تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,677 |
تعداد مقالات | 13,681 |
تعداد مشاهده مقاله | 31,752,116 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,550,888 |
مسئلۀ «بعضی» در منطق؛ دفاعی گرایسی از تفسیر جانشینی از سور جزئی | ||
متافیزیک | ||
مقاله 5، دوره 10، شماره 25، اردیبهشت 1397، صفحه 63-76 اصل مقاله (811.18 K) | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/mph.2018.104567.1030 | ||
نویسنده | ||
محمد حسین اسفندیاری* | ||
دانشجوی دکترای منطق فلسفی، دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه اصفهان، اصفهان، ایران | ||
چکیده | ||
گرایس، مجادلات میان منطق گزارهها و زبان طبیعی را با کشیدن حصاری میان حوزۀ هریک، پایان میدهد. او منطق را به دلالتشناسی، و زبان طبیعی را به کاربردشناسی مشغول میکند. مقالۀ پیش رو، با گسترش ایدۀ گرایس به منطق محمولات، مدعی است با تفسیر جانشینی از سورها، ایدۀ گرایس در این حوزه از منطقْ محقق و پارادوکسهای این حوزه مرتفع میشود. برای این منظور، با افزودن اصل پنجمی به چهارگانۀ گرایس، نشان داده شد که چگونه در زبان طبیعی، مناسببودن بیانهای مسوّر به معانی ضمنی این بیانها گره خورده است و ربطی به صدق و کذب منطقی آنها ندارد. این یعنی نگارنده با تمایز میان معنای دلالتی سور و معنای کاربردی آن، جانب تفسیر جانشینی را میگیرد. نیز، از آن رو که سور ارتباطی تنگاتنگ با نامهای خاص دارد، با پیشچشمداشتن نامهایی که نمینامند، ادعای خود را دربارۀ سورها به این حوزه میگسترانیم. | ||
کلیدواژهها | ||
اُصولِ محاوره؛ تفسیرِ جانشینی اَز سور؛ گرایس؛ پارادوکسهایِ تفسیرِ شیئی | ||
اصل مقاله | ||
روشن است که «منطق» توانایی پوشش کامل «زبان طبیعی» را ندارد. اکنون، پرسش این است: کدامیک از این دو را باید بر دیگری برتری داد؟ در نگاه نخست، سه پاسخْ اندیشیدنی است: ۱. باید زبان طبیعی را به نفع منطق به رژیم برد؛ ۲. باید منطق را به نفع هر دو تنومند ساخت؛ ۳. باید منطق را به نفع زبان طبیعی بر نیمکت نشاند. راسل، گویی خود را همسو با پاسخ نخست میبیند[1]؛ ایروینگ لوئیس، همسو با پاسخ دوم[2] و سْتراسون، همسو با پاسخ سوم[3] است. ما پاسخ چهارمی اندیشیدهایم؛ پاسخی که گویی تبار به اندیشههای گرایس میرساند. برای هدف مقالۀ پیش رو، فقط بر منطق محمولات و درواقع، بر ادوات منطق محمولات، یعنی سورها، تمرکز میشود. پاسخی که این مقاله به آن رسیده، دربابِ چنین پرسشهایی شکل میگیرد[4]: «آیا میان معنای دلالتشناختی[5] و معنای کاربردشناختی[6] جملات مسوّر تفاوتی هست؟»؛ یا «آیا درباب جملات مسوّر، میان معنای جمله[7] و معنای گوینده[8] تفاوتی هست؟»؛ یا «آیا میان معنای نوع[9] جملات مسوّر و معنای نمونهای[10] از جملهای مسوّر تفاوتی هست؟». که نویسنده پژوهش حاضر باب دو تفسیر از سور را باز دیده است و به این هر سه پرسش پاسخی مثبت داده است. دقیقاً روشن نیست که از کی و چگونه اجماعی نسبی میان منطقدانان دربارۀ شیئیدانستن سورها صورت گرفته است[11]. تفسیر شیئی از سور یعنی تنها نام یک شیء را میتوان جانشین مقدار متغیری که با سور پایبندشده، نشاند. در مقابل، تفسیری دیگر یافت میشود که اندک طرفدارانی دارد: تفسیر جانشینی؛ اینکه نمونه جانشینهایی از متغیر پایبندشده با سور را میتوان هنگام حذف سور جای آن نشاند. روشن است که تفسیر نخست، تعهد وجودشناختی سنگینی را بر منطق بار میکند: اینکه شکل منطقی جملاتْ تعهد وجودشناختی آنها را روشن میکند. اکنون پرسش این است: «چه ارتباطی میان دو تمایز پیشگفته وجود دارد؟». تمایز نخست میان معنای دلالتشناختی، معنای جمله و معنای نوع جملات مسوّر در یک سو، و معنای کاربردشناختی، معنای گوینده و معنای نمونهای از جملهای مسوّر در دیگر سو، برقرار است. تمایز دوم میان تفسیر شیئی و تفسیر جانشینی از سور برقرار است. نویسنده با اشاره به ارتباطهای موجود میان این دو تمایز، جانب تفسیر جانشینی را میگیرد. برای این منظور، نخست کوشش میشود دفاع گرایسی را از ادوات منطق گزارهها به منطق محمولات، بهویژه به سور جزئی، گسترش داده شود. با این گسترش، بررسی میشود چگونه میتوان جانب تفسیر جانشینی را گرفت. نویسنده سرانجام، راهحل خود را برای پاسخ به آنچه پارادوکسهای تفسیر شیئی از سور جزئی نامیده میشود، به کار میبرد.
1- تفسیر شیئی و جانشینی با تفسیر شیئی از سور جزئی، صدق گزارۀ شامل این سور در گرو وجودداشتن شیئی در دامنۀ تعبیر است که ویژگی گفتهشده را برآورده میکند. این یعنی xFx∃ صادق است، اتا Fبودن برای دستکم یکی از اشیاء دامنه صدق کند. بر این اساس، هر نامی که در زبان به کار میرود، حتماً به شیئی ارجاع دارد تا بتوان قاعدۀ معرفی سور را بهدرستی دربارۀ آن به کار برد. در نتیجۀ این تفسیر، که به نظریۀ وجودشناختی کواین گره خورده، صدق جملۀ P، در گرو وجودداشتن اشیائی از نوع s است. بنابراین، منطق از وجودشناسی پرده برمیدارد؛ اما تفسیر جانشینی قصهای دیگر دارد. دامنۀ تعبیر در تفسیر شیئی جای خود را به ردۀ جانشینی در تفسیر جانشینی میسپارد؛ مثلاً اگر در تفسیر شیئی دامنۀ تعبیر را بهسادگی مجموعۀ اشیا میپنداریم، در تفسیر جانشینی میتوان مجموعۀ نامها را بهعنوان ردۀ جانشینی در نظر گرفت. کوتاه اینکه با تفسیر جانشینی xFx∃ صادق است، اتا نمونۀ جانشینی از آن (مثلاً Fa) صادق باشد. این یعنی نامی در ردۀ جانشینی یافت شود که ویژگی F دربارۀ آن صدق کند. بر این اساس، منطق نسبت به وجودشناسی خنثی است: شکل منطقی جملات، ربطی به تعهدات وجودشناختی آنها ندارد و از این رو، صدق جملۀ P، لزوماً در گرو وجودداشتن اشیائی از نوع s نیست. چند نکتۀ مرتبط شایان توجه است. نخست اینکه، با تفسیر جانشینی وجود شیئی با ویژگی F لازم نیست. به عبارت دیگر، لزومی ندارد موجودی ویژگی F را برآورد؛ اما با تفسیر شیئی، صدق xFx∃ در گرو وجود شیئی در دامنۀ تعبیر است که ویژگی F را برآورده میکند. این یعنی شیء ذکرشده هم وجود دارد و هم ویژگی Fبودن دربارۀ آن صدق میکند[12]. دوم اینکه هر تفسیر، گویی مزایایی خاص خود دارد؛ مثلاً گفته میشود تفسیر شیئی برای مواردی که دامنۀ تعبیر نامتناهی است، یا دامنۀ تعبیر شامل اشیاء بینام است، بسیار مناسب است. در مقابل، تفسیر جانشینی برای متون غیرمصداقی مناسب به نظر میرسد (برای نمونه بنگرید به: Hofweber, 1999: 62). سوم اینکه، بحثی میان منطقدانان دربارۀ موجهبودن یکی از این دو تفسیر در میان است. این در حالی است که بعضی، جانب هر دو را گرفته و هرکدام را در جای خود درست میدانند[13]؛ از این رو، هر بحثی را دربارۀ این دو تفسیر میسزد تا سرانجام روشن کند که چرا باید یکی را یا هر دو را برگزید. پس از مرور ایدۀ گرایس در بخش بعد، خواهیم دید که چگونه میتوان با گسترش این ایده، تنها جانب یک تفسیر را گرفت.
2- دفاع گرایسی از ثوابت منطقی 2-1- دفاع گرایس از ثوابت منطق گزارهها دیری از نوآمدی منطق جدید نگذشته بود که اختلافهایی میان ارزش جملات زبان طبیعی و معادلهای منطقی آنها یافت شد. به عبارت دیگر، میان قواعد منطق و قواعد زبان طبیعی اختلافهایی به چشم میآمد. مثلاً منطقاً از جملۀ «’منطق خواندم‘ و ’جهان را بیمنطق یافتم‘» میتوان چنین جملهای را نتیجه گرفت: «’جهان را بیمنطق یافتم‘ و ’منطق خواندم‘»؛ حال آنکه، این نتیجه در زبان طبیعی، گویی موجه به نظر نمیرسد. گرایس (1975) راهحلی برای پاسخ به مثالهای اینچنینی، که الگوهای کمی هم ندارند، پیش مینهد: نشاندادن مرز میان منطق و زبان طبیعی، روشن خواهد کرد تلقی این دو بهمثابۀ دو رقیب، از اساس نادرست است. این یعنی اگر نشان دهیم منطق و زبان طبیعی با سازوکاری متفاوت، حوزههایی گوناگون را درنوردیده و دستآوردی متفاوت ارائه میدهند، مسئلۀ اختلاف میان این دو منتفی خواهد شد. به این منظور، گرایس میان معنای ظاهری[14] و معنای ضمنی[15] جملات تفاوت میگذارد. منطقْ تنها به معانی ظاهری جملات توجه دارد. اینکه در ضمن بیان یک جمله چه چیزی منتقل میشود، بر عهدۀ منطق نیست و از این رو، منطق وظیفهای دربارۀ درستی استنتاج معانی ضمنی ندارد. در مثال بالا، منطقاً از تحقق دو امر سخن رفته است: «منطق خواندن» و «جهان را بیمنطق یافتن»؛ اما گویی ضمناً از تقدم و تأخر این دو امر و نوعی رابطۀ علی میان آن دو سخن میرود. معانی ضمنی، آنگونه که از این مثال نیز مستفاد میشود، به زمینۀ گفتوگو[16] مرتبطاند؛ ولی قواعد منطق باید بهگونهای سامان یابند تا کمترین ارتباط را با زمینۀ گفتوگو داشته باشند و از این رو، واجد بیشترین جامعیت باشند. کوتاه اینکه، میتوان بیانهایی نامناسب، اما صادق، داشت (همچون مثال بالا). نیز میتوان بیانهایی مناسب، اما کاذب، داشت. مناسبت[17] از زمینۀ گفتوگو و اصول محاوره[18] تبعیت میکند و صدق از قواعد منطق. بیانهای مناسب را میتوان واجد ویژگی اظهارپذیری[19] دانست. پس، چه بسا بیانی صادق باشد، اما اظهارپذیر نباشد و برعکس. برای تمییز بیانهای اظهارپذیر از غیر آنها، گرایس ناگزیر است اصولی را برای محاوره برشمارد. وی چهار اصل زیر را پیش مینهد که هرکدام شامل دستورهایی هستند: I. کمیت؛ شامل دو دستور: آگاهیبخش سخن بگو، بیش از اندازه آگاهی نبخش. II. کیفیت؛ شامل دو دستور: چیزی را که به کذبش باور داری، نگو؛ چیزی را که شواهدی کافی برایش نداری، نگو. III. رابطه؛ شامل یک دستور: مرتبط با زمینه سخن بگو. IV. روش؛ شامل چهار دستور: از ناروشنی بپرهیز؛ از ابهام بپرهیز؛ از اطناب بیهوده بپرهیز؛ بهترتیب سخن بگو. البته این اصول همواره رعایت نمیشوند و گرایس، خود، دلایلی را برای تخطی از آنها برمیشمارد. او نتیجه میگیرد که ویژگی اصلی منطق گزارهها، یعنی تابعیت ارزش ادوات آن، به این طریق موجه میگردد. برای روشنشدن ایدۀ گرایس، این بخش را با تمثیلی به پایان میبریم: فرض کنید دبیرخانۀ ادارهای دو کارمند همسطح دارد که نامهها را پاراف میکنند. پاراف هر نامه، توأمان، نیازمند امضا و مهر است. پس از چندی، اختلاف میان دو کارمند درمیگیرد: اینکه آن نامه بهعلت نقص پرونده نباید پاراف میشد و این یکی باید. رئیس اداره (و در اینجا، شاید گرایس) برای اینکه اختلاف را برطرف کند و تکلیف اربابرجوع را روشن کند؛ مهر را به یکی میسپارد و امضا را به دیگری. مهر هر نامه معنایی خاص دارد و امضا معنایی دیگر. اربابرجوع براساس مهر یا امضا برای نامۀ خویش تصمیم میگیرند. بعید نیست که نامهای هم مهر بخورد و هم امضا شود؛ مثل بیانی که هم مناسب است و هم صادق؛ اما اگر تنها شامل یکی باشد، دیگری وظیفهای در برابر آن ندارد. نامههای مهرخورده، اما بیامضا، مثل بیانهای صادقاند، اما نامناسب؛ و برعکس. رئیس با نشاندادن مرز وظایف هر کارمند (تقسیم حوزۀ کار هریک) و با واگذاری سازوکاری مختلف به هریک (مهر یا امضا)، اختلاف را منتفی کرد.
2-2- گسترش ایدۀ گرایس به منطق محمولات دفاع گرایس را از ادوات منطق گزارهها دیدیم. اکنون همین نوع دفاع را دربارۀ ادوات منطق محمولها، یعنی سورها، به کار بسته میشود. نخست، تمرکز بر سور جزئی خواهد بود. به باور ما ’بعضی‘، یا به عبارت دیگر، ’وجود دارد‘، به دو معنا در زبان طبیعی به کار میرود: شیئی و جانشینی. البته همواره انتظار تفسیر شیئی از این واژگان میرود؛ اما در زبان طبیعی، گاهی این انتظار به دلایلی گوناگون برآورده نمیشود. به عبارت دیگر، اصل دیگری را باید به اصول محاورۀ گرایس افزود: اصل پنجم محاوره: واقعیت؛ که شامل یک دستور است: واقعگرایانه سخن بگو. اما همانطور که چهار اصل محاورۀ گرایس گاهی برآورده نمیشود، ممکن است از این اصل نیز تخطی شود. پس، بنا بر آنچه گفتیم، اگر قواعد زبان طبیعی رعایت شود (که تمرکز ما در اینجا بر اصل پنجم است) انتظار معنایی شیئی از «بعضی»، «وجود دارد» و واژگان مترادف آنها میرود. اکنون به مواردی از دلایل تخطی از اصل پنجم اشاره میشود و در بخش بعدی (پارادوکسها) کارآیی آن نشان داده میشود. 1. در مواردی که زبان طبیعی غیرمصداقی به کار رود، مثلاً در کاربردهای موجهه، در کاربردهای حاوی گرایش گزارهای و... اصل پنجم مخدوش میشود. 2. ممکن است گاهی زبان را درون یک سناریو به کار ببریم. 3. ممکن است شخص در تعارض میان اصول محاوره قرار بگیرد. مثال برای مورد نخست: به این جمله توجه کنید: «بیژن در جستوجوی پلنگ بالدار است». اکنون، اگر ’پلنگ بالدار‘ را اسم خاص بدانیم، در زبان طبیعی و البته در زبان منطق درست خواهد بود اگر بگوییم: «چیزی هست که بیژن در جستوجوی آن است»؛ اما اگر ’پلنگ بالدار‘ را وصف خاص بدانیم، باز درست خواهد بود اگر بگوییم: «چیز یکتایی هست که بیژن در جستوجوی آن است». دست آخر، اگر ’پلنگ بالدار‘ را وصف عام بدانیم، دیگرباره درست خواهد بود اگر بگوییم: «چیزی هست که پلنگ بالدار بوده و بیژن در جستوجوی آن است[20]». اکنون، اگر ’هست‘ را در این جملات شیئی تفسیر کنیم، با نتیجهای کاذب مواجه میشویم. این در حالی است که جملۀ ما در زبان طبیعی به هیچ رو کاذب نیست. پس ’هست‘ را در این موارد باید جانشینی فهمید؛ زیرا ’در جستوجو بودن‘ از آن مواردی است که متن را بدل به متنی غیرمصداقی میکند و از این رو، اصل پنجم از کار میافتد. پس ’پلنگ بالدار‘ را نباید در جملۀ اصلی شیئی تفسیر کرد (و از این رو، چنان که خواهد آمد، جانشینی آن با متغیر، سوری شیئی حاصل نمیکند). نتیجه آنکه، در این مورد، زبان طبیعی غیرواقعگرایانه به کار رفته است. مثال برای مورد دوم: از مهمترین سناریوها در کاربرد روزمرۀ زبان، میتوان به چیزی که نویسنده آن را ’روایتگریهای تاریخی‘ مینامد اشاره کرد[21]. فرض کنید شخصی بگوید: «بعضی از ساسانیان شجاعاند». آیا صدق این جمله بهراستی در گرو وجود افرادی برای محمول ’ساسانیان‘ است؟ و اگر بله، پس این جمله کاذب خواهد بود. طرفدار تفسیر شیئی شاید چنان جرح و تعدیلی در معنای وجود، یا زمان تحقق محمول کند که ساسانیان را بهگونهای موجود شمارد. با این روش، وی اینچنین سناریوها را، که شامل روایتگریهای تاریخی پیشینی هستند، بهگونهای از زمرۀ موارد استثنا خارج میکند. پس به این مثال از روایتگری تاریخی پسینی توجه کنید: فرض کنید پژوهشگران ژنتیک در یکی از دانشگاههای ایران، با مداخلههای ژنتیکی پیشبینی میکنند که بهزودی نخستین گاواَرّه به دنیا خواهد آمد: موجودی فرآورده از تداخل ژنتیکی گاو و اَرّهماهی، آبزی، پستاندار و دارای شیر و گوشتی مناسب برای مصرف انسانها، با وزنی در حدود صد کیلوگرم و در گونۀ ماده، حتماً غیرگوشتخوار. بیفاصله، مجادلهای نفسگیر میان فقها دربارۀ حلالبودن شیر و گوشت این موجود درمیگیرد. یکی از فقها، که منعی شرعی نمیبیند، در پاسخ به دیگران میگوید: «ببینید، ما مطمئنیم که ’بعضی از گاواَرّهها گیاهخوارند‘ ...». اکنون، اگر ’بعضی‘ در این جمله شیئی تفسیر شود، این جمله کاذب خواهد بود؛ حال آنکه، طرفین گفتوگو در کاربرد عادی زبان آن را جملهای کاذب نمیدانستند. در چنین مواردی، که در کاربرد روزمرۀ زبان کم هم نیستند، فرد زبان را واقعگرایانه به کار نمیبرد. در این موارد، برخلاف کاربردهای روزمره که در آن اصل پنجم رعایت میشود، صدق به وجود گره نخورده است[22]. مثال برای مورد سوم: دستور دوم از اصل کیفیت را به یاد آورید: «چیزی که شواهدی کافی برایش نداری، نگو». حال، فرض کنید بیژن دقیقاً مطمئن نیست، یا شواهدی کافی در دست ندارد که «ویژگیها وجود دارند یا نه». با این حال، وی قویاً باور دارد «بعضی از ویژگیهای انسانها تنفرآورند». این یعنی وی ویژگیای را بر بعضی ویژگیهای انسانها بهسادگی حمل میکند. پس او در اینجا ’بعضی‘ را جانشینی به کار برده است. دستور نخست از همین اصل میگوید: «چیزی را که به کذبش باور داری، نگو». حال فرض کنید منیژه اساساً واژۀ ’دره‘ را مفهومی عدمی میداند؛ ’چاله‘ را همچنین. هیچ شیء مستقلی را در جهان متناظر این دو واژه نمیداند؛ اما وی بهسادگی میگوید: «بعضی چالهها حتی از بعضی درهها خطرناکترند». وی با گفتن این جمله، اساساً در پی اظهار تعهدی به وجود چالهها و درهها نیست. پس بعضی را جانشینی به کار برده است. اکنون که ’بعضی‘ در زبان طبیعی با چنین ابهامی به کار میرود، و تنها زمینۀ گفتوگو که انگیزههای روانشناختی گوینده نیز بخشی از آن است، میتواند تفسیری درست از آن به دست دهد، تکلیف معادل منطقی آن،’∃x‘، چیست؟ بهدلیل این ابهام در زبان طبیعی برای کاربرد ’بعضی‘، منطق باید حالت کمرنگتر و خنثیتر آن را نسبت به وجودشناسی، یعنی تفسیر جانشینی را بپذیرد. با این تفسیر، منطق ارتباطی کمتر به زمینۀ گفتوگو یافته و پوششی بیشتر از زبان طبیعی به دست میدهد. منظور خویش را با مثالی روشن میکنم: فرض کنید بیژن رویکردی تخیلگرا در فلسفۀ ریاضیات دارد (زبان ریاضیات را صرفاً نوعی سناریو میداند). با وجود این، وی قویاً باور دارد «بعضی از اعداد اولاند». بیژن با گفتن چنین جملهای، تعهدی وجودشناختی به اعداد ندارد. به عبارت دیگر، وی مدعی است «من باور دارم که بعضی از اعداد اولاند و همچنان باور به وجود اشیائی از نوع عدد ندارم». این مثال نیز موردی است که فرد زبان را واقعگرایانه به کار نبرده و از قرار معلوم، صدق به وجود گره نخورده است[23]. اگر در این مثال ’بعضی‘ را شیئی تفسیر کنیم، منطق گویی از صورتبندی جملۀ بیژن بازمیماند؛ اما با تفسیر جانشینی، مثال بالا، چه به ریاضیات فرگهای نگاه کنیم و چه رویکردی تخیلگرا دربارۀ آن داشته باشیم، صادق خواهد بود و از این رو، منطق ارتباطی کمتر به زمینۀ گفتوگو (رویکرد فلسفی افراد به ریاضیات) دارد و جامعیتی بیشتر مییابد. ادعای خود را مرور میکنیم: گفته میشود که در زبان طبیعی، گویندۀ هر جمله تعهداتی وجودشناختی در ضمن بیان آن جمله دارد. این درست است، مشروط بر اینکه گوینده اصل پنجم محاوره را رعایت کرده باشد. اگر به هر دلیلی گوینده اصل پنجم را فروگذارد، صدق جملۀ وی مشروط بر تعهداتی وجودشناختی نخواهد بود. به عبارت دیگر، گویندۀ P، بهطور طبیعی (با رعایت اصل پنجم) در ضمن بیان P متعهد به وجود اشیائی از نوع s است (اساساً صدق P مشروط به وجود اشیائی از نوع s است)؛ اما اگر گوینده واقعگرایانه سخن نگوید، میتواند چنین ادعایی داشته باشد: «من باور دارم که P صادق است و همچنان باور به وجود اشیائی از نوع s ندارم». پس کاربرد ’بعضی‘ در زبان طبیعی همواره با ابهامهایی همراه است. دقیقاً و با پیشینی نمیتوان گفت ’بعضی‘ در زبان طبیعی شیئی به کار میرود یا جانشینی. زمینۀ گفتوگو میتواند از این ابهام پرده بردارد؛ اما منطق را با زمینۀ گفتوگو کاری نیست؛ و از این روست که میخواهیم هالۀ وجود را از گرداگرد منطق بزداییم. به این مثال توجه کنید: «هراکلیتوس همیشه میگفت: ’’هیچ امر ثابتی وجود ندارد‘‘». صدق این جمله، ضمناً، در گرو وجودداشتن چیزی است که هراکلیتوس همیشه میگفته است. این یعنی «اگر هراکلیتوس همیشه میگفت: ’’هیچ امر ثابتی وجود ندارد‘‘، آنگاه، چیزی وجود دارد که هراکلیتوس همیشه میگفته است»؛ که بهصورت خلاصه «اگر هراکلیتوس همیشه میگفت: ’’هیچ امر ثابتی وجود ندارد‘‘، آنگاه امری ثابت وجود دارد که هراکلیتوس میگوید»؛ که با وضع مقدم داریم: «امری ثابت وجود دارد که هراکلیتوس میگوید». این یعنی هراکلیتوس با رد وجود امری ثابت، ضمناً وجود آن را پذیرفته است. اکنون میسزد بهکوتاهی دربارۀ موقعیت نامهای خاص در زبان (طبیعی و منطق) بحث شود[24]. اصل پنجمی که بر اصول محاوره افزودیم، ملزممان میکند تا نام را حتماً در نسبت با یک شیء به کار ببریم: نام الزاماً باید به شیئی اشاره داشته باشد (شیئی را بنامد)؛ اما درست مانند ملاحظاتی که دربارۀ سور جزئی داشتیم، ممکن است نامی ننامد؛ درست مثل رواننویسی که روان ننویسد؛ پیچکی که نپیچد؛ پاککنی که پاک نکند... چنین نیست که پاککن را بهصرفِ اینکه پاک نکند، پاککن ننامیم. اینکه چرا و چگونه شیئی را پاککن مینامیم، تابع بسیاری از چیزهاست که از این بحث ما خارج است. جان ادعای کنونی این است که نام تنها تابع کارآیی نیست و این مطلب، دربارۀ خود ’نام‘ نیز صدق میکند. پس اگرچه من ’نادرشاه‘ را همواره در اشاره به شیئی تاریخی که چنین و چنان بود (کرد) به کار میبرم، ’رستم‘ را در اشاره به هیچ شیئی واقعی به کار نمیبرم؛ هرچند میتوان بگویم رستم چنین و چنان بود و جملاتی صادق دربارۀ رستم بگویم: رستم فردی اُسطورهای است؛ رستم قهرمان شاهنامه است، رستم رستم است...[25]. پس گویی در کاربرد من، ’نادرشاه‘ نامی است که مینامد و ’رستم‘ نامی است که نمینامد. سزاوار دقت است که من ’رستم‘ را، بهصرفِ اینکه نمینامد، از نامبودن خلع نمیکنم. نیز، این زمینۀ گفتوگو بوده (اطلاعات پیشینی طرفین و...) که روشن میدارد ’نادرشاه‘ متناظر شیئی واقعی در جهان است (معنای ضمنی یا معنای گوینده حاکی از این است که ’نادرشاه‘ مصداقی دارد). چه بسا تمامی جملاتی که دربارۀ ’نادرشاه‘ به زبان میآوردم صادق بود؛ بدون آنکه واقعاً نادرشاهی در جهان میزیست. معنای جمله (در تلقی گرایسی) اشارهای به وجود واقعی نادرشاه ندارد: راهحل گرایسی را برای اینکه ’وجود نادرشاه‘ جزء معنای ضمنی است یا معنای صریح، در نظر بگیرید. گرایس میاندیشد اگر چیزی جزء معنای ضمنی است، حذفشدنی[26] خواهد بود. آیا ’وجود نادرشاه‘ جزء معنای ضمنی جملهای صادق دربارۀ نادرشاه، مثلاً «نادرشاه از رود سند گذشت»، است؟ فرض کنید شخصی بگوید: «نادرشاه از رود سند گذشت و من نادرشاه را فردی واقعی (بخوانید فردی موجود) نمیدانم»[27]. اگر همچنان جملۀ وی را میتوان صادق فرض کرد، با فرض صدق راهحل گرایسی، که نویسنده نیز به آن پایبند است، نتیجه میشود ’وجود نادرشاه‘ جزء معنای ضمنی جملۀ «نادرشاه از رود سند گذشت» است؛ نه معنای صریح [معنای جمله]. ادعای خود را مرور میکنیم: نام، اگر زبان طبیعی بهدرستی به کار رود [قواعد این زبان رعایت شود] حتماً مینامد؛ اما بهدلایلی، تخطی از قواعد زبان ممکن است. پس برای نام هم، مانند سور، دو تفسیر انتظار میرود: شیئی (نامی که مینامد) و جانشینی (نامی که نمینامد). دیدگاه اکید راسل و کواین دربارۀ نام، اینکه نام حتماً باید بنامد، موجب شد برای درنیفتادن به تفسیر دوم، راسل نامها را بدل به وصف خاص کند و کواین نقش اسمی را از آنها سلب کرده و نقشی محمولی برایشان لحاظ کند[28].[29] با این ملاحظات، رویکرد منطق در برخورد با نام، همان رویکردی است که در برخورد با سور پیش گرفت: منطق، برای گریز از زمینۀ گفتوگو و برای پوشش بیشتر زبان طبیعی، نقش ضعیفتر (حداقلی) نام را، یعنی نقش جانشینی را میپذیرد.
3- پارادوکسهای تفسیر شیئی و پاسخ به آنها اکنون به سه پارادوکسی که در نتیجۀ تفسیر شیئی از سور حاصل میآید، اشاره میشود و نشان داده میشود که چگونه با تفسیر جانشینی، این پارادوکسها برطرف میشوند.
3-1- پارادوکس زمینۀ معنایی[30] کواین از ناقدان اصلی منطق موجهات است. در دیگر سو، وی اکیداً طرفدار تفسیر شیئی از سور جزئی است. اجازه دهید ببینیم که چگونه این دو دیدگاه از یکدیگر پشتیبانی میکنند. ردّیۀ کواین بر منطق موجهات (1953: 139-159) بر این اساس شکل میگیرد که زبان این منطق، شفافیت ارجاعی ندارد. کواین زبانهایی را که دارای دستکم یکی از ویژگیهای زیر باشند، فاقد شفافیت ارجاعی میداند: 1. اعمال اصل جانشینی هممصداقها در آن زبانها ممکن نباشد؛ 2. عدم ارجاع نامها و متغیرها به چیزی خارج از زبان 3. امکاننداشتن مسوّرسازی (یا اعمال قاعدۀ معرفی سور جزئی) دربارۀ آن زبانها. کواین منطق موجهات را دارای این هر سه ویژگی دانسته و از این رو، آن را فاقد شفافیت ارجاعی میداند. اکنون، به این ویژگی سوم بنگرید تا ببینیم چگونه تفسیر شیئی از سور، این ویژگی را تثبیت میکند. میدانیم که دستکم در نگاه کریپکی، ’هسپروس‘ و ’فوسفروس‘ چون دالّ محضاند، نقشی بهکلی ارجاعی دارند و از این رو، نادرست نخواهد بود اگر بگوییم: «ضرورتاً هسپروس=فوسفروس[31]». اکنون، با اعمال قاعدۀ معرفی سور جزئی، خواهیم داشت: (x=فوسفروس ضرورتاً) (∃x). پذیرش این ادعا با تفسیر شیئی، اینکه ضرورتاً چیزی وجود دارد که اینهمان با فوسفروس است، سخت خواهد بود؛ اما با تفسیر جانشینی، اینکه بهضرورت جانشینی برای x در اینهمانی فوق وجود دارد، مقبولتر خواهد بود[32]. این یعنی در زبان طبیعی، هرگاه غیرمصداقی سخن میگوییم، مثلاً در متون حاوی گرایشهای گزارهای، در منطق موجهات، اصل پنجم محاوره (واقعگرایانه سخن بگو) خودبهخود از کار میافتد. این، از آن موارد استثنا دربارۀ رعایت اصول محاوره است. مثال پلنگ بالدار را به یاد آورید تا منظور روشن شود: «بیژن در جستوجوی پلنگ بالدار است». با اسم خاص دانستن ’پلنگ بالدار‘، در زبان منطق خواهیم داشت: Fab؛ که با اعمال ∃I داریم: (∃x) (Fax)؛ اما اگر ’پلنگ بالدار‘ را وصف خاص بدانیم، خواهیم داشت: (∃x) (Gx˄ (∀y (Gy⊃x=y)) ˄Fax). نیز، اگر ’پلنگ بالدار‘ را وصف عام بدانیم، نتیجه میشود: (∃x) (Gx˄Fax). اکنون، اگر سور را شیئی بدانیم، این هر سه نتیجه کاذب هستند. «شیئی وجود دارد که بیژن در جستوجوی آن است» و یا بدتر، «شیئی وجود دارد که پلنگ بالدار است و... و بیژن در جستوجوی آن است»؛ و یا «شیئی وجود دارد که پلنگ بالدار بوده و بیژن در جستوجوی آن است[33]». این در حالی است که جملۀ ما در زبان طبیعی به هیچ رو کاذب نیست. مشکل از سور برمیخیزد. ’در جستوجو بودن‘ ناقض اصل پنجم محاوره است. پس، ’پلنگ بالدار‘ در اینجا جانشینی به کار رفته است و بنابراین، سور را نیز باید جانشینی فهمید (این مثال شاید روشنتر باشد: «منیژه میداند که ’رستم قهرمان شاهنامه است‘». با ∃I خواهیم داشت «[منیژه میداند که (x=قهرمان شاهنامه)] (∃x)». اگر سور را شیئی بدانیم، جملۀ نخست صادق است و دومی کاذب. نتیجه میگیریم: زبان منطق موجهات، اگرچه غیرمصداقی است؛ (چون اصل پنجم از کار میافتد و از این رو، زبانی وجودشناختی نیست). اما از این نباید امکاننداشتن مسوّرسازی این زبان را نتیجه گرفت[34].
3-2- پارادوکس تسویر مرتبۀ دوم تفسیر شیئی در منطق محمولات مرتبۀ دوم، طبق تلقی رایج از این منطق، تعهدی وجودشناختی را دربارۀ ویژگیها موجب میشود. بر این اساس، اگر به هر دلیلی ویژگیها را در دایرۀ موجودات نگنجانیم، استفاده از منطق مرتبۀ دوم پارادوکسگونه خواهد بود. پس با تفسیر شیئی، استفاده از منطق محمولات مرتبۀ بالاتر متضمن وجود ویژگیها و گزارههاست. این مهمترین دلیلی است که کواین (1970: 64-70 and 90-91) منطقهایی با مرتبۀ بالاتر را رد میکند. به عبارت دقیق، نشاندن محمولها در جایگاهی مشابه نامها، تلقیای شیئی را برای محمولها موجب میشود و کواین را این تلقی خوش نمیآید؛ زیرا خود را متعهد به وجود آنها مییابد. پس، تفسیر شیئی کواین را ملزم به محدودکردن زبان منطق میکند: منطق نباید بر ویژگیها و گزارهها سور ببندد، چون از اساسْ اینها (و من نمیگویم این چیزها تا خاطر کواین مکدر نشود) وجود ندارند. تفسیر جانشینی قصهای دیگر دارد. نخست اینکه، در این تفسیر سوربستن بر ویژگیها، گزارهها، صدق و... موجب تعهدی وجودشناختی برایمان نمیشود. با این رویکرد، بحث درباب وجود این قبیل چیزها را به تأخیر انداخته، زبان منطق را از این درگیری رها میکنیم؛ مثلاً میتوان بر صدق سور بست و همچنان به نظریۀ زیادتی صدق پایبند بود. دوم اینکه، تلقی ما از این قبیل چیزها همچون کلمات مفرد نخواهد بود. به عبارت دیگر، حتی با فرض پذیرش وجودِ، مثلاً ویژگیها از تفسیر شیئی رفتار نحویای همسان با رفتاری خواهیم دید که با کلمات مفرد دارد؛ اما تفسیر جانشینی را چنین قیدی نیست. این یعنی گزارهها و محمولها (ویژگیها) را میتوان بهسادگی در ردۀ جانشینی گنجاند. این دو مطلب را با مثالی روشن میکنیم: I. "R˄⌐R" تناقض است و "(R˅⌐R)⌐" تناقض است. II. R˄⌐R =p و (R˅⌐R)⌐=q. پس، III. p و q هر دو تناقضاند. پس، IV. چیزی (ویژگیای) هست که p و q هر دو واجد آناند. و درنتیجه، V. [35](∃x) (Hpx ˄ Hqx) این صورتبندی، اگر سور را شیئی تفسیر کنیم، ما را متعهد به وجود ویژگیها و در اینجا تناقض، میکند و اگر متغیرهایی را با ∃I، جایگزین p و q کنیم، به وجود گزارهها نیز متعهد میشویم. این تعهد، خود، در تناقض است با قاعدۀ معرفی نفی (⌐ I، یا برهان خلف). دیگرباره مشکل از سور برمیخیزد. تفسیر جانشینی، نه تعهد به وجود تناقض را نتیجه میدهد و نه نقض دیگر قواعد را. با این تفسیر، نتیجه را چنین میخوانیم: xی (یا ویژگیای) در ردۀ جانشینی یافت میشود که دربارۀ p و q صدق میکند. این خوانش، افزون بر اینکه با محمولها برخورد نحوی متفاوتی نسبت به کلمات مفرد دارد، ارتباطی کمتر به زمینۀ گفتوگو مییابد و پارادوکسی را موجب نمیشود.
3-3- پارادوکس معرفی سورجزئی برنامهای تهی اگر «اسفندیار موجود نیست» را با تفسیر شیئی، با ∃x (x=a)⌐ نشان دهیم، آنگاه با اعمال ∃I، بهسادگی میتوان نتیجه گرفت ∃x (x=y)⌐∃y . این نتیجه، اگر سور را شیئی تفسیر کنیم، متناقض خواهد بود؛ اما با تفسیر جانشینی، «اسفندیار موجود نیست» را نباید اینگونه نشان داد. در نگاه ما، محمول وجود، که در این مورد وجود شیئی موردنظر است، محمولی است همچون دیگر محمولها: دربارۀ بعضی از نامها صدق میکند و دربارۀ بعضی صدق نمیکند. پس، اجازه میخواهیم «اسفندیار موجود نیست» را با ⌐Faنشان دهیم. ملاحظه میکنید که اکنون بهسادگی میتوان ∃I را اعمال کرد: (∃x) ⌐Fx. این یعنی نامی در ردۀ جانشینی یافت میشود که به شیئی اشاره ندارد (نمینامد) و از آن رو که ’اسفندیار‘ دقیقاً همین ویژگی را دارد، پس این نتیجه درست خواهد بود.
4- تعمیم به سور کلی ملاحظات تا اینجا، سور جزئی را شامل میشد. اکنون همین رویکرد در برابر سور کلی به کار بسته میشود. جان ادعا دربارۀ سور کلی را میتوان در این فراز از راسل دید: «میخواهم مؤکداً بگویم که گزارههای کلی باید بهنحوی تفسیر شوند که متضمن وجود نباشند. مثلاً هنگامی که میگویم "همۀ یونانیها انساناند"، نمیخواهم فرض کنید که این گزاره، مستلزم وجود یونانیهاست. این گزاره حتماً باید بهگونهای لحاظ شود که مستلزم چنین چیزی نیست. این را باید بهعنوان گزارهای جداگانه افزود. اگر بخواهید که این گزاره را با چنان محتوایی تفسیر کنید، باید جملۀ "و یونانیها وجود دارند" را به آن افزود. این محتوا، بهجهت ملاحظات عملی است. اگر منظور شما شامل این حقیقت که یونانیها وجود دارند [نیز] میشود، دو گزاره را در یک گزاره به هم میپیچید و این، پیچیدگیای غیرلازم را در منطق شما موجب میشود؛ زیرا گزارهای که شما میخواهید، از نوع گزارهای است که [هم] وجود چیزی را بیان کند و گزارههای کلیای که وجود چیزی را بیان نمیکنند» (Russell, 2010: 62,63). ملاحظه میکنید و البته واضح است که سور کلی تعهدی وجودشناختی را موجب نمیشود. قصد نگارنده در اینجا توضیح واضحات نیست. تنها سعی بر آن است تا نشان داده شود وجودْ جزء معنای ضمنی گزارههای کلی است و راسل، چنان که میبینید، به ’ملاحظات عملی‘ توسل جسته. پس، به باور نگارنده، شهود (بخوانید قواعد) زبان طبیعی حکم میکند که سور کلی را نیز متضمن وجود به کار ببریم. این یعنی ما در ضمن بیانهایی با سور کلی، وجود افرادی را در مجموعۀ موضوع فرض میگیریم و از همین روست که منطق ارسطویی، که مدعی صورتبندی جملات ما در بارۀ جهان است (آنچنان تفاوتی میان قواعد منطق و قواعد زبان طبیعی نمیبیند)، با مجموعههای بیمصداق در مقام موضوع، سر سازگاری ندارد؛ اما منطق، قواعدی دیگرگونه دارد. منطقْ دخل و تصرفی در معانی ضمنی جملات ندارد و تنها متوجه معنای ظاهری است. پس، سور کلی را بهدرستی غیروجودشناختی تفسیر میکند؛ هرچند زبان طبیعی ملاحظاتی وجودشناختی در این باره دارد. با مدعای کنونی، روشن است که چرا منطقاً دو گزارۀ متضاد با موضوعی بیمصداق، هر دو صادقاند؛ اگرچه این امر مایۀ شگفتی زبان طبیعی خواهد بود. مثلاً میدانیم که دو گزارۀ متضاد «هر گاواَرّهای گیاهخوار است» و «هیچ گاواَرّهای گیاهخوار نیست»، هر دو صادقاند. دلیل آنکه، موضوعْ بیمصداق است. این در حالی است که کاربر عادی زبان طبیعی را چنین امری (صدق دو گزارۀ متضاد) پذیرفتنی نمیآید. دلیل آنکه، این کاربرْ انتظاری وجودشناختی از زبان دارد (واقعگرایانه سخن بگو). نیز، روشن است که چرا منطق قدیم صدق دو گزارۀ متضاد را نمیپذیرد. دلیل آنکه، این منطق بیش از منطق جدید، با دغدغۀ صورتبندی جملات زبان طبیعی شکل گرفته و از این رو، نزدیکی بیشتری به قواعد این زبان دارد. این دغدغه را منطقدانان جدید ’مغالطۀ وجودی‘ نام نهادهاند و آن را کاستیای برای منطق قدیم شمردهاند[36]. این ملاحظات را میتوان به قاعدۀ تداخل، عکس مستوی، عکس نقیض، و ضروب Darapti، Felapton، Bramantip و Fesapo گسترش داد. کوتاه مدعا آنکه، سور عمومی در منطق بهدرستی غیروجودشناختی تفسیر میشود. این در حالی است که معادل آن در زبان طبیعی، مثلاً ’هر‘ وجودشناختی تفسیر میشود. این دو تفسیر متفاوت، قواعدی متفاوت را میطلبد. قواعد متفاوت، به نتایجی متفاوت رهنمون میشوند: بیانهای مناسب در زبان طبیعی و بیانهای صادق در منطق. به هیچ رو لازم نیست یکی از این دو را، ’∀‘ و معادل آن در زبان طبیعی را، به نفع دیگر تفسیر کنیم. منطق قدیم، گویی اولی را به نفع دومی تفسیر میکند. منطق جدید، گویی کمر به جبران جبر تاریخی به اولی بسته است.
5- پیآمدها بر آنچه که دفاع گرایسی از تفسیر جانشینی نامیده شد، پیآمدهایی مترتب است. به بعضی از این پیآمدها بهروشنی اشاره شد؛ اما این تمام ماجرا نیست. میتوان این رویکرد را به حوزههایی دیگر در منطق، فلسفۀ منطق و فلسفۀ زبان گستراند و پیآمدهایی جدید حاصل کرد. آنچه در ادامه میآید، مجموع پیآمدهایی است که نویسنده ناشی از این رویکرد در دفاع از تفسیر جانشینی میبیند: نخست اینکه، با جداکردن مرز میان منطق و زبان طبیعی و قواعد حاکم بر آنها از اختلاف میان آن دو کاسته میشود: زبان طبیعی در پی بیانهای مناسب است و منطق در جستوجوی بیانهای صادق. دوم اینکه، میتوان در برابر نظریۀ راسل برای نامهای خاص (نظریۀ توصیفات) رویکردی خنثی داشت و با پیآمدهای زبانی-متافیزیکی آن درگیر نشد. سوم اینکه، مهاجرت اجباری نام از موضع موضوع به بخش محمولی، کاری که کواین انجام داد، لازم نیست (لزومی ندارد زبان را از نامهای خاص تهی کنیم. در این صورت، انتقادهای، مثلاً سْتراسون (1968) به این رویکرد، انتقادهایی به منطق نخواهند بود). چهارم اینکه، مسئلۀ تسویر بر نامهای تهی را میتوان پاسخ گفت (زبان منطق جامعیتی بیشتر مییابد). پنجم اینکه، پارادوکسهای ناشی از تفسیر شیئی پاسخ داده میشود. ششم اینکه، نگاهی یگانه به سور جزئی و دلالتشناسیای واحد برای آن در میان خواهد بود (برخلاف رویکرد افرادی همچون کریپکی که هر دو تفسیر را در جای خود درست میدانند). هفتم اینکه، منطق رویکردی خنثی به وجودشناسی خواهد داشت (قواعد منطق را بدون توجه به ملاحظات وجودشناختی میتوان به کار برد). هشتم اینکه، ایدۀ گرایس، راهحلی برای کل زبان منطق و نه فقط منطق گزارهها، خواهد بود. نهم اینکه، با اسناد تعهدات وجودشناختی جملات به معانی ضمنی آنها، بخشی که مربوط به حوزۀ منطق نیست، زبان منطق، و بهتبعِ آن وظیفۀ منطق، روشنتر خواهد بود. دهم اینکه، تفسیر شیئی و نتایج وجودشناختی حاصل از آن، بازتعبیری[37] گسترده را از جملات زبان طبیعی میطلبد که گویی با شهود (بخوانید قواعد) زبان طبیعی سازگار نیست. با تفسیر جانشینی، نیازی به چنین بازتعبیرهای گستردهای نیست. یازدهم اینکه، در سایۀ روشنگریهای ما، نقد سْتراسون (1952: 195)، مبنی بر پیشفرض وجودی برای موضوع گزارههای کلی که از آن غیرشرطیبودن این گزارهها را نتیجه میگیرد، رنگ میبازد.
6- نتیجهگیری در مقالهای که گذشت با افزودن اصل پنجمی به چهار اصل گرایس، کوشش شد رویکرد وی به منطق محمولات گسترانده شود. از اساس، چنین گسترشی از این پیشفرض ناشی میشد که مشکلاتی در منطق محمولات و درواقع، دربابِ تفسیر شیئی از سورها یافت میشود. این پیشفرض با سه پارادوکس روشن شد. سعی بر آن بود تا نشان داده شود چگونه میتوان سورها را بدون تقیدات وجودشناختی تلقی کرد؛ این تلقی به نقش دلالتشناختی سورها گره زده شد. نیز کوشش شد با مثالهایی نشان داده شود که انتظارات وجودشناختی ما از سورها، چگونه به کاربرد آنها گره خورده است؛ کاربردی که ربطی به منطق ندارد. پس، با مرزبندی زبان طبیعی و منطق، انتظارات وجودشناختی به اولی نسبت داده شد و دومی از این انتظارات دور نگاه داشته شد. همۀ اینها به نفع تفسیر جانشینی از سور خاتمه داده شد و نشان داده [1]. بازتعبیر جملات زبان طبیعی به زبان منطق براساس همین اندیشه نزد راسل شکل میگیرد. وی اصرار دارد که در تحلیل جملات باید هوشیار بود که شکل دستور زبانی گمراهمان نکند (Russell, 1919: 169). [2]. دغدغۀ اصلی لوئیس در معرفی «استلزام اکید» بهجای «استلزام مادی» این است که استلزام در معنای متداول آن به اولی نزدیکتر است. وی اصرار دارد که استفاده از استلزام مادی، از آنجا که از استلزام و انتاج در معنای متداول آن دور میافتد، به نتایجی عجیب رهنمون میشود؛ نتایجی که پارادوکسهای استلزام مادی میخوانندشان. دیدگاههای لوئیس را در این باب در منبع زیر ببینید: C. I. Lewis. “The Issues Concerning Material Implication”. The journal of Philosophy, Psychology and Scientific Methods, Vol. 14, No. 13 (Jun.21, 1917). 350-356. [3]. برای مشاهدۀ نقدهای سْتراسون به آنچه زبان برساختی، مصنوعی یا ایدئال میخوانند، بنگرید به منابع A و B (که همپوشانیهایی دارند) در زیر. همچنین خلاصهای از تقابل فیلسوفان طرفدار زبان روزمره را با فیلسوفان طرفدار زبان ایدئال (که شامل نقدهای سْتراسون به دومی میشود)، در C ببینید: (A) P. F. Strawson. 1963. "Carnap's Views on Constructed Systems versus Natural Languages in Analytic Philosophy. In: The Philosophy of Rodulf Carnap. Ed by Paul Arthur Schipp. Open Court, 503-518. (B) P. F. Strawson. 2011. Philosophical Writings. Oxford University Press. 78-90. (C) Richard Rorty. 1967. The Linguistic Turn. University of Chicago Press. 15-24. [4] . آشنایی با اندیشههای گرایس در فلسفۀ زبان، برای فهم پرسشهای ما لازم است. برای نمونه، بنگرید به دو کتاب مقدماتی زیر: Michael Morris. 2007. An Introduction to the Philosophy of Language. Cambridge University Press. §13. Alexander Miller. 2007. Philosophy of Language. Routledge. 249-253. [5]. semantical meaning [6]. pragmatical meaning [7]. sentence-meaning [8]. speaker’s-meaning [9]. type [10]. token [11] . اجماع بر دلالتشناسی تارسکی در این تلقی از سور بیتأثیر نبوده است. [12] . و ما فعلاً شیئیت را همسو با کواین، مساوق وجود نمیدانیم. [13] . مثلاً کواین فقط تفسیر شیئی را مجاز میداند؛ مارکوس فقط تفسیر جانشینی را؛ و کریپکی و هافوبر برای هر تفسیر کارایی خاصی در نظر میگیرند. [14]. literal [15]. implicature [16] . گرایس از عبارت circumstance of the utterance استفاده میکند. [17]. appropriateness گفتنی است که استفادۀ گستردۀ گرایس از اصطلاح «مناسب»، نه در مقالۀ مورد اشارۀ ما، بلکه در مقالۀ زیر صورت میگیرد: Prolegomena, in: Grice, H. P, (1991), Studies in the Way of Words, Cambridge, Harvard University Press, 3-21. [18]. cooperative principle [19]. assertibility [20] . زبان انگلیسی، به دلیل قدرت بیشتر در این مورد، منظور را روشنتر خواهد کرد: ’پلنگ بالدار‘ را به سه صورت میتوان به کار برد: I. Bijan seeks Palange Baldar. II. Bijan seeks the winged leopard. III. Bijan seeks a winged leopard. [21] . در اینجا، صرفاً براساس یک قرارداد، ’سناریو‘ را عامتر از ’روایت‘ در نظر گرفتهام. روایتها دربارۀ جهان هستند. سناریوها، افزون بر روایتها، شامل ’تخیلها‘ هم میشوند. با این تفکیک، مثلاً میتوان پرسید: «زبان ریاضیات یک روایت است (کواین) یا یک تخیل (فیلد)؟»؛ و یا «آیا زبان ریاضیات غیر سناریوست (گودل)؟». چنین پرسشهایی را دربارۀ مثلاً جهانهای ممکن نیز میتوان مطرح کرد. [22]. شاید در برابر این دو مثال، خواننده اعتراض کند که زمان فعل در هر دو بهدرستی به کار نرفته است. به عبارت دیگر، جای مثال نخست باید گفت: «بعضی از ساسانیان شجاع بودند»؛ و جای مثال دوم باید گفت: «بعضی از گاواَرّهها گیاهخوار خواهند بود». جدای از ترجمهنشدن این دو جملۀ جدید به زبان کلاسیک منطق محمولات، چنین اصراری بر تغییر در کاربردهای روزمرۀ زبان، بهکلی با رویکرد این مقاله ناسازگار است. [23] . بهتعبیرِ هافوبر، صحبتهای روزمرۀ ما دربارۀ اعداد، ویژگیها و گزارهها واجد پیشفرضی وجودشناختی برای واقعیت عینی آنها نیست (Hofweber, 1999: 27).
[24]. چرایی این بحث روشن است: در منطق (کلاسیک) بهسادگی میتوان از ∀x (Fx)، (با این فرض که a به نامی خاص اشاره دارد) Fa را نتیجه گرفت و نیز از این دومی، ∃x (Fx) نتیجه میشود. در ادامه، از منظر زبان طبیعی ملاحظاتی در این باب خواهیم داشت. [25] . نیک میدانیم نزد راسل، هر حکم صادقی با موضوع دستور زبانی مفرد، مشروط خواهد بود بر وجود موضوع. این تا جایی است که او حتی صدق احکام اینهمانیای را که در طرفین آن وصفی خاص قرار گرفته (که هر نامی، خود، یک وصف خاص است)، مشروط بر وجود آن وصف خاص (آن نام) میداند (1919: 177). اشارات آتی ادعای ما را روشنی میبخشد. [26]. cancelable [27] . نگارنده امیدوار است در اینجا دلالتشناسی کریپکی در باب اسامی خاص یادآور خواننده نشود. اگر چنین شد، «نادرشاه از رود سند گذشت» را با جملۀ «نادرشاه نادرشاه است» عوض کنید. گریز به دلالتشناسی اسامی تهی، مسئله را حل نخواهد کرد. [28] . کواین مینویسد: «هر آنچه که بهکمک نامها میگوییم، میتواند در زبانی فاقد آنها نیز گفته شود» (1948: 32). البته کواین (1951)، با تیزهوشی تمام، اگرچه بارها اعتراف میکند که نامها تعهدی وجودشناختی را موجب نمیشوند (لزوماً نمینامند)؛ اما هرجا که منکر این تعهد برای نامهاست، از ’بهاصطلاح نامها‘ (alleged names) استفاده میکند (1951: 67). [29] . براساس همین رویکرد است که فرگه اساساً حمل ’وجود‘ را برای نامی خاصْ بیمعنا (nonsense)، و لذا بیمصداق (بیارزش) میداند؛ زیرا بهباور وی، مگر میشود نامی خاصْ مصداقی نداشته باشد؟! [30]. Intensional context [31] . منظور در اینجا چیزی بیش از اعمال قاعدۀ ضرورت اینهمانی نیست. [32] . اجازه دهید از زاویهای دیگر به مسئله بنگریم. میدانیم که a=b ⊃□(a=b)˫. پس، با MP داریم: □(a=b). اکنون با k-□ reit، و سپس ∃I، و بعد k-□I، و در آخر ∀I، نتیجه میشود: ∀x □∃y (x=y). این یعنی نهتنها وجود هسپروس و فوسفروس ضروری است، بلکه وجود تمام اشیاء دامنه نیز. راهحل رایج در منطق موجهات برای فرار از این نتیجه، حذف نامهای خاص از زبان است. [33] . نویسنده آگاه است که توسل به ماینونگگرایی و درواقع، تمایز میان تفسیر شیئی و تفسیر وجودی از سور، شاید این نتایج را پذیرفتنی جلوه دهد. با اینهمه، اجازه میخواهد برای مدعای کنونی، ماینونگگرایی را نپذیرد. [34] . گمان میکنم برای کواین صحبت از پارادوکس زمینۀ معنایی عجیب (بخوانید مضحک) به نظر آید. کسی که معنا را از اساس منکر است، به زمینۀ معنایی و پارادوکس آن، بیشک، وقعی نخواهد نهاد. [35] . البته این نگارش درستتر است: (∃F) (Fp ˄ Fq). [36] . در اینجا، به مقالۀ «مغالطۀ وجودی و کاستیهای منطق قدیم» اشاره شده است. [37]. paraphrase شد چگونه با این تفسیر میتوان از پارادوکسهای پیشآمده گریخت | ||
مراجع | ||
Grice, H. P., (1975), “Logic and Conversation”, P. Cole and J. L. Morgan (eds). Syntax and Semantics, New York, Academic Press Vol. 3: Speech Acts, 41-58. Quine, W. V., (1948), “On What There Is”, The Review of Metaphysics, Vol 2, No 5, 21-38. Quine, W. V., (1951), “On Carnap’s View on Ontology”, Herbert Feigl and Wilfrid Sellars (eds), Philosophical Studies, Vol. 2, No. 5, 65-72. Quine, W. V., (1953), “Reference and Modality”, In: From a Logical Point of View, Cambridge, Harvard University Press, 139-159. Quine, W. V., (1970), Philosophy of Logic, Cambridge, Harvard University Press, 1. Russell, B., (2010), The philosophy of Logical Atomism, London, Routledge, 1. Russell, B., (1919), Introduction to Mathematical Philosophy, London, George Allen & Unwin, 1. Strawson, P. F., (1952), Introduction to Logical Theory, London, Methuen & Co Ltd, 1. Strawson, P. F., (1968), “Singular Terms and Predication”, Synthese, Vol. 19, No. 1/2, 97-117. Hofweber, Th., (1999), Ontology and Objectivity, Dissertation Submitted to the Department of Philosophy of Stanford University. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 1,019 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 349 |