تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,686 |
تعداد مقالات | 13,785 |
تعداد مشاهده مقاله | 32,343,699 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,780,039 |
تحلیلِ اسطورهشناختی و روانشناختیِ برخی از اساطیر تواریخِ محلی؛ مطالعۀ موردی: متونِ تاریخنگاری محلیِ اصفهان، خراسان و ایالاتِ ساحلی خزر تا قرنِ 9 ﻫ. ق | ||
پژوهش های تاریخی | ||
مقاله 4، دوره 14، شماره 3 - شماره پیاپی 55، مهر 1401، صفحه 41-56 اصل مقاله (1.7 M) | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/jhr.2022.132255.2311 | ||
نویسنده | ||
امیر آغایلی* | ||
دکترای تخصصی گروه تاریخ، دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه اصفهان، اصفهان، ایران | ||
چکیده | ||
تاریخهای محلی با وجود تمایزات و ویژگیهای مختصِ هر اثر، اشتراکاتِ شکلی و محتوایی درخور توجهی دارند؛ ازجمله اشتراکاتِ موضوعیِ تاریخهای محلیِ سنتی، وجودِ برخی روایاتِ اساطیری است و در رابطه با محلی است که دامنۀ جغرافیایی کتاب به آن محدود شده است. در این پژوهش تلاش خواهد شد تا با اطلاق و کاربستِ مقولات و مفاهیمِ اسطورهشناختی و روانشناختی، به معانی و مفاهیمِ ژرفتری در پسِ ظواهرِ این اساطیر دست یافت. مفاهیم و مقولاتی همچون کهنالگو، مرکز، نمونۀ مینوی، اسطورۀ آغاز، ناخودآگاهِ جمعی و... لایههایی از معنا را از حجاب خارج میکند؛ زنجیرهها و شبکههایی از معنا که غالباً معطوف به تقویتِ شکیبایی و تابآوریِ شعلۀ لرزانِ هستیِ انسان در برابرِ مرگ و نیستی است. در عینِ حال این اساطیر، کارکردهایی همچون ارائۀ سرمشق و الگو نیز ایفا میکنند. از چشماندازِ فردی- در مقابلِ رویکردِ جمعیِ اشارهشده در عباراتِ فوق- و بر مبنای رویکردِ روانکاوانه نیز میتوان این اساطیر را تحلیل کرد. از این منظر، مضمونِ بسیاری از این گزارهها ذیلِ دو مقولۀ «تقدس» و «تشخص» طبقهبندی میشود. براساسِ نظریۀ تحلیلِ رفتارِ متقابل و به انضمامِ نظریۀ بازیها، نیتِ ناخودآگاهِ نهفته در پسِ این قبیل اسطورهها و مضامین، ایجادِ آرامش و تسکین از پیِ بازیِ «من برترم از تو» است. در این مقاله، با تمرکز بر تواریخِ محلی و با بهرهگیری از مفاهیمِ نظریِ اسطورهشناسانه و روانشناسانه و با رویکردِ تحلیلی، موضوعِ مذکور بررسی شده است. | ||
کلیدواژهها | ||
کهنالگو؛ اسطورۀ آغاز؛ نمونۀ مینوی؛ مرکز؛ جاودانگی؛ بازی | ||
اصل مقاله | ||
مقدمه با دقت در آثارِ پژوهشگرانِ حوزۀ تاریخ، نمونهای از کاربستِ اسطورهشناسی و روانکاوی ملاحظه نشد تا بهعنوانِ پیشینۀ تحقیق ارائه شود. در بررسیِ تاریخنگاریِ محلی، تا جایی که جستوجو شد، پژوهشِ مستقلی دربارۀ تحلیلِ محتوای مطالبِ اسطورهای یک منطقه، صورت نگرفته است؛ این در حالی است که اسطورهها، بخشی درخور توجهی را از مطالبِ کتبِ تاریخِ محلی به خود اختصاص دادهاند. اینگونه مطالب را میتوان در پرتوِ مفاهیم و مقولاتِ دانشِ اسطورهشناسی تحلیل کرد. یکی از اصطلاحاتِ محوری در تحلیلِ اسطورهها، کهنالگو (archetype) است. میرچا الیاده (Mircea Eliade)، یکی از برجستهترینهای حوزۀ اسطورهشناسی، معتقد بود که بشر با تقلید از کهنالگوها و نمونههای ازلی به زمانِ مقدس و لاهوتی میپیوندد؛ گویی پیروی از این کهنالگوها به مثابۀ دنبالهروی از سرمشقها و الگوهای پسندیده و درست است. از سوی دیگر، دانشِ روانشناسی نیز نسبتبه امرِ اسطورهای، بیاعتنا نبوده است. اهمیتی که یونگ (Carl Gustav Jung) برای گذشتۀ نژادی و تاریخیِ شخصیتِ فرد قائل بود، باعث شد بیش از هر روانشناسِ دیگری اسطورهها، مذاهب، سمبولهای قدیمی، آداب و رسوم و عقایدِ انسانهای اولیه را مطالعه کند. یونگ به کهنالگوهایی علاقه داشت که محتوا و نیروی هیجانی و هزاران سال عمر داشتند؛ بهویژه کهنالگوهایی همچون کهنالگوی مرگ و کهنالگوی حاکم که حامل هیجاناتِ قویاند و یک تجربۀ همگانی و جهانی محسوب میشوند. با بررسیِ کتب تاریخ محلی مشخص شد بسیاری از روایات، بهنوعی قابلیتِ تطابق با کهنالگوی حاکم را دارند؛کهنالگویی که با ترکیب و تلفیق با دیگر کهنالگوها، به ایجاد و القای سرمشقی از پادشاهان و امیرانِ لایق و سزاوار بدل میشود؛ امیرانی عادل، خیراندیش و مُلکپرور. از سوی دیگر این مورخانِ محلی، با نوعی فرجامشناسیِ(Eschatology) اسطورهای، عاقبتِ ظلم را بازنمایی میکنند. بخشِ دیگرِ این مقاله معطوف به نمایاندنِ نمونۀ مینویِ سورها، دروازهها و شهرهاست؛ در هستیشناسیِ دوگانهگرایانۀ اساطیری، هر پدیداری زمینی، نمونهای اعلی و آسمانی دارد و هرچه مطابقِ نمونه و مُثُلِ خود نباشد، ابتر، ناقص و محکوم است. دیگر مفهومِ کلیدیِ این قسمت، مفهومِ مرکز است؛ هر گنبد، بارگاه و حتی شهری، یک کوهِ مقدس است و هر کوهِ مقدس، حلقۀ وصلِ آسمان و زمین است؛ با تحققِ این کانونِ مرکزی، نوعی «باز بُنبخشی» یا به قول یونگ، تفرید رخ مینماید؛ به این وسیله، بشر هم به رازِ هستی نائل میآید و هم میراثخوارِ مردهریگِ نیاکان میشود، به رازِ آغازینِ هستی و دیگر آغازها و تکوینها پی میبرد و در دنباله، به رازِ آغازِ شهر و مسکنِ خویش نیز آگاه میشود. الیاده با تأویل و تفسیرِ اساطیرِ مللِ مختلف بر محورِ هستیشناسیِ دوگانۀ خود، اینگونه استنتاج میکرد که آدمی به دو زمان معتقد بوده است؛ یکی زمانِ عادی که بسترِ کون و فساد و تطور و مرگ است و دیگری زمانِ مقدس و جاودانۀ اساطیری که سریرِ پایایی و دوام است. همۀ رویدادهای ناگوار و حوادثِ مصیبتبار، در زمانِ عادی و تاریخی رخ میدهد. این شِق از زمان است که کاسۀ تاب و طاقتِ بشری را سرریز میکند و جانش را به زهرِ تشویش و اضطراب میآلاید. بشر با استمداد از اسطوره، از این (حشو بود و حذف شد) هولِ این زمان، به دامنِ امنِ زمانِ اسطورهای پناه میبرد و امن و آرامش را در آغوش میکشد. مورخ محلی، مجدداً با مددگرفتن از فرجامشناسیِ اسطورهای، محتوای این مقوله را از روایتهای متعدد و متنوع انباشته میکند و نشان میدهد ولایتش تسخیرناپذیر است و هرکس که به دیارش لشکر کشید، عرضۀ تیغِ فنا شد. چارچوبِ نظریِ الیاده و مقولات ومفاهیمِ اشارهشدۀ یونگ، ابعادِ جمعی و اجتماعی داشت؛ اما اسطورهها را میتوان از منظرِ فردی و انفرادی نیز تحلیل کرد. اگر از این زاویه، روایات و اساطیرِ مزبور بررسی شود، میتوان دو مضمونِ برجسته را انتزاع و منسلخ کرد: یکی مضمونِ تشخص (شاخص و یگانهبودن) و دیگری تقدسِ شهر یا منطقۀ مدنظر و مردم آن؛ به دیگر تعبیر، این اساطیر و روایات یا پدیدههای تاریخی، طبیعی یا جغرافیایی را ذکر کردهاند که وجودشان تنها به منطقۀ مدنظر منحصر است (تشخص) یا به انتسابِ تقدس و عنایاتِ الهی (دینی) به آن شهر یا منطقه معطوف شدهاند. در ادامه از مکتب روانشناسی تحلیلِ رفتارِ متقابل و نظریۀ بازیها، بهعنوان مطالعۀ موردی در تحلیلِ این دوگانۀ تقدس - تشخص، بهره گرفته شده است. 1- کهنالگو؛ الگوسازی برای حاکمان از نکتههای اساسی که هم یونگ و هم الیاده به آن بسیار توجه کردهاند، مفهومِ کهنالگوست. از نگاهِ یونگ، کهنالگوها، تجربهها و معلوماتیاند که در طولِ تاریخِ بشری از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند (کریمی،84:1384). کهنالگوها بر بسترِ ناخودآگاهِ جمعی (Collective Unconscious) عمل میکنند. آنچه نظریۀ رواندرمانیِ یونگ را از دیگر نظریهها متمایز میکند، همین مفهومِ ناخودآگاهِ جمعی است. این بخش از ناخودآگاه، شخصی نیست و میانِ انسانها مشترک و بنابراین «جمعی» است و چون تصورات و مفاهیمی که در آن زاییده میشود، مستقل از بخشِ هوشیار و خودآگاهِ ذهن است، «ناخودآگاه» نامیده میشود. یونگ به کهنالگوهایی علاقه داشت که محتوا و نیروی هیجانی و هزاران سال عمر داشتند (شارف،1391: 112). خوانشِ شایگان از روانشناسیِ اعماق (Depth psychology) و کوششهای سرآمدانِ آن مکتب از اسطوره، با بحثِ این قسمت کاملاً مرتبط است؛ آنان «به منشأ ناخودآگاهِ اساطیر پی بردند که در ژرفنای درون انسان خفته است و راه را برای پیدایشِ مکتبِ روانشناسی اعماق هموار کردند و به فراست دریافتند که نیروی ناخودآگاه که طرحهای خود را از بطن خویش پدید میآورد، مانندِ همان نیروی طبیعت است که صور و طرحهایی میآفریند که سازندۀ ساختهای دنیای خارجی است و در قبال این جهان خارجی، دنیای ناخودآگاه جمعی وجود دارد که منشأ ازلی همۀ طرحهای درونی انسان است: آیین، دین، نظام اجتماعی، آگاهی و ....» (شایگان، 103:1380). پس چون اسطوره مقدس است، بهصورت الگو و نمونه جلوهگر میشود، اسطوره «بُن میافکند و بُن میبخشد»، اسطوره فرافکنیِ کهنالگوهاست، به خط مشیِ انسانها، جهت و اعتبار میدهد؛ چون اسطوره، مقدس و واقعیتر از هر واقعیت موجود است، بنابراین محتوایش بهصورتِ نمونههایی جلوه میکند که هم تکرارشدنی و هم تقلیدشدنی است (شایگان،107:1380). الیاده و اسطورهشناسان دیگر نیز، از مفهومِ کهنالگو غفلت نورزیدهاند، الیاده نیز مجذوبِ جنبۀ کهنالگوییِ[1] اسطورهها بود. او معتقد بود که برای مردمِ فرهنگهای سنتی، کهنالگوها مدلهای نهادهای اجتماعی و هنجارهای ردههای گوناگون رفتار بشرند (آشوری،42:1395). به دیگر تعبیر، مضامینِ کهن به مثابۀ آینهای از روان و آرزوهای انسانهای دورانِ خویش است و همچنین تصویرِ ذهنیِ بشر را از انسان آرمانیِ خود، هرچه تمامتر آشکار میکند (قبادی،94:1388). در متونِ مطالعهشدۀ این پژوهش نیز، مضمونی که در پسِ بسیاری از اساطیر نهفته است، کهنالگوی رهبرِ خردمند یا حاکمِ آرمانی است. همانا خالقِ این اساطیر، ناخودآگاهِ جمعیِ نسلهای پیشینِ ماست و به شکلی واضح، خواست و آرزوی آنان، مبنی بر برخورداری از حاکمیتِ حُکامی عادل و عاقل را نمایان میکند. کهنالگوها در ناخودآگاهِ جمعی، کاملاً از یکدیگرجدا نیستند؛ به این معنا که ارتباطات و اتصالاتی بین آنها صورت میگیرد؛ مثلاٌ ممکن است کهنالگوی قهرمان و پیرِ دیر با یکدیگر درآمیزند و مفهومِ رهبر خردمند را به وجود آورند (شاملو،50:1382). برخی از نمونههای اینگونه اساطیر که در تواریخ محلیِ خراسان به چشم میخورد، در ذیل اشاره شده است؛ مثلاً در این مورد، کهنالگوی پادشاه با کهنالگوی مادر همراه شده است، اسکندر خطاب به مادرش میگوید: «من نمىخواهم که به زجر و قهر، مردمِ این حدود را کار فرمایم». چند سطر بعد، این بار مادرِ اسکندر او را به عدل میخواند: «و لا عمارت الّا بالعدل و السیاست» (هروی،10:1381). کهنالگوی مادر، طبیعیترین مکملِ پادشاه و تجسمِ فضائلی است که مقومِ پادشاهی و حکومت است. اولمپیاس، مادر اسکندر، یکی از مشهورترین مصادیقِ این کهنالگوست (1999:75،Jolande Jakobi). دیگر ماجرایی را که واعظ نقل میکند، میتوان در تناظر با کهنالگوی ملکه تأویل کرد؛ کهنالگوی مذکور، بازتابدهندۀ وفاداری، تعهد و ازخودگذشتگیِ مادرانه است. پس از اینکه خلیفه از مردمِ شهر خراجِ مضاعف میطلبد، خاتونی از بزرگان ِشهر، پیراهن مرصع به در و لآلی خویش را در ازای خراج مضاعف به دارالخلافه میفرستد، خلیفه پس از متوجهشدن موضوع، خراج آن سال را میبخشد و آن پیرهن را باز میفرستد و میگوید که این خاتون او را به جوانمردی و سخاوت تعلیم کرده است و او از اینکه پیراهن او را بستاند، امتناع میکند (واعظ بلخی،40:1350). تواریخِ مازندران نیز مشحون از اینگونه اساطیر است. در اینجا، جایگاهِ عدالت چنان رفیع توصیف شده است که حاکمِ غیرمسلمان بهواسطۀ عدل، از آتشِ دوزخ مصون گشته است: «از رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدم که خداى تعالى با کسرى و قیصر چه کرد... ندا شنیدم از زیرِ عرش که ما بندگانى را که عمارتِ دنیا و عدل با رعایا که بندگان ما هستندکنند، به دوزخ نسوزانیم...» (ابن اسفندیار، 42:1366). او در ماجرای دیگری، رفتارِ آرمانیِ حاکم را در هنگامِ قحطی روایت میکند. روشن است که قحطی، آفتی بوده و هست که سایۀ آن همیشه ساکنانِ فلات ایران را تهدید میکرده است. «از فضایلِ اردشیر بسیارى برشمرد تا بدینجا رسید که بهعهدِ او قحطسالى افتاد، رعایا بدو قصّه نبشتند به شکایت امساکِ باران، توقیع بیرون فرستاد به وزیرِ خویش که: اذا قحط المطر، جادت سحائب الملک، ففرّق بینهم ما فاتهم، یعنى ابر اگر زفت گشت ما رادیم*** نفقات جهانیان دادیم» (ابن اسفندیار،43: 1366). مرعشی از فرجامشناسی نیز مدد میگیرد و عاقبتِ ظالم و عادل را نمایش میدهد: «اولاد دابویه با وجودِ ظلم به اندک روزگار منقضى گشتند و اولاد بادوسپان با وجوِد عدل و رأفت الى یومنا هذا بر سریرِ تختِ سلطنت مؤبّد و مخلّدند. اصفهبد خورزاد بن بادوسپان هم بر قواعدِ پدر سلوک مىکرد و نیکنامى را بر حطامات دنیاى فانى ترجیح مىداد (مرعشی،15:1364). به وجهِ بازتابدهندگی و انعکاسیِ خواستهها توسطِ اساطیر اشاره شد. یکیاز مطالباتِ دیوان سالاران و ملازمانِ حاکم، قدرشناسی بوده است؛ در این روایت، ضمنِ نمایشِ تصویری از سربازانی جانبرکف و بیچشمداشت، قدرشناسی حاکم نیز نمایانده شده است. فرزندان سوخرا علیرغمِ کملطفیِ قباد در حقِ پدرشان، سوخرا، کماکان وطنپرستانه با لشکر خاقان نبرد میکنند و سرانجام پس از الحاح و اصرارِ فراوانِ انوشیروان، مزد و منتی نیز نمیخواهند. سرانجام انوشیروان، برای جبرانِ پایمردیِ آنان، ملکی به آنها می بخشد (مرعشی، 1364: 6 و 7). نمونهای دیگر از این کارکرد، تصویرسازی و توصیفاتی است که از آلِ زیار صورت گرفته است. مورخانی که زیست فکریِ آنها در چارچوبِ اسلامِ سنتی-خلافتی بود، با زیاریها همدلی چندانی نداشتند. قضاوتها و توصیفاتی شایان توجه است که مورخ محلی، راجع به آل زیار به کار میبرد و مخصوصاً فرجامشناسی که گریبانگیرِ اعقابِ آنها میکند. این روایت نشان میدهد غدر و نیرنگ از سویی، قدر و منزلتِ ناجوانمردان را فرو میکاهد و از سوی دیگر قضا و سرنوشت را به شکلی بدشگون و نامیمون میکند، «امرا به استقبال مرداویج رفتند، تهنیت گفتند و مرداویج بهغدر، پادشاه شد. از این سبب بود که از آلبویه، ابوالفوارس چون نزد سلطان محمود غزنوى رفت، در روزى که پادشاهزادهها بسیار در مجلس بودند، سلطان، ابوالفوارس را مقدم بر داراى بن قابوس وشمگیر نشانید، دارا بر زبان آورد که پدران ابوالفوارس ملازم آبای ما بودهاند. سلطان گفت: «ابوالفوارس بر تو سمتِ تقدم دارد؛ زیرا که پدران او ملک به شمشیر گرفتهاند و آبای شما به خیانت». وشمگیر نیز علیرغم هشدارهای پیشگویانۀ منجماش، در قالبِ مرگی تراژیک، توسطِ گرازی در شکارگاه از پای در میآید. فرزندش قابوس نیز هرچند بابتِ تبحرش در خط و شعر و فقه ستایش میشود، ولی مورخ، مطالبِ مربوط به او را درنهایت با شعری از سنایی در نکوهشِ او همراه میکند و او را سفاک معرفی میکند. وشمگیر در پاسخ به سرهنگانش که به او میگویند _ «چون تو آدم بسیار مىکشى، من و چهار کس دیگر را نام برد که اتفاق نموده، ترا گرفتیم»_ آنها را نیز تلویحاً تهدید میکند که اگر واقعاً سفاک بودم شما را نیز کشته بودم. آن سرهنگها نیز پیشدستی میکنند و وشمگیر را میکشند (گیلانی،1352: 73-79). 2- نمونۀ مینوی- نمادهای مرکز؛ اسطورۀ آغاز و تأسیسِ شهر مطابقِ روایت زروانی، هر پدیدهای در گیتی چه مجرد و چه جسمانی و استومند، نمونهای مینوی _مثالی افلاطونیوار_ دارد، هر چیزی، هر تصوری در جهان دو جنبه دارد: جنبۀ مینوی(Menog) و جنبۀ دنیوی(gētīg ). همچنان که اینجا آسمانی است پیدا و مرئی، فراتر نیز آسمانی است که مینوی و ناپیداست، شهرها هم به سهم خود نمونههای مینوی دارند؛ چنان که شهرهای بابِلی همگی نمودگارهایی دارند که هرکدام در یکی از صور فلکیاند (الیاده،1384 :20و 21 ). در این روایتِ مربوط به هرات، گویی بقاعِ عالمِ فانی در ملکوتِ آسمانها نیز منعکساند؛ «روایت کردهاند از ابنعباس، از رسول علیهالسلام که فرمود، ترجمه: چون مرا بر آسمان بردند، جبرئیل بقعههای زمین در مشرق و مغرب به من مىنمود. بقعهاى دیدم، در وى عمودى از نور؛ گفتم: اى جبرئیل این چه بقعه است؟ گفت: این شهر هرات است و آن نور در موضعى است که بعضى از فرزندان تو را آنجا دفن خواهند کرد- یعنى مسرق» (سیفی هروی، 13:1381). در روایتی دیگر، صریحاً به منشأ وحیانی-مینویِ ایدۀ ساختِ هرات اشاره میشود؛ «مولانا ناصرالدین چشتى فرمودند که من در تاریخى از تواریخ خراسان چنین یافتمکه شهر هرات را پیغمبرى به وحى ساخته است» (اسفزاری، 1338: 15). باستانیترین نمونۀ مشابه، مربوط به گودای سومری بود که در رویا بغبانویی، لوحی را که ستارگان سعد بر آن حک شده بود، به او می نماید و نقشۀ معبد را به او نشان میدهد. مشابهِ این بُنبخشی و دوگانگیِ مُثُلی را در تاریخنگاری محلی اصفهان نیز مییابیم، در این اسطوره، بانیِ حصارِ اصفهان، چهار دروازه در چهار روز بنا کرد. نخستین را دروازۀ خور نامید که معنی آن خورشید است و دومین را دروازۀ ماهبَر نام نهاد که آن را اسفیس نیز نامند و دروازۀ سوم را تیربَر به معنی باب عطارد میگوید که بعدها تیره نامیده شد و چهارمین را گوشیر[2] نامید که به دروازۀ یهودیه نامبردار شد. به این ترتیب، سورِ قدیمی و اسطورهایِ اصفهان، صاحبِ چهار دروازه، متناظر با اجرامِ آسمانی و مقدس شد؛ طرفه آنکه هر دروازه در روزی مقدس ساخته و نامگذاری شده است (ابونعیم،17:1377). الیاده در کنار شرح و بسطِ اعتقادِ دیرین به نمونههای مینوی شهرها و معابد، مفهومِ کهنِ دیگری، یعنی مفهومِ«مرکز» (Axis mundi or Center of the World)بودن را نیز بررسی کرده است؛ مجموعِ نکاتِ مطروحۀ او اینگونه تلخیص میشود: مرکز برای اشاره به هر مفهومِ اساطیری بسط یافته است که ارتباطِ میانِ جهانِ مینوی و زمین یا قلمروِ علوی و قلمروِ سفلی را نشان میدهد (Eliade, 1991: 48-51 (. گویی در جهانبینیِ اساطیری، هندسۀ هستی همچون بدنۀ یک ساعت شنی است، نیمۀ بالاییِ ساعت، دنیای علوی و نیمۀ پایینی متناظر با دنیای سفلی و مرکز، همانندِ نقطۀ اتصالی است که دو نیمه را به هم وصل میکند و مجرای عبورِ شن است. «کوه مقدس که آسمان و زمین را به هم میپیوندد در «مرکز» جهان قرار گرفته است. هر معبد و کاخی و حتی هر شهر مقدس و بارگاه شاهانهای، یک «کوه مقدس» محسوب میشود و درنتیجه بهصورت «مرکز» در میآید». شهر و حرم مقدس، «نافِ گیتی و مرکز هستی» و محل تلاقی آسمان و زمین و دوزخ انگاشته میشود (الیاده،26:1384). به این روایتِ کوتاه بنگرید که ساختِ اولین قلعۀ عالم بهوسیلۀ منوچهر و تسمیۀ آن را با زبانِ طبری شرح میدهد: «... چون چنان دیدند، بفرمود تا قلعۀ طبرک را بساختند و اول کسى که قلعه بنیاد کرد او بود و طبرک اولین قلاع عالم است و به زبانِ طبرى، «طبر»، کوه را گویند» (مرعشی،108:1364)؛ (آملی،18:1348 ). هم سخن از آغاز و تأسیس به میان میآید و هم از قلعه-معبد، شگفت آنکه طبر، به کوه تعبیر و تأویل میشود، کوه که خود بازتابندۀ مرکز است. حال تحققیافتن این کانون مرکزی، نوعی «باز بن بخشی» یا به قول یونگ تفرید است؛ زیرا همانطوری که در ازل، اسطوره بنیانگذار هستی است، همانطور نیز مرکز وجودی انسان، منشأ و مبدأ هر نظام، هر سازمان و هر احداث است. آدمی در این کانونِ مرکزی، که نقطۀ اتصالِ مبدأ انسان و مبدأ عالم است، از طرفی هم به آغازِ رازِ هستی پی میبرد و هم بهطور نسبی ادامهدهندۀ میراثِ پیشینیان یا نیاکان میشود؛ به عبارتِ دیگر، هم رجعت به اصل میکند و هم به سبب این رجعت، وارث خاطرۀ قومی ازلی قوم خودش میشود که از مبدأ همین اولین اساطیر سرچشمه گرفته است؛ به این ترتیب، بهلحاظِ روانی، انسان دیگر در میانِ زمان و مکان معلق نیست و زندگیاش صاحبِ مبدأ، مقصد و مسیر میشود، آدمی دیگر موجودی نیست که به یکباره در فضایی غریب و ناآشنا از زمان، مکان و معنا قرار گرفته باشد، بلکه در فضایی آشنا قرار میگیرد، فضایی که آغاز و انجامِ آن را میشناسد و معنای آن را میفهمد؛ گویی زندگی و عمرِ خویش را در امتدادِ زندگیِ پیشینیان و نیاکان در مییابد. به همین مناسبت است که در تأسیسِ شهر رم، بنای مرکزیِ آن شاملِ سردابی میشد که به نیاکان اختصاص یافته بود و موندوس[3] (Mundus) شهر رم را نیز در بر داشت؛ همانجاییکه چشمۀ اولین کهنالگوها جوشید و آغازگاهِ خاطرۀ قومی شد (شایگان،1380: 110-112). منوچهر نیز که خواندیم اولین قلعه و تلویحاً اولین کوه را نیز ساخته است، در تأسیسِ شهرِ ساری، مدفنی عجیب برای نیاکانش یعنی پدر و برادرانِ پدرش میسازد: «منوچهر به اشارتِ جدِ بزرگوارِ خویش به قصاصِ پدرِ خود، سلم و تور را به قتل آورد و در سارى پهلوى پدر خود دفن فرمود و حسبالاشارۀ او[منوچهر] گنبد بر بالاى آن سهتن [پدر و برادرانش] ساخته، در غایتِ محکمى که اکنون نیز باقى است: سه گنبد مىخوانند؛ جالبِ توجه است که همانگونه که سنگی عجیب از ورودیِ سرداب و مونداس محافظت میکرده است، این بنا نیز رخنهناپذیر و مغلوب ناشدنیست؛ «مردم به شکافتنِ آن عمارت سعى بسیار کردند. اصلاً و قطعاً میسر نشد» (مرعشی،107:1364). اما این اساطیر وجهِ دیگری نیز دارند؛ اسطوره، حقیقتی زنده است که گویا در زمانهای آغازین به وقوع پیوسته و از آن پس جهان و سرنوشت آدمها را تحت تأثیر قرار داده است. اسطوره افسانه نیست، بلکه تاریخ است، تاریخِ واقعی که حکایت از وقایعِ حقیقی میکند؛ حقایقی چون آغازِ بزرگِ ازلی، آغازِ جهان، آغازِ بشریت، آغاز کشاورزی و آغاز جامعه (شایگان،104:1380) .ساختِ معبد و بارو و دروازهها نیز آغازِ شهر و مدینه است. جالب اینجاست که در کتب تاریخ محلی و در ذکر ساختنِ معابد، بارو و دروازه و سورِ شهرها، هم از اسطورههای مذهبی و هم عرفی و دنیوی، هر دو، بهره گرفته شده است. با ذکر قهرمانان و اساطیر، نوعی از استمرار و پیوند میان تاریخ پیش از اسلام و اعصارِ اسلامیِ مناطق پدید آمده است. طهمورث بن هوشنگ، سیاوش بن کیکاووس، اسکندر و دارا بن دارا، ذوالقرنین، نمرود بن کنعان، ضحاک، جوغن فرزند فرود بن سیاوش، هماى چهرآزاد دختر بهمن بن اسفندیار، طبقِ روایاتِ مختلف از بنیانگذاران هرات به شمار میروند (سیفیهروی،1381: 5- 15). حاکم نیشابوری از روایتی مبنی بر ساختِ مرو توسط ِ ذوالقرنین سخن میگوید (حاکم نیشابوری،5:1375). نرشخی ساخت بسیاری از اماکن را به افراسیاب نسبت میدهد (نرشخی،5:1362). در تاریخهای محلیِ اصفهان نیز از شخصیتهایی چون آذر شابوران، گودرز بن کشواد، جی بن زراده، جم، افراسیاب و افرادی از این قبیل سخن رفته است. برای نمونه ساخت باروی شهر جی/اصفهان و نامگذاری آن با اسامی روزهای تقویم ایران باستان نمونهای از همین مطالب است که تقریباً در تمامی کتب تاریخ محلی اصفهان به آن اشاره شده است (ابوالشیخ،176:1992). نمونههایی از این اساطیر در تواریخ خراسان نیز وجود دارد. وقایع تاریخیِ مرتبط با حکومت هپتالها (هیاطله) و تقابل و درگیری با آنان، با کنشها و اعمال شخصیتهای اساطیری چون هوشنگ و نوادگانش آمیخته میشود (سیفی هروی،61:1381). چهبسا ریشۀ برخی از این روایتها به رخدادهای تاریخی میرسد، اما از یک واقعۀ تاریخی، هیچ چیزی از جنبۀ تاریخی آن باقی نمانده است. رویدادِ تاریخی یکسره واژگون شده و به ماجرایی اسطورهای تبدیل شده است. درواقع باید دانست که در این روایات، اشخاص و افراد فاقد اهمیتاند و آنچه مهم است، الگوها و نهادهای اجتماعیاند (الیاده، 54:1384-58). در تاریخنگاریِ مازندران نیز نمونههای اینچنین فراوان است؛ برای مثال، ملا شیخعلیگیلانی، مطالب را با اسطورۀ آفرینشِ هستی و زمین و آسمان و عرش آغاز میکند. ظهیر مرعشی در قسمت «فصل در ذکرِ عمارت رویان» نیز مطالبی مشابه را نقل میکند. 3-تقابلِ میرایی و جاودانگی؛ حفاظت و حصانتِ محل هستۀ کتابِ اسطورۀ بازگشتِ جاودانۀ الیاده، تابآوردنِ بشر در برابرِ تاریخ و زمانِ دنیوی است، هرچند که «زمان»، سوژه و مضمونِ تکرارشوندۀ تمامیِ آثارِ اوست. الیاده با گردآوریِ انبوهی از اساطیر و نمادهای اقوام و مللِ مختلف و با تفسیرِ آنها حولِ هستیشناسیِ ثنویِ خویش-مقدس/نامقدس-(sacred and profane)، به این نتیجه میرسد که بشر به دو زمان معتقد بوده است؛ یکی زمانِ عادی، تاریخی و ناسوتی که با خود تلاشی، مرگ و زوال را به همراه میآورد، دیگری زمانِ مقدس، اساطیری و پایا که در آن کهنالگوها، کردارهای الهی و خلقت صورت گرفته است. همۀ رویدادهای ناگوار و حوادثِ مصیبتبار در زمانِ عادی و تاریخی رخ میدهد؛ بنابراین این جنس از زمان است که کاسۀ تاب و طاقتِ بشری را سرریز میکند و جانش را به زهرِ تشویش و اضطراب میآلاید. انسان با اسطوره و با آیین، به زمان مینوی پیوند میخورد که آرامش یابد و از هراسِ مرگ بگریزد؛ «از این روست که واقعیت ممتاز و برجسته، همواره مقدس محسوب میشود؛ چون تنها موجود مقدس حالت مطلق دارد و مؤثر است و دست به آفرینش میزند و به آفریدگان، پایندگی میبخشد.گونههای مراسم آفرینگان، که بهصورت تقدیس اراضی کشورها و غیره رواج دارد، شیفتگی انسان ابتدایی را به هستیِ واقعی و عطش او را به بودن و ماندن نشان میدهد ( الیاده،36:1384). به عبارت دیگر، میت یا اسطوره حاملِ اعمالِ اساطیریِ خدایان و قهرمانان است و انسان با تقلید از آنان از زمان دنیوی نجات مییابد و به زمان ملکوتی میپیوندد (شایگان،86:1380). یونگ هم به مقولۀ مرگ و جاودانگی میاندیشید، او معتقد بود که میلِ انسان به جاودانگی، یک صورت ازلی است که در اسطورهها بهصورتهای مختلف منعکس شده است؛ برای نمونه، این میل خود را به شکلِ رویینتنبودن در اسطورههای آشیل، اسفندیار و زیگفرید متجلی کرده است. اما در عین حال چون مرگ هم یک واقعیتِ انکارناپذیر است، هرکدام نیز یک نقطۀ ضربهپذیر دارند (کریمی، 1384: 84). شایگان نیز بر کارکردِ هستیبخش و مرگزدایِ اسطوره، صحه گذاشته است؛ اسطوره، روایتی واقعی است، چون داستانی مقدس است، مقدس نه فقط بهجهتِ محتوای خود، بلکه بهسببِ نیروی واقعی و انضمامی که به کار میبندد. از دیگر سوی بازگوییِ اسطوره، خود عینِ آیین است و متوجه همان هدفهایی است که آیین بر آن استوار شده است؛ بقا و پیشرفت زندگی (شایگان، 106:1380). برخی از اساطیرِ کتب تاریخ محلی در پی ارائۀ نوعی فرجامشناسیاند که بر مبنای آن، یک شهرِ خاص بهرهمند از حفاظت و عنایتِ قدسی و مصون از تسخیر قشون بیگانه جلوه میکند؛ حتی در صورت تسخیرِ شهر، مهاجمانِ بداندیش به سرنوشتی نکبتبار دچار میشوند. چون اساطیر، حاکی از برخی ابعادِ ناخودآگاهِ جمعیِ جامعه است، بازتابندۀ احوالاتِ روانیِ آحادِ مردم نیز بوده است؛ اینکه مردم بیش از همه، از چه میترسیدهاند و به چیز چیزهایی امید داشتهاند (استنفورد،1388: 143) . به چند نمونه از این نوع روایات از محلینگاران خراسان، اشاره میشود. در توصیفِ هرات گفته شده است که «..هیچ آفریده بر او قادر نشود و هرگز فتح نشود جز به آشتى، هرکس که در خرابىِ این شهر و تفرقِ خلقِ او کوشد، بهزودى برافتد. هرآنکه قصدِ خرابى او کند، در دنیا به بلاهای گوناگون گرفتار شود و در آخرت مستوجبِ عذاب و عقابِ حقتعالى باشد» (سیفی هروی،1381: 9و12). واعظِ بلخی نیز راجع به بلخ مینویسد: «... مرقد و مشهدِ هابیل در موضعی است که آن را میدان گشتاسب میخوانند، که اگر نه شرف و بزرگی این تربت پاکستی، صاعقۀ عذاب دیریست که نازل گشتی. ولیکن خدای تعالی عذاب را از آن شهر، به برکت آن روضۀ بزرگ دفع میگرداند...» (واعظ بلخی،15:1350). هروی دربارۀ حصانتِ هرات مینویسد: «بر هر درى از درهای آن فرشتهاى است، تیغ برهنه در دست، بلا را از اهل آن شهر باز مىدارد، تا به روز قیامت» (سیفی هروی،12:1381). دربارۀ نیشابور نیز چنین مرقوم شده است: «بر وى دعاى برکت کردهاند، هفتاد پیغمبر (همان) «بر هر درى از درهای آن [مرو] ملکى شمشیرکشیده دفع مىکند از آن شهر بلا را تا روز قیامت ساعت...»، نیشابوری میافزاید: «خراسان کنانه خداى است عزوجل در زمین او. پس چون غضب فرماید خداى تعالى بر قومى، تیر زند ایشان را به کنانۀ خویش» (حاکم نیشابوری،5:1375). واعظ در روایتی مشابه، مینگارد: «بر هر دروازۀ آن هفتاد هزار فرشته است که مر این شهر را محافظت میکنند تا روزِ قیامت ...» (واعظ بلخی،17:1350). در کتب تاریخ محلی اصفهان، این مفهوم با مصادیقی چون سرنوشت نمرود و مرداویج مؤکد شده است (Paul، 123:2000). در این بین، به اسطورههایی با مضامین مشترک اشاره میشود که تقریباً در بسیاری از کتبِ تاریخ محلی اصفهان وجود دارند. میتوان نیتِ نویسنده را ارائۀ چند گزاره و حکمِ کلی دانست، گزارههایی همچون این مطلب که حمله به شهر اصفهان درنهایت نتایج خوب و مفیدی برای مهاجمان در پی ندارد (Paul، 33:2000). شواهدی از این مضمون در تاریخنگاریِ مازندران نیز رویتشدنی است. «آوردهاند که چون اصفهبد مازیار بن قارن سورهاى آمل خراب میکرد بر سر گرگان بستوقه[4] یافتند سبز، سرِ او به قلعى محکم کرده، متولّى آن خرابى بفرمود تا بشکنند لوحى بیرون افتاد کوچک از مسِ زرد برو سطرها به خطِ کستج[5] نبشته، کسى را که بر آن ترجمه واقف بود بیاورند بخواند، هرچند استفسار طلبیدند نگفت تا به تهدید و وعید انجامید، گفت بر این لوح نبشته: نیکان کُنند و وذان کَنند و هرکه این کند سال واسر نبرد، همچنان آمد سال تمام نشده بود که مازیار را گرفته با سرّ من رءآه بردند و هلاک کردند» (مرعشی،65:1364). اولیاءالله آملی نیز، رویان را تسخیرناپذیر توصیف میکند: «رویان همیشه مقامِ حصین بوده است و اصحابِ وقایع را که خوف حاصل مىباشد، از هر جانبى روى بدیشان مىنهاد[ند]...بیگانگان دست تغلب بر ایشان نتوانستند درازکردن... نیز گفتهاند که به وقت استیلاى عرب و اصحاب خلفا و داعیان، غریبان در این ملک آمدهاند... [ولی] هیچوقتى، ممالکِ کوهستان از حکومتِ ایشان خالى نبوده و در همه عصر، ایشان به استقلال، ملوکِ جبال بودهاند» (آملی،120:1348). 4-1. تقدس- تشخص و مکتبِ تحلیل رفتار متقابل در فرازهای قبلیِ این متن، اساطیرِ منقول در کتب تاریخ محلی، از منظر ِ جمعی/اجتماعی تحلیل شد؛ اکنون در این قسمت، با کمکِ نظریۀ تحلیل رفتارِ متقابل، از بُعدِ تأثیرگذاریِ فردیِ این اساطیر سخن خواهد رفت. برخی از اسطورههای موجود در تواریخِ محلی، به نقل مضامینی دربارۀ «محاسن و فضایل» شهر یا ولایتِ موضوعِ کتاب، اختصاص دارند. اساطیر پیوندیافته با تأسیس و بنای شهرها، ارزیابی و قضاوتهای همیشه نیکِ پادشاهان و امرا و حکما و مشاهیر راجع به آن شهر، افسانههای مرتبط با عوارض طبیعی و جغرافیاییِ خارقالعادۀ شهر، کرامات مربوط به این پدیدهها، همه و همه مهرههای عِقد تاریخهای محلیاند. برخی از روایتهای حدیثگونۀ نقلشده در این تواریخ نیز، در پیِ همین کارکردِ محاسنسازی و فضائلپروری روایت شدهاند.[6] به نظر میرسد که میتوان تمامیِ این گزارههایی را که به نقلِ محاسن و فضایل اختصاص دارند، در قالبِ مقولۀ «تشخص –تقدس» گنجانید و با استفاده از نظریۀ تحلیل رفتار متقابل، آنها را در پی القای بازیِ روانیِ «من از تو برترم» ارزیابی کرد؛ بازیای که رهآورد آن، تسکین و آرامشِ خاطر است. تشخص مطالب مربوط به ویژگیهای بیبدیلِ شهر و توابع آن، مطالبی با محوریت عوارضِ طبیعی، آبها، کوهها و درکل عجایب[7] و غرایب، نخبگان و نوابغ و درمجموع هرآنچه که به القای تمایز یا تشخصِ یک منطقه بیانجامد، در ذیلِ این مقوله میگنجد. حتی مواردی نیز وجود دارد که مضمونِ روشن و مستقیم آنها تفضل و برتری آن شهر یا منطقه در مقایسه با دیگر مناطق و مردمان است. تلاش خواهد شد با ذکرِ شواهدِ متعدد از این متون، ضمنِ ایضاحِ گزارههای انتزاعیِ فوق، دربارۀ صدقِ آنها تحقیق شود. مثلاً روایات مربوط به بهترین مناطق مملکت در زمان قباد ساسانی ازجملۀ این مطالب است (ابونعیم،35:1377). در ترجمۀ محاسن اصفهان، فصلی با عنوانِ «در تفضیل آن بر سایر بلدان بهطریقِ تفصیل» وجود دارد که در این فصل به مقایسه و نقلِ برتری اصفهان و پدیدههای طبیعی، جغرافیایی، مردمشناسی و غیرۀ اصفهان پرداخته میشود. در تاریخنگاریِ خراسان نیز شواهدِ متعددی از اینگونه گزارهها موجود است. اسفزاری در روضهای از کتابش، که بهطور کامل به برتری خراسان اختصاص دارد، مینویسد: «مستور و مکتوم نماند که اقلیم فردوسنسیمِ کوثرتسنیمِ چهارم که بعضى از آن به خراسان موسوم گشته، اوسطِ هفتاقلیم است و از اقالیمِ دیگر به خط استوا نزدیکتر لاجرم به حکمِ: خیرالامور اوسطها، بر تمامىِ ممالکِ آفاق، شرفِ تفوق و تقدّم دارد و ... از جمیعِ بلاد ِ روى زمین ممتازست و ... به اتفاقِ رواتِ اخبار و ثقاتِ اخیار، اول خطهای که درین زمینِ خلدآئین بنا یافته است (اسفزاری، 1338 : 54). او « چمنِ دویّم از روضۀ سیّم» را نیز بهطورِ کامل در «فضیلت هرات خصوصاً» مرقوم کرده است. سیفی هروی نیز از این قافله عقب نمانده است؛ «میوههاى آن شهر فراوان باشد، جویهاى آن پرآب و به خیر و برکت» (سیفی هروی،12:1381). مافروخی حتی در پیِ اثبات این است که «نادان و سست رأیتر»، «عاجزتر»، «بیمایهتر» و «خوارقدرترِ» اصفهانیان «حاضر جوابتر و قادر به صواب همگنان [شان]» هستند (مافروخی،1385 :108و109). نمونههای مشابه دیگری از این مضامین در محلی نگاری خراسان نیز به چشم میخورد: «مردانِ ایشان (هرات) مؤمناناند و عوراتِ ایشان مؤمنات» (سیفی هروی،12:1381و13). نیشابور بهترین شهر خراسان است و «زمینِ نیشابور ارفع مکانِ مسکون است» (حاکم نیشابوری، 1375: 7 و120). ابنفندق آب، هوا و خاک بیهق را برترین میشمارد و در توضیحِ وجه تسمیۀ این شهر، بیهق را مشتق از «بیهن» به معنیِ «بهترین» بر میشمارد؛ زیرا این شهر را بهترین ناحیۀ نیشابور محسوب میکند (ابن فندق،33:1363). برخی از کتبِ تاریخنگاریِ منطقۀ ساحلیِ خزر نیز از اینگونه گزارهها خالی نیست.[8] آملی در معدود نوشتههایی، که به مفاخره دربارۀ شهر خویش پرداخته است، نگاشته است: «اگرچه مسکن در آمل غایتِ املِ هر آمل است و سیر بر مبادى نهایت امید هر غادى و سارى است و قرار در مازندران مطلوب ارباب رغایب ....» (آملی،6:1348). آملی همچنین در بابِ فضیلتِ رویان مینویسد: «رویان همیشه مقام حصین بوده است و اصحاب وقایع را که خوف حاصل مىباشد، از هر جانبى روى بدیشان مىنهاد[ند]. چه ایشان همیشه اصحاب تمکین بودهاند و به اعتماد و امانت موصوف و معروف و بیگانگان دست تغلب بر ایشان نتوانستند درازکردن... خلاف عهد و ترکِ امانت نکردهاند و با هیچ آفریده فتک و ناجوانمردى نفرموده» (آملی،120:1348). گیلانی در ضمنِ ماجرای «اسپهبد فرخان» و «شهر خواستان»، دربارۀ غنای مازندران و کیفیتِ کشاورزی و تولیداتِ نساجیِ این خطّه، سخنپردازیهای بسیار کرده است (گیلانی، 35:1352). یکی از مقولاتی که برای القای تشخصِ یک منطقه به کار می رود،گزارههای عجایب و غرائب است. ابن اسفندیار به جوانی اشاره میکند که از دماوند کبریتِ احمر به دست آورده بود و با کیمیاگری، زر تولید میکرده است (ابن اسفندیار،83:1366). او همچنین به ماجراهای «ماهیه سر» ، «برمک» و دو ماهیِ زرینِ شاهِ مازندران و روستای «دلم» که هرکس در آنجا متولد شود، پیش از بیستسالگی میمیرد و بسیاری عجایبِ دیگر اشاره کرده است که حدودِ ده صفحه از کتاب ِاو را اشغال کرده است (ابن اسفندیار، 1366: 85-88). تقدس بسیاری از این نویسندگان، شهرِ خود را مقدس قلمداد کردهاند. آنان با روایتِ وقایعی نظیرِ نقلِ دعای شخصیتهای قدسی در حقِ شهر یا مردمِ آن و یا ذکرِ به خاک سپرده شدنِ آنها و یا معرفیِ آنان بهعنوانِ بانیانِ ساختِ شهر، موطنِ خود را تقدیس کردهاند. روایت است که هرات را آن ذوالقرنین ساخته است که حقتعالى او را در کلامِ مجید خود یاد فرموده است...» (سیفی هروی، 1381: 11و12). در محاسنِ اصفهان، به مخاطب اینگونه تلقین میشود که شهر در عنایتِ خاصِ خداوند است و با دعای حضرت ابراهیم، یکی از آن شخصیتهای آسمانی، از خزان حوادث مصون گشته است (مافروخی، 35،6،5:1312). نمونهای دیگر در کتابِ فضائل بلخ است که مطالبی با مضامین مشابه وجود دارد (واعظ بلخی،39،17،15:1350). سیفی هروی در قالبی دیگر، این مضمون را به این شکل گزارش کرده است: « و بر وى دعاى برکت کردهاند، هفتاد پیغمبر... دیگر روایت کردهاند از امیرالمؤمنین على که رسول صلى اللّه علیه و سلّم فرموده است ... خداى را به خراسان شهرى است، که آن را هرات گویند... و بر وى درود و تحیت گفته است، برادرم، ذوالقرنین و الیاس و خضر. هرروز خداى عزّ و جلّ به نظر عنایت بدان شهر نگرد و بیامرزد هرکه را خواهد، و عفو کند از هرکه خواهد» (سیفی هروی،12:1381). دیگر مورخِ خراسانی با ذکر دفنِ یک شخصیتِ الهی، تقدسِ بلخ را گوشزد میکند: «... مرقد و مشهدِ هابیل در موضعی است که آن را میدان گشتاسب میخوانند...» (واعظ بلخی،15:1350). ابن فندق با ذکر حدیث، برتریِ اماکنی را بر دیگر نقاط محرز میسازد که در آنجا صحابهای از اصحاب پیامبر دفن شده باشد و بیهق را از این حیث، همشأنِ مرو و نیشابور محسوب کرده است« (ابن فندق،22:1363) .روایاتِ دیگری که در راستای تقویتِ مضمونِ تقدس به کار گرفته شده است، مستجابالدعوهبودنِ بزرگان و پاکانِ آن شهر است. واعظِ بلخی از استجابت دعای ابدال شهر و عامۀ خلق مبنی بر هلاکت ظالم و طاغی سخن گفته است. او روایت میکند که عصام یوسف پس از قبولنشدن استدعایش از سوی طلحه بن طاهر، والی ستمگر(به زعمِ واعظ)، مردم را به تظلم سوی خدا میخواند و در همان شب طلحه به مرگِ مفاجا میمیرد (واعظ بلخی،39:1350). تحلیل روانکاوانه؛ مال من بهتر است از تو، پس من برترم از تو در میان رویکردهای گوناگونِ نقد و بررسی آثارِ مکتوب، نقد روانکاوانۀآثار هنری و تحلیلِ متون ادبی و تاریخی از منظر روانشناسی، جایگاهِ خاصی دارد. روانشناسی توانست با توجه به دریافتهایی جدید و نوآورانه از روانِ انسان و کشف ابعاد جدیدی از وجود آدمی، قرائتِ تازهای را از متون ادبی، تاریخی، اساطیری و آثارِ هنری به مخاطبان خود ارائه دهد. نقد روانکاوانه بر کشفِ ارتباط چگونگی نگارشِ متن و قرائت آن و همچنین ارتباط و تأثیرِ متون بر خوانندگان متمرکز بوده است ( قبادی،1388: 91). در مکتبِ روانشناسی تحلیلیِ اریک برن که بهعنوان مبدعِ تحلیل رفتار متقابل شهرت دارد، یکی از کلیدواژهها مفهومِ بازی است که در دستگاهِ مفهومسازیِ این مکتب، نقشِ کلیدی دارد. مفهومِ بازیها، چنان نقشی در نظریۀ تحلیل رفتار متقابل دارد که برن، یک کتابِ مجزا، یعنی کتابِ بازی ها را به آن اختصاص داده است. او بازی را اینگونه تعریف میکند: «... «بازی» یک سری رفتارهای متقابلِ غالباً تکرارپذیر، با ظاهرِ قابلِ قبول و با محرکهای پنهانی است، یا به زبانی سادهتر، مجموعه حرکتهایی که نوعی فریب در آنها نهفته است...» .(Bern: 1964: 43) ریشه و اصل تمام بازیها، همان بازی کودکی است: «مال من بهتر از مال تو است» (Mine is better than yours). از توضیحِ بیشترِ روانکاوانۀ این مفهوم، صرفنظر و تنها به مصادیق آن اشاره میشود. در اوضاع و احوالِ اول زندگی، هرگونه تسکینی خوب و تسلیبخش است. هر نوع برتری نسبتبه دیگری، تسکینبخش است. یک لیوان بزرگتر و بیشترِ بستنی، همه را هلدادن و سرِ صف ایستادن، خندیدن به اشتباهات خواهرِ بزرگتر، زدنِ برادرِ کوچکتر...، همۀ اینها بازیهایی روانی و تسکینبخشاند. بزرگترها هم در نوعِ پیچیدهتری از این بازیِ «مال من بهتر از مال تو است» داخل میشوند. عدهای تسکینِ موقت را از راه جمعآوریِ مادیات پیدا میکنند، با زندگیکردن در خانهای بزرگتر و بهتر از خانۀ آقا و خانمِ فلان یا حتی مبالغهکردن در فروتنی: من از شما درویشترم (هریس،66:1380). در همین راستا و با همین نظرگاه، اساطیر و روایاتِ معطوف به تقدس و تشخص، متناظر با چنین گزارههایی در نظر گرفته میشود: شهرِ من بهتر از شهر دیگران، همشهریهای من بهتر از همشهریهای دیگران، آب و هوای شهرِ من، بهتر از آب و هوای شهرِ دیگران و یا حتی آنچنان که مافروخی تصریح میکند، مخنثانِ شهرِ من، از مخنثانِ دیگر شهرها برتراند (مافروخی،142:1312). درنهایت، با اطلاقِ این تئوری بر اینگونه گزارههای تاریخ محلی، تا حدودی از کارکردهای روانیِ انفرادیِ آنها نیز پرده برداشته شد؛ کارکردهایی همانندِ فرونشاندنِ تنشها و واپسزدگیها یا همان کاتارسیس (Catharsis) و پالایش، برآوردن آرزوها یا خَلقِ حالات عاطفیِ مطلوب (استنفورد، 424:1388). بدیهی است که مفاهیم و کارکردهای اساطیر، به تأویل و تفسیرهای ارائهشده، محدود و منحصر نیست؛ اسطوره، لزوماً خالی از هرگونه حقیقتِ تاریخی نیست و بنابراین ممکن است در خدمتِ ارزشهای یک جامعه و یا انعکاسی از ناکامیهای سیاسی و اجتماعی یک ملت باشد. نتیجه اساطیرِ تواریخ محلی، طیفِ وسیعی از مضامین را در برگرفته است. قسمتی از کارکردِ اسطورهها، فرافکنیِ کهنالگوهاست. کهنالگوها به مثابۀ مدلها و نمونههاییاند که همچون هنجارهای دیرینه، در ناخودآگاهِ جمعی بشر، جا خوش کردهاند. یکی از اَشکالِ کهنالگوها،کهنالگوی حاکمِ خردمند و عادل است؛ در اساطیرِ تواریخ محلی نیز این کهنالگو در قالبهای مختلف ظاهر میشود؛ گاه چون اسکندر، گاه چون مادِر او و گاه چون کسری انوشیروان؛ با روایاتی که مضمونِ آنها قدرشناسی نسبتبه زیردستان، تساهل در أخذِ خراج و مالیات و رعایتِ عدل و انصاف است، الگویی از حاکمیتِ فاضله، در ذهنِ مخاطب نقش میبندد. از دیگر سو، دوگانگیِ جهانبینی اسطورهای و مینوی/ دنیویبودنِ پدیدارها، در اساطیر تاریخِ محلی نیز بازتاب یافته است؛ حصارِ اسطورهایِ اصفهان و دروازههای آن، متناظر با اجرامِ آسمانیِ مقدس ترسیم شده است و بقعه و مدفن فرزندانِ رسولالله در هرات، در عرشِ آسمانها نیز منعکس است. از طرفِ دیگر، «مرکز» نیز در اینگونه اساطیر، متجلی شده است؛ اولین قلعۀ عالم که بهوسیلۀ منوچهر ساخته شده است، به کوه تأویل و چونان مرکزی مقدس و نقطۀ تماسِ زمین و آسمان میشود؛ به این ترتیب هم آغازِ بزرگِ ازلی و هم آغازِ جهان ترسیم میشود و هم آغازِ شهر و ولایت. گریز از مرگ و نیل به جاودانگی نیز در این اساطیر، به شکلی پررنگ و پویا به چشم میخورد. بشر با کمکِ اسطوره، زمانِ دنیوی را بر میاندازد و در زمانِ اسطورهای و بیمرگ غرقه میشود و درنتیجه از بزرگترین ترس و منبع همۀ اضطرابهای خویش، یعنی عفریتِ مرگ میگریزد. با فرجامشناسیِ مستتر در این اساطیر، شهر و دیارش را محفوظ و محصون جلوه میدهد و متجاوزان و متجاسران را راهیِ ورطۀ نابودی و فنا میکند. حتی چنانچه از دامنۀ ناخودآگاهِ جمعی به گسترۀ فردی و از اسطورهشناسی و روانشناسیِ جمعی به روانکاوی، عطفِ عنان شود، بازهم برآیند و محصولِ اساطیر، آرامش و تسکین است. مطالبی را که حولِ محورِ محاسن و فضائلِ یک منطقه به نگارش در آمدهاند، در قالبِ دو مقولۀ تقدس و تشخص گنجانده میشود. این اساطیر، با ذکرِ پدیدههای تاریخی، طبیعی و جغرافیاییِ منحصربهفرد و خارقالعادۀ منطقهای خاص، که به رازآلودگی، فردیت و یگانگیِ آن منتهی میشوند، شهر را واجدِ نوعی «تشخص» مینمایند. از سوی دیگر با انتسابِ تقدس و عنایاتِ الهی به آن شهر یا منطقه از طریقِ دفن و دعای بزرگانِ دین، منطقه «تقدیس» میشود. این دو عنصرِ تقدس و تشخص، به همراهِ مقایسههای آشکار و پنهانِ آن با مناطق و مردمانِ دیگر، به ایدۀ برتریِ شهر و ساکنانِ آن بدل میشود و در قالبِ بازیِ «من برترم از تو»، حظّ و بهرۀ روانیِ خویش را به شکلی ناخودآگاه، به آنها منتقل میکند.
[1] . آشوری معادلِ «سَرنمون» را برای archetype برگزیده است. [2] . واژۀ گوش، ارتباطی به عضوِ شنوایی ندارد؛ گوش/گِ اُش نام یکی از فرشتگان مقدس بوده و نیز روز چهاردهم ماه نیز، گوش روز بوده است. [3] . Mundus: سرداب یا زیرزمینی که به دنیای مردگان راه داشت. [4] . بستوقه [بُ قَ] : کوزۀ بزرگ. لغتنامۀ دهخدا. [5] . خط کستج یا گشتگ: یکی از خطوطِ باستانی. [6] . البته باید توجه داشت که این مقاله بر آن نیست که تمامیِ احادیثِ محاسن و فضائلِ شهرها با رویکردی مشابه تولید شدهاند. .[7] این امر در این مقاله روشن است که عجایب نویسی، بالذات مدنظر نیست. شاید بتوان ادعا کرد که مستقلاً گونهای (ژانر) از این کتب وجود داشته است و کتابهایی همچون عجایبالمخلوقات و غرایبالموجودات طوسی و زکریای قزوینی، نمونههایی از همین گونه بودهاند. در این مقاله رویکرد مورخانِ محلی به این گزارههای عجایب، در راستای محورِ تشخص، درخور توجه قرار گرفته است. [8]. صرفنظر از تاریخ خانی لاهیجی و تاریخ گیلان فومنی که دلایل ویژه ای دارد و بررسی آن بیرون از مجالِ این مقاله است. | ||
مراجع | ||
. آملی، اولیاءالله (1348)، تاریخ رویان،مصحح منوچهر ستوده، تهران: بنیاد فرهنگ ایران.
مقالات
منابع لاتین
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 623 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 251 |