175-201.
زرینکوب، عبدالحسین. (1392). آشنایی با نقد ادبی. انتشارات سخن.
ساجدی، طهمورث. (1391). از ادبیات تطبیقی تا نقد ادبی. نشر امیرکبیر.
سرامی، قدمعلی. (1393). از رنگ گل تا رنج خار: شکلشناسی داستآنهای شاهنامه. شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
شاکری، هومن، و اسکندری، بهاءالدین. (1397). تحلیل و نقد سه قصۀ عامیانۀ بوشهری بر پایۀ نظریات ریختشناسی و و بازاندیشی نشانههای الگویی آنها. فنون ادبی، 10(2)، 87-100. DOI: 10.22108/LIAR.2018.101885.1053
شیخ حسینی، زینب، و خلیلی جهانتیغ، مریم. (1393). تحلیل ساختار داستان سیاوش و دو داستان رام چندر و سدنوا در هند. مطالعات شبه قاره، 6(21)، 35-54. DOI: 10.22111/JSR.2015.1954
فرشیدورد، خسرو. (1382). درباره ادبیات و نقد ادبی: شامل مطالبی درباره بلاغت، سخنوری، سبکشناسی، ادبیات تطبیقی و تعبیرات. (جلد دوم). نشر امیرکبیر.
فردوسی، ابوالقاسم. (1396). شاهنامه فردوسی: دورۀ 4 جلدی. به کوشش سعید حمیدیان. (جلد سوم). نشر قطره.
فردوسی، ابوالقاسم. (1382). شاهنامه فردوسی: دورۀ 3 جلدی. به کوشش سعید حمیدیان. (جلد سوم). نشر قطره.
کشاورز، محمد. (1391). بررسی تطبیقی دو داستان تمثیلی از صادق چوبک و بهرام صادقی. تاریخ ادبیات، 5(1)، 161-185.
گریمال، پیر. (1391). فرهنگ اساطیر یونان و رم، دوره 2 جلدی. (ترجمه احمد بهمنش). نشر امیرکبیر.
مجیدی، مریم. (1399). مقایسه تطبیقی داستان سیاوش و رامایانا با توجه به بنمایههای مشترک. ادبیات پهلوانی، 4(6)، 303-330.
نحوی، اکبر، و امینی، علی. (1392). سیاوش و سودابه (بررسی تطبیقی موارد مشابه در اساطیر و ادبیات ملل). شعر پژوهی (بوستان ادب)، 5(1)، 139-166. DOI: 10.22099/JBA.2013.1549
نظری منظم، هادی. (1389). ادبیات تطبیقی: تعریف و زمینههای پژوهش. نشریه ادبیات تطبیقی، 1(2)، 221-238.
DOI: 10.22103/JCL.2012.195
واشقانی فراهانی، ابراهیم، و حسنوند، اشرف. (1393- 13 شهریورماه). بررسی تطبیقی داستان سیاوش براساس روانشناسی یونگ. همایش ملی ادبیات تطبیقی، دانشگاه رازی، 1779-1792. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 236 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 133 |