تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,674 |
تعداد مقالات | 13,669 |
تعداد مشاهده مقاله | 31,674,971 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,510,991 |
سیمای اسکندر در آیینههای موجدار | ||||||||||||||||||||||||||||
متن شناسی ادب فارسی | ||||||||||||||||||||||||||||
مقاله 4، دوره 2، شماره 2، تیر 1389، صفحه 61-82 اصل مقاله (230.24 K) | ||||||||||||||||||||||||||||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||||||||||||||||||||||||||||
نویسنده | ||||||||||||||||||||||||||||
سعید حسام پور* | ||||||||||||||||||||||||||||
استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز | ||||||||||||||||||||||||||||
چکیده | ||||||||||||||||||||||||||||
اسکندر مقدونی، یکی از چهرههای تاریخساز و اثرگذار در تاریخ و تمدن بشر بوده است. جای شگفتی است که درباره هیچ شخصیت اسطورهای و تاریخی تاکنون به اندازه اسکندر اثر مستقل به زبان فارسی تألیف نشده است؛ افزون بر بسیاری از متون تاریخی که به گونهای مفصل درباره زندگی و شخصیت اسکندر سخن گفتهاند، در هشت اثر به صورت نظم یا نثر به داستان زندگی اسکندر پرداخته شده است، از این تعداد سه اثر به نثر نگاشته شده و پنج اثر در قالب شعر سروده شده است. از آنجا که پژوهشهای صورت گرفته تا کنون بیشتر در پیوند با شخصیت اسکندر در آثار منظوم؛ بویژه شاهنامه و اسکندرنامه نظامی بوده و به آثار منثور در این باره توجهی نشده است، در این پژوهش کوشش شده، برای شناخت دقیقتر و جزییتر چهره افسانهای اسکندر رفتار، گفتار و کردار اسکندر و همچنین دیدگاههای مؤلفان آثار پدیده آمده درباره اسکندر (داستان اسکندر در شاهنامه، اسکندرنامه نظامی، آیینه اسکندری، خردنامه اسکندری و اسکندرنامه به روایت کالیستنس، داستان اسکندر در دارابنامه و اسکندرنامه منوچهرحکیم) بررسی و تحلیل شود و مطالب در سه بخش زیر دستهبندی شده است: الف) نام، نسب و نژاد ب) شخصیت و خلق و خو ج) لشکرکشیها و دشمنان اسکندر. در این بخشها تفاوتها و شباهتهای آثار یادشده درباره اسکندر نیز بررسی میشود. گفتنی است، در آغاز هر بخش برای آگاهی بیشتر به کوتاهی مطالب تاریخی نیز درباره هر موضوع ارائه خواهد شد و در پایان دلایل توجه فراوان به اسکندر در زبان و ادبیات فارسی بررسی میشود. | ||||||||||||||||||||||||||||
کلیدواژهها | ||||||||||||||||||||||||||||
اسکندر؛ اسکندرنامهها؛ شخصیت؛ ادبیات فارسی | ||||||||||||||||||||||||||||
اصل مقاله | ||||||||||||||||||||||||||||
1. درآمد اسکندر مقدونی یکی از چهرههای تاریخساز و اثرگذار در تاریخ و تمدن بشر بوده است. دربارة نقش و جایگاه ویژة او، کافی است که به داستانها و افسانههای برساختة ملتهای گوناگون، به کوتاهی نگاهی انداخته شود. کشورگشاییهای برقآسا و سرکوبگرانة او، هول و هراسی شگرف بر جان مردم جهان انداخت و حیرتی آمیخته با احترامی مقدسگونه نسبت به این چهرة افسانهای در دل جهانیان پدید آورد و چه بسا این احساس متضاد ترس و حیرت از یک سو و احترام و محبت از سوی دیگر چهرهای خدایگونه از اسکندر برای مردمان کشورهای تسخیر شده ایجاد کرد. یکی از عوامل افزاینده و انکارناپذیر در این باره، شکستهای پی در پی امپراتوری قدرتمند ایران از سپاه اسکندر و سرانجام تسخیر آن بود و همین موضوع امتیازی ارزشمند برای اسکندر به شمار میرفت و هرچه بیشتر زمینه را فراهم میکرد تا بسیاری از حوادث شگفتانگیز و برساختة یاران اسکندر و افسانهسازان از سوی مردم جهان پذیرفته شود. در ایران سیمای اسکندر از دوران باستان تاکنون با دگرگونیهای فراوانی همراه بوده است و این دگرگونی را میتوان با مطالعة داستانهای گوناگون پدید آمده در بارة او، در ادبیات فارسی مشاهده کرد و جای شگفتی است که برای هیچ شخصیت اسطورهای و تاریخی تاکنون به اندازة اسکندر اثر مستقل به زبان فارسی تألیف نشده است؛ افزون بر بسیاری از متون تاریخی که به گونهای مفصّل به زندگی و شخصیت اسکندر پرداختهاند، در هشت اثر به صورت نظم یا نثر به داستان زندگی اسکندر پرداخته شده است، از این تعداد سه اثر به نثر نگاشته شده و پنج اثر در قالب شعر سروده شده است: الف- آثار منثور 1- اسکندرنامه به روایت کالسیتنس دروغین، نویسنده نامعلوم؛ تاریخ تالیف حدود قرن پنجم (بهار،1373: 2/132). 2- داستان اسکندر در دارابنامة طرسوسی؛ تاریخ تالیف به احتمال فراوان اواخر قرن ششم یا هفتم (طرسوسی، 1356، مقدمة مصحح:23). 3- اسکندرنامه، منوچهر حکیم، تاریخ تألیف احتمالاً قرن دوازدهم (محجوب،1338: 738). ب- آثار منظوم 1- داستان اسکندر در شاهنامة فردوسی؛ 2- اسکندرنامة نظامی؛ 3- آیینة اسکندری امیرخسرو دهلوی؛ 4- خردنامة اسکندری جامی؛ 5- قصة ذوالقرنین بدرالدین عبدالسلام ابراهیم حسینی کشمیری متخلص به بدری. ناگفته پیداست که موضوع همة داستانهای یادشده لشکرکشیها، کشورگشاییها و سفرهای اسکندر است؛ اما پرسش بنیادی و شایستة درنگ این است که تصویر سیما و شخصیت اسکندر در آثار یادشده چگونه است؟ در آثار منظوم و منثور چه شباهت و تفاوتی در سیمای اسکندر دیده میشود؟ آیا زمان پیدایش آثار در چگونگی تصویر اسکندر تأثیری نداشته است؟ پس از بررسی و تحلیل پرسشهای یادشده به این پرسش خواهیم پرداخت که دلیل این همه توجه به یک شخصیت ویژه در زبان و ادبیات فارسی و خلق آثار گوناگون دربارة او چه بوده است؟ از میان آثار پیش گفته، «قصة ذوالقرنین» هنوز در ایران به چاپ نرسیده، از همین رو در این پژوهش امکان بررسی چهرة اسکندر در این اثر فراهم نشد.
2. پژوهشهای صورت گرفته دربارة اسکندر با رویکرد تاریخی آثار گوناگونی پدید آمده است که از ذکر آنها به دلیل طولانی شدن کلام چشمپوشی شد و تنها به آثاری پرداخته میشود که رویکردی ادبی به این موضوع داشتهاند. یکی از مهمترین آثاری که در پیوند با اسکندر در ادبیات فارسی پدید آمد، کتاب «اسکندر و ادبیات ایران» نوشتة سید حسن صفوی است. نویسنده در این اثر کوشیده، به گونهای مفصّل داستان اسکندر در شاهنامة فردوسی و اسکندرنامة نظامی را با یکدیگر مقایسه کند و تفاوت و شباهتهای آنها را بررسی نماید. همچنین در بخشی از این کتاب به چگونگی پیدایش داستان اسکندر و شخصیت مذهبی او اشاره شده است. اما مؤلّف در این اثر از بررسی و تحلیل چهرة اسکندر در دیگر آثار خودداری ورزیده و تنها به اشارهای کوتاه بسنده کرده است و به داستان اسکندر در کتاب دارابنامة طرسوسی هیچ اشارهای نکرده است. همچنین در این کتاب بیشتر جنبة مثبت چهرة اسکندر نمایانده شده و به تناقضهای موجود در سیمای او در آثار منثور توجهی نشده است. همچنین حسین رزمجو در مقالهای زیر عنوان «اسکندر و اسکندرنامهها» تنها به بررسی چهرة اسکندر در شاهنامه و اسکندرنامة نظامی پرداخته و برخلاف انتظاری که از عنوان مقاله برمیآید، جز معرفی چند سطری آثاری که به پیروی از اسکندرنامة نظامی سروده شده، سخن دیگری نگفته است و مطلب تازهای نیز در این مقاله دیده نمیشود (رزمجو، 1380: 265-280 ). «اسکندر- ایران- نظامی» عنوان مقالهای است که محمدحسین کرمی دربارة سیما و شخصیت اسکندر در اسکندرنامه و شاهنامه نوشته و دلایلی را برای علت انتخاب اسکندر از سوی نظامی برشمرده است. در این مقاله بیشتر بر چهرة مثبت اسکندر تأکید شده است (کرمی، 1383: 131-172). مقالههای دیگری نیز در مجلههای عمومی در این باره نوشته شده که به دلیل نداشتن سخن تازه از ذکر آنها درمیگذریم. با بررسی این پژوهشها روشن شد با توجه به متنهای منظوم (شاهنامه و اسکندرنامة نظامی) پیش روی پژوهشگران، بیشتر به جنبة مثبت اسکندر در ادب فارسی پرداخته شده و جنبههای منفی او که در آثار منثور بیشتر دیده میشود، بررسی نشده است و اهمیت پژوهش حاضر در این است که به بررسی جنبههای دیگری از سیمای اسکندر در ادب فارسی؛ بویژه چهرة تیره و منفی او میپردازد.
3. شیوة پژوهش در این پژوهش کوشیده شد، برای شناخت دقیقتر و جزییتر چهرة افسانهای اسکندر رفتار، گفتار و کردار اسکندر و دیگر شخصیتها دربارة او و همچنین دیدگاههای مؤلّفان آثار پدیده آمده در پیوند با اسکندر (داستان اسکندر در شاهنامه، اسکندرنامة نظامی، آیینة اسکندری، خردنامه اسکندری و اسکندرنامه به روایت کالیستنس، داستان اسکندر در دارابنامه و اسکندرنامة منوچهرحکیم) به دقت بررسی و تحلیل شود. پس از این بررسی مطالب در سه بخش زیر دستهبندی شد: الف) نام، نسب و نژاد اسکندر ب) شخصیت و خلق و خو ج) لشکرکشیها و دشمنان اسکندر. در این بخشها تفاوتها و شباهتهای آثار یادشده دربارة اسکندر نیز بررسی میشود. گفتنی است در آغاز هر بخش برای آگاهی بیشتر به کوتاهی مطالب تاریخی نیز دربارة هر موضوع ارائه خواهد شد و در پایان دلایل توجه فراوان به اسکندر بررسی میشود: 4. سیمای اسکندر در اسکندرنامهها 4-1. نام، نسب و نژاد دربارة نام و نسب اسکندر در متون تاریخی چنین گفته شده: «اسم پادشاه مقدونی الکساندر بود... او در میان پادشاهان مقدونیه اسکندر سوم است؛ زیرا دو اسکندر نام دیگر قبل از او بر تخت مقدونی نشسته بودند، ولی مورخین عهد قدیم او را غالباً اسکندر پسر فیلیپ نامیدهاند و مورخین جدید اسم او را عموماً الکساندر مقدونی یا الکساندر کبیر نوشتهاند... پدرش فیلیپ دوم بود و مادرش المپیاس دختر نه اوپ تولم پادشاه ملسها، ملسها مردمی بودند یونانی و پادشاهان این مردم از خانوادة اِآسیدها به شمار میرفتند و این خانواده هم نسب خود را به آشیل میرسانید... تولد اسکندر در شهر پلاّ در ژوئیه 356 ق. م بود و در بیست سالگی به تخت نشست» (پیرنیا، 1342: 2/1212-1213) دربارة نام و نسب و چگونگی بزرگ شدن اسکندر در آثار تاریخی و ادبی ایران مطالب مختلف و پریشانی دیده میشود. در اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان نامی از اسکندر برده نشده است؛ اما در کتب پهلوی مانند ارداویرافنامه، دینکرد، بندهشن، کارنامة اردشیر بابکان، شهرستانهای ایران از اسکندر با القابی مانند هروماک- اهرموک- ارومی نام برده شده و به طور کلّی «در سنت کیش زرتشت به اسکندر لقب گجسته (ملعون) را دادند؛ یعنی لقبی که اسکندر در داشتن آن با انگرهمینو شریک است» (بویس،1375: 2/418). همین امر نشان میدهد، در این آثار اسکندر رومی دانسته شده و در آنها دربارة پدر و مادر اسکندر سخنی به میان نیامده است. مجدالدین کیوانی با جمعبندی منابع کهن فارسی و عربی دربارة اسکندر مینویسد: «از قراین چنین برمیآید که گزارشهای مندرج در این منابع یا روایاتی است که به دست ایرانیان زردشتی نوشته شده و از طریق آثاری چون دینکرد، بندهشن و ارداویرافنامه به ما رسیده یا برگرفته از منابع غیر پهلوی مانند سریانی و یونانی است. در منابع گروه اول اسکندر همه جا مردی ستمکاره، ویرانگر و اهریمنی وصف شده است.....در این قبیل منابع از شاه مقدونی با عنوان گجستک الکسندر هرومیک (اسکندر ملعون رومی) و همطراز جبارانی چون ضحاک بیدادگر و افراسیاب بداندیش نهاده شده است....سرچشمة گروه دوم داستانها و گزارشهای راست و دروغی است که نخستین بار چند سده پس از روزگار اسکندر، بیرون از سرزمین یونان، به یونانی نوشته شد و بعدها به زبانهای مختلف؛ از جمله پهلوی، سریانی و عربی ترجمه شد و در هریک از برگردانها مبالغی غیر واقع بدان افزوده شد» (کیوانی، 1384:402-403). در قصص ثبت شده در آثار کهن آثار تاریخی پس از اسلام مانند مجملالتواریخ و القصص تاریخ طبری، تاریخ یعقوبی، تاریخ ثعالبی و تاریخ گردیزی و... اسکندر در پی ازدواج داراب بن همای و دختر فیلقوس به دنیا میآید؛ اما دختر فیلقوس اندکی پس از ازدواج به دلیل بوی بد دهانش به روم بازگردانده میشود و فیلقوس اسکندر را پسر خود اعلام میکند. نویسندة تاریخ حبیبالسیر به اختلاف دیدگاهها در این باره این گونه اشاره میکند: «در نسب اسکندر در میان ارباب خبر خلاف است و قول مشهور در این باب آن است وقتی که روقیا، بنت فیلقوس از داراب بن بهمن حامله بود، عجوزهای بوی دهن آن مستوره را به گیاهی که سندر نام داشت، معالجه نمود؛ اما حضرت مخدومی در روضهالصفا بدین کلک بلاغت انتما گردانیدهاند که جمعی که ذوالقرنین را ولد دارای اکبر گفتهاند بدین معنی قایلاند که او روشنک دختر دارای اصغر را به حباله نکاح درآورد و حال آن محال مینماید، پادشاه خداترس دیندار پرهیزکار به ازدواج برادرزادة خویش اقدام نماید و اعتقاد قاضی بیضاوی و زمرهای دیگر از مورخین چنان است که اسکندر پسر صلبی فیلقوس است و فیلقوس از نسل عیص بن اسحق بود و جمعی گفتهاند که فیلقوس دختر خود را به جهت قطع ماده نزاع به بازر پادشاه اسکندریه داد....» (خواندمیر، 1362: 1/209). وجود چنین دیدگاههایی در میان تاریخنویسان، نشان دهندة سردرگمی و ابهامهای فراوان دربارة نسب اسکندر است و همین تناقضها در آثار ادبی مورد بررسی در پژوهش حاضر نیز دیده میشود. فردوسی در شاهنامه با بسیاری از تاریخنویسان هم باور است و اسکندر را فرزند داراب میداند؛ اما نظامی با نقل چند روایت در پیوند با نژاد اسکندر به نتیجة زیر میرسد:
شاید بتوان گفت، نزدیکی محل زندگی نظامی به رومیان و مسیحیان که تاریخنگاری دقیقتری نسبت به ایرانیان باستان داشتهاند، باعث شده نظامی دربارة نام و نسب اسکندر روایتهای مستندتری پیش چشم داشته باشد. امیرخسرو دهلوی در آیینة اسکندری دربارة چگونگی به دنیا آمدن اسکندر و نژاد او و حتی لشکرکشیاش به ایران و کشته شدن داراب سخنی نمیگوید؛ اما با توجه به مطالب دیگر این کتاب میتوان دریافت که امیرخسرو، اسکندر را رومی میداند. و جامی در خردنامه بر این باور است که خداوند هنگام پیری فیلقوس، اسکندر را به او داده:
در آثار منثور آشفتگی بیشتری نسبت به آثار منظوم در این باره دیده میشود. در اسکندرنامه به روایت کالیستنس و داستان اسکندر در دارابنامه و اسکندرنامة منوچهر حکیم، اسکندر فرزند داراب دانسته شده، اما در چگونگی به دنیا آمدن او تفاوتهای فراوانی دیده میشود: در اسکندرنامه به روایت کالیستنس داراب، ناهید، دختر فیلقوس را پس از مدت بسیار کوتاهی نزد پدر بازمیگرداند و فیلقوس پس از آگاهی از حاملگی ناهید، این موضوع را پنهان میدارد و فرزند ناهید را پسر خود معرفی میکند و به دلیل نداشتن پسر، پادشاهی را به او وامیگذارد، مادر اسکندر تا پایان زندگی پسرش زنده است و با نامههای پی در پی خود او را پند و اندرز میدهد؛ اما در داستان اسکندر در دارابنامه، ناهید مادر اسکندر، حاملگی و به دنیا آمدن فرزند خود را از پدر خود، فیلقوس، پنهان میدارد و نوزادش را در کوهی نزدیک صومعة ارسطاطالیس رها میکند و گوسفندی با الهام از خدا به این نوزاد شیر میدهد. پیرزنی با تعقیب این گوسفند اسکندر را میبیند و او را به خانه میبرد و بزرگش میکند. در چهارسالگی او را نزد ارسطاطالیس میبرد. این مرد حکیم، شش سال دانشهای گوناگون را به اسکندر میآموزد. همچنین در این داستان ناهید پس از به دنیا آوردن فرزند، با فیروزشاه پادشاه قنواط، شهری نزدیک مصر، ازدواج میکند. سرانجام ناهید پس از سالها، کودک خردسال خود را در قصر پادشاه قنواط میبیند. آن نوزاد اکنون نوجوانی نیکچهره و مفسّر خواب شده است. مادر و پسر پنهانی نزد فیلقوس میروند. فیلقوس با وجود داشتن سه پسر پادشاهی را به اسکندر وامیگذارد. پسران فیلقوس به دلیل رفتار پدرشان بر او و اسکندر میشورند و پدر خود و خواهرشان، ناهید را میکشند؛ اما سرانجام اسکندر با زیرکی و بهرهگیری از اختلاف میان پسران فیلقوس به پادشاهی میرسد. نسب و نژاد اسکندر در اسکندرنامة منوچهر حکیم؛ بویژة چگونگی تولد فیلقوز بسیار شگفتانگیز است و فضای سورئالیستی دارد؛ حکیمی مصری، به قبرستانی میرود و کلهای را میبیند که بر آن نوشته شده: «صاحب کلة پوسیده چهل خون مسلمان را به ناحق ریخته و چهار خون ناحق دیگر خواهد ریخت و صد و شصت سال دیگر در عالم، پادشاهی خواهد کرد... فیلسوف آن کله را به خانه آورد و در هاون نموده و نرم کرد و در شیشه کرد. در سقف آن غار (محل عبادت و زندگی او) آویخته...» (منوچهر حکیم، 1327: 2). این فیلسوف دختری دارد. دختر یک روز دلدرد میگیرد و به گمان این که در شیشة یاد شده داروست، مقداری از پودر را میخورد و در نتیجة خوردن پودر و بدون ازدواج، آبستن میشود و پسری به دنیا میآورد که قوزی در پشت دارد؛ از همین رو او را فیلقوز مینامند. فیلقوز سرآمد دانشهای گوناگون میشود. پس از مرگ حکیم با مادر خود به شهر مصر که به آن مکان نزدیک است، میرود و کمکم وزیر پادشاه میشود. از مصر با قیصر روم وارد جنگ میشود. قیصر را شکست میدهد و خود بر جای او مینشیند. بقیة ماجرا همانند دیگر داستانهاست. دربارة نسب و نژاد اسکندر میان اسکندرنامههای منظوم و منثور تفاوتهای زیر دیده میشود: الف- در چهار اثر منظوم تنها فردوسی به ایرانی بودن پدر اسکندر اشاره کرده و در آثار دیگر او را رومی میدانند؛ اما در همة آثار منثور پدر اسکندر ایرانی است. در این باره شاید بتوان گفت با توجه به امانتداری فردوسی در به نظم کشیدن روایات، او در روایتی که در زمان خود از آن استفاده کرده، دخل و تصرفی نکرده و همان را به نظم کشیده است، البته نباید از این مطلب چشم پوشید که فردوسی مانند بسیاری از مردم ایران به گونهای ناخودآگاه، همچنین به دلیل احساسات ملیگرایانه و متاثر از نهضت شعوبیه ترجیح میداده که اسکندر ایرانی بوده باشد و با وجود برخی اخبار دربارة بدرفتاری اسکندر، به روایتی اشاره کرده که اسکندر را ایرانی میداند و شاعران دیگر قدری بیتعصبتر به این موضوع نگریستهاند و با در اختیار داشتن روایات دیگر و کنار هم گذاشتن شواهد و قرائن بیشتر در این باره، اسکندر را رومی دانستهاند. در اسکندرنامههای منثور که به احتمال فراوان روایتهای شفاهی در میان مردم بوده است، راویان به دلیل مخاطبان عامتر خود و برای جلب مخاطبان بیشتر و ترغیب آنها به شنیدن، بدون در نظر گرفتن واقعیات تاریخی اسکندر را ایرانی دانستهاند. گفتنی است دانش راویان آثار منثور نیز، هم پایة افرادی مانند نظامی، جامی و امیرخسرو نبوده است. از همین رو چندان در پی صحت و سقم مطالب مربوط به زندگی اسکندر برنیامدهاند. ب) در آثار منظوم تناقضی در کل کتاب دربارة نژاد اسکندر دیده نمیشود، به دیگر سخن، اگر اسکندر رومی معرفی شود، جای دیگر ایرانی به شمار نمیآید؛ اما در آثار منثور هرچند در آغاز همة داستانها، اسکندر فرزند داراب است، اما در روند داستان بارها و بارها اسکندر «رومیزاده» خطاب میشود. گفتنی است در جاهایی که رومیزاده به کار رفته است، بافت کلام چندان مثبت نیست؛ برای نمونه در اسکندرنامة منوچهر حکیم در یک حادثه اسکندر مشکلی پیدا میکند و با مهربانی به نسیم عیار سخن میگوید. نسیم به او میگوید: «ای رومیزاده حالا باباجان میگویی آن وقت که پولها را از من میگرفتی باباجان نبودم...» (منوچهر حکیم، 1327: 415) و یا در جایی دیگر «چون چشم اسکندر بر نسیم افتاد گفت: ای رومیزاده مرا دریاب»(همان، 302). این اصطلاح در داستان اسکندر در دارابنامة طرسوسی با صفت«بیپدر» نیز همراه میشود؛ هنگامی که اسکندر به ایران حمله میکند و دارا، پدر بوران دخت کشته میشود. بوران دخت لشکری فراهم میآورد و آمادة رویارویی با سپاه اسکندر میشود، اسکندر از او میخواهد تسلیم شود. بوران دخت در پاسخ میگوید: «اکنون تو رومیزادة بی پدر آمدهای و ما را میفریبی. برو ابلهی مکن...» (طرسوسی، 1356: 1/468). در جایی دیگر بوراندخت پس از شنیدن تقاضای اسکندر برای ازدواج، او را رومیزادة بیپدر و نبیرة فیلقوس میداند (همان، ج1/468). به این تناقض میتوان از دو سو نگریست؛ یکی بیتوجهی و شاید دانش کم راویان روایتها بوده است که به شیوة نقالی برای مردم روایت میشده و به چنین تناقضهایی توجه چندانی نمیکردهاند و دیگری بیان لایة دیگری از ناخودآگاه تاریخی ایرانیان و تنفر آنها از اسکندر به دلیل رفتارهای وحشیانة او نسبت به ایران است که در قالب چنین واژههایی خود را نشان میدهد. ج) تفاوت دیگری که میان دو اثر منثور (داستان اسکندر در دارابنامه و اسکندرنامة منوچهر حکیم) با آثار منظوم دیده میشود، این است که در این دو داستان، پدر یا مادر اسکندر به گونهای بخشی از زندگی خود را در مصر یا نزدیک آن گذرانیدهاند؛ در اسکندرنامة منوچهر حکیم فیلقوز، پدربزرگ اسکندر مصری است و از مصر به روم لشکر میکشد و پادشاه مصر میشود و در داستان اسکندر در دارابنامه، مادر اسکندر پس از ازدواج با داراب و باردار شدن از او، دور از چشم پدر و پنهانی فرزند خود را به دنیا میآورد و پس از این با پادشاه قنواط- شهری نزدیک مصر- ازدواج میکند. برای روشنتر شدن علت آمیختگی نژاد مصری- ایرانی - رومی اسکندر نخست باید به روایتی نگریست که خواندمیر، صاحب حبیبالسیر آورده است. این نویسنده چند روایت دربارة نژاد اسکندر ذکر میکند، در یکی از روایتها گفته شده: «و جمعی گفتهاند که فیلقوس دختر خود را به جهت قطع مادة نزاع به بازر، پادشاه اسکندریه داد و به سببی از اسباب ملک اسکندریه، مخّدرة قیصر را در حالی که به اسکندر حامله بود به خانة پدر گسیل نمود و ملکه در راه وضع حمل کرد. از غایت دلتنگی در صحرا پسر را تنها گذاشت و میشی از رمه که در آن بیابان میچرید، ملهم شده هر لحظه به سر پسر میرسید و او را از شیر سیر میگردانید و عجوزهای آمد شد گوسفند را دیده، از عقبش بشتافت...» (خواندمیر، 1362: 1/209). مجدالدین کیوانی دربارة علت نسب مصری اسکندر میگوید: «خوشرفتاری اسکندر با کاهنان مصری و ادای احترام نسبت به پرستشگاههایشان موجب شد که آنان وی را پسر خدای آمون بخوانند و متعاقب آن گروهی از مصریان به فکر جعل نژادی مصری برای وی بیفتند. طبق نسبنامهای که مصریان برای اسکندر ساختهاند، وقتی نکتانیبو، پادشاه مصر، به دنبال لشکرکشی اردشیر سوم هخامنشی به مصر از تخت و تاج محروم شد، به امید گرفتن کمک پیش فیلیپ، شاه مقدونی رفت. در آنجا در لباس یک منجم و به یاری جادو دل المپیاس را ربود و با وی ارتباط یافت و اسکندر ثمرة این پیوند نامشروع بود» (کیوانی، 1377: 351). در روایت داستان اسکندر در دارابنامة طرسوسی، تنها بخش آغازین داستان عوض شده و به جای بازر، پادشاه اسکندریه، داراب آمده است و بقیة ماجرا درست مانند مطالبی است که مؤلف حبیبالسیر از دیدگاه برخی مورّخان نقل کرده است و روایت منوچهر حکیم در اسکندرنامه، روایتی شگفتانگیز از پدر اسکندر، فیلقوز است- البته در این داستان پدربزرگ اوست؛ چون بخش ایرانی شدن اسکندر به روایت افزوده شده- گویی فیلقوز مصری است. دربارة این آمیختگی باید به چگونگی پدید آمدن افسانة اسکندر نگریست؛ پس از آنکه کالیستنس مورخ، خواهرزاده و شاگرد ارسطو به فرمان اسکندر زندانی شد و اندکی بعد در گذشت، دو نفر از دستیاران اسکندر به نگارش زندگی این فاتح، دست زدند. نخستین آنان اریستوبولس بود که در سرتاسر آسیا و پنجاب اسکندر را همراهی کرد و پس از وفات اسکندر تاریخ زندگیش را در مقدونیه نگاشت. همزمان با او بطلمیوس، فرماندار نظامی مصر و بنیانگذار دولت بطالسه در شمال آفریقا به ضبط و انتشارخاطرات عهد اسکندری دست زد. او در پی آن بود که افتخار و برکت نام اسکندر را تنها برای قلمرو خود نگه دارد. از همین رو، جنازة شاه را با احترام فراوان به اسکندریة مصر برد و در آنجا کیشی به نام اسکندرپرستی پدیدار ساخت(ویلکن،1376: 328). پس از این آثار، انتشار کتاب اخبار اسکندر در مصر، بیش از پیش شخصیت تاریخی این پادشاه را به افسانه نزدیک کرد و زمینه را برای چندگانگی و ابهام در زندگی و شخصیت او فراهم آورد، «کتاب اخبار اسکندر از افسانههای یونانی و مطالب آن مأخوذ از سپاهیان اسکندر است که در بازگشت به یونان، اخبار او را در آن سرزمین منتشر ساخته و مایة ظهور داستانها و قصصی در باب او شده بودند و از مجموع آنها داستانی پدید آمد که نویسندهای در حدود قرن سوم میلادی در مصر آن را گرد آورده، به یونانی نگاشت و به یکی از مورخان معاصر اسکندر موسوم به کالیستنس نسبت داد. این کتاب علی الظاهر به پهلوی ترجمه شد و سپس گویا مطالب آن به وسیلة سریانیان با بعضی اضافات به ادبیات عربی راه جست و با روایت منسوب به ذوالقرنین آمیخته شد و از تازیان به همة مسلمانان و از آن جمله به ایرانیان رسید...» (صفا، 1369 :90) از آنجا که نخستین کسی که افسانهاش به زبان یونانی دربارة اسکندر رایج شده، مصری بوده، چه بسا بتوان گفت، روایت یا روایتهای مطرح دربارة اسکندر با رنگ و بویی مصری به نگارش درآمده بودند و راویان ایرانی، به شیوهای دلخواه و برای پسند مخاطبان خود و همچنین با توجه به زمینههای تاریخی یکی از حوادث دوران داریوش اول 1، به جای پادشاه مصر و ازدواج او با دختر فیلقوس، نام داراب را ذکر کنند و از این رو نوعی آمیختگی پدید آمده است. پرسش دیگری که در این باره مطرح میشود این است که چرا مصریان و ایرانیان و یا حتی دیگر اقوام دست به چنین نسبسازیهایی برای اسکندر زدند؟ بر پایة متون تاریخی، المپیاس مادر اسکندر بر این باور بود که فرزندش، پسر ژوپیتر است که به صورت ماری در بستر او آمد و نتیجة این آمدن تولد او بوده است (پیرنیا،1344: 1213). دلیل المپیاس برای چنین ادعایی این بود که او نسب خود را به خاندان سلطنتی اپیر میرساند که مبدأ این خاندان نیز به اشیل، پهلوان نیمه خدا منسوب شده است. (پلوتارک، 1369: 395) افزون بر این در زمان قتل فیلیپ «دربارة حلالزادگی اسکندر نیز شایعاتی وجود داشت»(رابینسون، 1370: 360). بدیهی است وجود چنین شایعاتی دربارة اسکندر و مادر او در میان رومیان آن هم در زمان حیات اسکندر، زمینة مناسبی برای دیگر اقوام فراهم میساخت تا به گونهای نژاد او را با خود پیوند دهند تا بتوانند با این شیوه، اندکی از حقارت خود را پس از شکست بکاهند و تحمل شکست تلخ و تاریخی را بیشتر داشته باشند. 4-2. خلق و خو و شخصیت بررسی شخصیت اسکندر در متون تاریخی نشان میدهد، «به احتمال زیاد، اسکندر قوت و اراده و تصمیم را از حس جاهطلبی پدر و تندخویی را از خون مادر به ارث برده بود.» (دورانت، 1370: 2/600) و هنگامی که اسکندر «مردی با شور اهریمنی به نظر میرسد، میتوانیم او را تا حد زیادی میراثخوار مادرش المپیاس بشماریم که این صفت را به اعلادرجه دارا بوده» (ویلکن، 1376: 91) و جز جنایت و تخریب نمیتوانست روح این «مرد عصبی و پرشور را پاسخ گوید» (گریمبرک، 1369: 2/224). در شرایط حاصل از نابخردیهای داریوش سوم در بهرهوری از مجموعه نیروهایی که در اختیارش بود، اسکندر در جنگهای گوناگون پیروز شد و ناگهان خود را در جلو دروازههای تختجمشید دید، «شهری بیدفاع که بی مقاومت مسلحانه، با اطمینان به عفو تسلیم شده است... اما شهر و مردم آن قصابی و سلاخی میشوند» (بویس، 1375: 3/418) و «مردان همه بیرحمانه کشته شدند و زنان به کنیزی برده شدند...» (اومستد، 1357: 722) اسکندر پا را از این فراتر گذاشته و «در نامههایش میبالید که چگونه فرمان کشتار عام اسیران پارسی را داده بود» (همان، 723). او چنین برداشت کرده بود که «آتش زدن کاخ جمشید یک اعلامیة سیاسی برای آسیا میباشد» (ویلکن، 1376: 397). این واقعیتهای تلخ تاریخی باعث شد که سیمای اسکندر در متون پهلوی مانند ارداویرافنامه، دینکرت، بندهشن، کارنامة اردشیر بابکان و شهرستانهای ایران منفی باشد و «او را یک عنصر بیگانه و بر هم زنندة دین و آیین و پریشانکنندة کتب دینی دانسته و از وی سخت مذمت نموده و نامش را به بدی و زشتی یاد کردهاند، به طوری که غالباً هرجا اسمی از وی برده شده صفت گجسته (ملعون) با نامش همراه است» (صفوی، 1364: 25) این پیشینه باعث شده که در شاهنامة فردوسی به جز در داستان مستقل اسکندر در چند جا فردوسی نیز هماهنگ با تصویر یادشده در کتابهای پهلوی تصویری منفی از این پادشاه ارائه کند. یک جا هنگامی که اردشیر از اردوان میگریزد و به پارس میرود، با جمع شدن مردم بر گرد او اردشیر به مردم میگوید:
همچنین جایی دیگر بهرام گور در یکی از مجالس خود نام برخی از پادشاهان گذشته را یاد میکند و اردشیر را بزرگترین پادشاه میخواند و دربارة اسکندر میگوید:
این تصویر که البته در شاهنامه پررنگ و برجسته نیست، در کنار تصویری دیگر از اسکندر است که در داستان مستقل و مفصل اسکندر دیده میشود. در این داستان از شاهنامه، اسکندر شخصیتی پاک و مثبت دارد. او فرزند داراب است و پس از کشته شدن او رفتاری مناسب با جنازة دارا و خانوادهاش دارد، به گونهای که همسر دارا و مادر روشنک در نامهای به اسکندر، آرزوی نیکویی برایش دارد.
او حتی به مکه میرود و نژاد اسماعیل را برمیکشد و مسئولیت خانة خدا را به آنها وامیگذارد (همان، 43). به طور کلی در شاهنامه، اسکندر فردی دوراندیش، صلحجو، پیامبرگونه و دوستدار عدالت و مهرورز توصیف شده و به جنایات و آدمکشیهای او اشارهای نشده است. شاید این پرسش پیش آید که فردوسی با وجود تصویرهای بد و نامطلوبی که از اسکندر در جاهای دیگر از شاهنامه ارائه کرده، چرا در داستان مفصل اسکندر چهرهای مطلوب و مثبت را به تصویر کشیده است؟ چنین مینماید همانگونه که براون و نولدکه 2 گفتهاند فردوسی، داستان اسکندر را از منابع عربی گرفته باشد، از همین رو سیمای اسکندر در این داستان هماهنگ با چهرة مطلوب و پیامبرگونهای است که از سوی تاریخنویسانی مانند طبری، یعقوبی، مسعودی، بلعمی و... ارائه شده است. در این باره از دو جنبة متفاوت میتوان دو احتمال را مطرح کرد؛ یکی از نظر محدود بودن منابع در زمان فردوسی و دیگری شرایط اجتماعی- سیاسی عصر فردوسی. دربارة احتمال نخست، میتوان گفت بررسی متون کهن موجود دربارة اسکندر نشان میدهد، فردوسی در زمان خود جز متنی که آن را به نظم کشیده، در اختیار نداشته است و با بیمیلی و بیرغبتی به این کار دست زده است، چون در هیچ جای داستان مانند نظامی، خود سخنی در مدح و ستایش اسکندر نمیگوید. دربارة احتمال دوم نیز باید گفت، فردوسی با توجه به فضای حاکم بر جامعه و طرح مباحثی چون شیعه بودن او و مطرح شدن اسکندر در حد یک پیامبر در آثار عربی اسلامی، نگران بوده، اگر اسکندر را به گونهای متفاوت با شرایط حاکم بر دربار تصویر کند، بدخواهان او فرصت را غنیمت شمرده و اتهاماتی دیگر بر او وارد سازند. تصویر مثبت؛ اما بسیار کمرنگ اسکندر در شاهنامه و در آمیخته شدن چهرة او با ذوالقرنین در قرآن از سوی تاریخنگارانی مانند طبری، مسعودی، بلعمی و...زمینة مناسبی در افکار عمومی مردم ایران فراهم آورد تا شاعری مانند نظامی برای گزینش چهرهای مطلوب و پادشاهی آرمانی بر آن شود تا داستان اسکندر را به نظم کشد و ویژگیهای کاملاً پسندیده و آرمانی پادشاه دلخواه خود را در وجود فردی بریزد که افزون بر پادشاهی، پیامبر نیز هست. از دیدگاه نظامی اسکندر موحد است و همة پیروزیهای خود را از خدا میداند و در همه حال شکرگزار خداست. امکانات لازم را برای فراگیری دانشهای گوناگون فراهم میآورد و به دانشوران اهمیت میدهد و با ساختن عبادتگاهی نهانی میکوشد از آفات قدرتمندی و جاهطلبی پرهیز نماید (کرمی، 1383: 150-151). او همچنین از عیّاشی و میخوارگی به دور است و عدالتورز و اهل مشورت با دانشمندان است و از طمعورزی به مال مردم میپرهیزد و به پیمانهای خود سخت وفادار است. نظامی دو سفر برای اسکندر در نظر میگیرد؛ سفر نخست او هنگام پادشاهی است و سفر دومش پس از برگزیده شدن به پیامبری است. امیرخسرو دهلوی که به پیروی از نظامی داستان اسکندر را به نظم کشیده، دیدگاههای مطرح دربارة پیامبری اسکندر را نمیپذیرد و آن را مردود میشمارد:
این شاعر هیچگاه در سرودة خود ویژگیهای پیامبران را برای اسکندر به کار نبرده و با توجه به همین دیدگاه، امیرخسرو، آیینة اسکندری را در دو بخش نسروده و کل ماجراهای اسکندر را در یک بخش گنجانیده است. البته در این اثر، اسکندر موحد است و کوشش فراوانی برای از میان بردن زرتشتیان دارد (همان، 174-175). چنین مینماید امیرخسرو بیشتر در پی این بوده که اندیشهها و مسائل مورد نظر خود را به خواننده ارائه کند و کمتر به جنبههای گوناگون زندگی و شخصیت اسکندر پرداخته است. با وجود این گاهی میتوان از برخی ماجراها جنبههای از تصویر او را دریافت. برای نمونه، اسکندر پس از شکست دادن خاقان چین با او رفتاری انسانی دارد و غنائم جنگی را به خاقان بازمیگرداند. (همان، 151-153) و با افلاطون حکیم فروتنانه رفتار میکند و به مردم کشورهای مغلوب ستم روا نمیدارد و خداترس است و در شجاعت و دلاوری بینظیر است. گفتنی است این تصویر به اندازة تصویری که نظامی از اسکندر ارائه داده، آرمانی نیست و اعتدال بیشتری در سیمای اسکندر در این اثر دیده میشود. در «خردنامة اسکندری» جامی از امیرخسرو کمتر به کنشها و حوادث زندگی اسکندر و شخصیت او پرداخته است و اگر خردنامههای گوناگون حکیمان و حکایتهای مختلف این منظومه را حذف کنیم، ابیات فراوانی از منظومه باقی نمیماند، در این اثر بیش از هر چیز بر حکمتاندوزی و خردورزی اسکندر تأکید شده است، چون او از حکیمان برجستة زمان خود میخواهد برایش خردنامهای تدوین کنند تا خود و دیگران از آنها بهره گیرند. به طور کلی تصویر اسکندر در این داستان تصویرحکیمی دانشدوست و مهرورز است تا پادشاهی کشورگشا و عادل. اعلاخان افصحزاد براین باور است که در خردنامة اسکندری، جامی سیمای شاه ایدهآل را نسبت به گذشتگان مکملتر و مسلمتر به تصویر کشیده است (افصحزاد،1378: 215). در اسکندرنامة منثور به روایت کالیستنس، اسکندر پس از رسیدن به قدرت، هدف از لشکرکشی خود و گشتن به دور جهان را این گونه به زبان میآورد: «مرا آرزوی آن است که هرجا برسم رسمهای نیک بنهم و ملوک را به راستی بنشانم و با رعیت و زیردستان رفق نمودن تحریض کنم... و از جور و قهر خود رعیت و زیردستان را ایمن دارم که بهترین سیرتی و طریفتی پادشاهان را آن است که رعیت را از عدل و انصاف خود همگنان را بهرهمند گردانند.» (اسکندرنامه،1343: 7) این سخنان زیبا و انسانی که با تصویر اسکندر در اسکندرنامههای منظوم هماهنگ است، در همین اثر در عمل به چپاولگری و غارت مال و جان و ناموس بسیاری از مردم کشورهایی مانند کشمیر، هند، چین، شهر ترکان، یمن و ولایت دوالپایان بدل میشود. برای نمونه در ولایت دوال پایان اسکندر همة مردان را از دم تیغ میگذراند و به لشکریانش اجازه میدهد به زنان دوالپا که توان راه رفتن ندارند، تجاوز کنند. (همان، 97) و در کشمیر «هفت روز شهر را غارت کرد»(همان، 44) و در «یمن اسکندر شهر را غارت فرمود و در سرای منذر (پادشاه یمن) رفت، زن بگریخت، سپس شاه اسکندر منذر را شکنجه فرمود کردن...»(همان، 127) همچنین در شهر کشمیر «اسکندر فرمود: چنان که چندین هزار دختر را مهر دختری برگرفتند و چندان نعمت و برده از کشمیر بیرون آوردند که اندر حد و عد نگنجد» (همان، 44). و در شهر ترکان «اسکندر چهار ماه در آنجا بنشست و چندان زنان و دختران را برده کردند که اسکندر و لشکر از آن سیر گشتند.»(همان، 249) و در ولایت دیوس، اسکندر «لشکرگاهی عظیم بزد و دیگربار طمع در مال و زنان آن ولایت کرد»(همان، 313) رفتار اسکندر گاه وحشیانه و غیرانسانی است؛ در یکی از ماجراها، او سر یکی از زنانش را به دلیل خطای ناکرده با وجود حاملگی میبرد و برای تمسخر پدر آن زن، سر و اندام او را در صندوقی میگذارد و نزد پدرش میفرستد. پدر بیچاره، با دیدن وضعیت دخترش در صندوق، حالتی جنونآمیز پیدا میکند (همان، 615). مال دوستی اسکندر در این داستان به حدی است که چشم طمع به مال و ثروت وزیر و استاد خود، ارسطاطالیس میدوزد و ارسطاطالیس حاضر میشود، بخش بزرگی از ثروت خود را به او بدهد (همان، 275). اسکندر، پس از کشف خزاین پادشاهان، گنج را همراه با دو نفر به جایی میبرد و پنهان میکند و پس از آن افراد همراه خود را میکشد تا کسی جز خودش از جای گنج آگاه نشود. در کنار چنین ویژگیهای ناپسند، گاهی اسکندر رفتاری پارساگونه دارد. برای نمونه وقتی در کشمیر به سرای زنان پادشاه میرود «ایشان (زنان) بیامدند و خدمت کردند. شاه اسکندر از پارسایی که بود در ایشان نگاه نکرد و سر پایین افکند» (همان، 45). همچنین وقتی در هند لشکریانش وی را برمیانگیزند که به زنان و دختران فورشاه تجاوز کند، میگوید: «معاذالله که من چنین نمایم با سرای زنان او کس را کار نیست»(همان، 21). همچنین راوی در برخی موارد از کرامات پیامبرگونة او سخن رانده است. در یکی از ماجراها در این باره آمده است: «پس اسکندر مردی دانا و عاقل بود و به فراست پوشیدهها همی دانست و قومی خود برآنند که او پیغامبر بود؛ اما وحی به خواب دیدی» (همان، 48). او همچنین با آموختن نام اعظم خداوند از یک زاهد در مواقع ضروری از آن استفاده میکند و از این طریق مشکلات و تنگناهای فراوانی مانند جنگ با پریان و جادوگران را پشت سر میگذارد. اسکندر در این داستان در میدان جنگ حضور چشمگیری ندارد و دربارة شجاعت و دلاوری او مطلب چندانی دیده نمیشود. به طور کلی بارزترین ویژگیهای اسکندر در این داستان شهوتبارگی، حرص به جهانگشایی، چپاولگری، زراندوزی و کوشش برای جاودانگی است، البته گاهی اوقات رفتارهای پارساگونه و زاهدمنشانهای نیز دارد. شخصیت اسکندر در دارابنامه نیز تناقض دارد؛ هرچند او ادعای گسترش دین حق در جهان دارد و میگوید برای درستی و پاکی لشکرکشی کرد؛ اما رفتارهایش این گونه نیست، برای نمونه نسبت به دارا رفتاری ریاکارانه دارد، او با وجود این که ادعا میکند با دارا برادر است، وقتی خبر زخمی شدن دارا به دست دو نفر از امیران ایرانی را میشنود، واکنشی این گونه دارد، «اسکندر از شادی همچو گل بشکفت و آهسته سخنی با او (آورندة خبر) بگفت، تا زمانی برگذشت اسکندر خازن را فرمود فلان گوهر را بیاور... و اسکندر آن گوهر به او داد...» (طرسوسی، 1356: 1/416). این شادمانی با رفتار اسکندر بر بالین دارای زخمی شده و در حال مرگ کاملاً مغایر است،«اسکندر خود را از اسب درانداخت و جامه بر خود چاک کرد و کلاه از سر بینداخت و پیش داراب بر خاک بنشست و سر داراب را بر کنار نهاد. چنان بگریست که اگر سنگ او را دیده بودی و مرغ و ماهی از آن حالت خبردار شدی بر گریة شاه اسکندر گریه آمدی» (همان، 462-463). در این داستان، اسکندر مانند اسکندر در اسکندرنامههای منظوم چندان پاس دانشمندان و حکیمان را ندارد. برای نمونه وقتی او از ارسطاطالیس، استاد خود، میخواهد نزد داراب برود و او پاسخ منفی به اسکندر میدهد، بیدرنگ او را به زندان میافکند و ارسطاطالیس به دلیل این بیحرمتی دعا میکند، همة علومی که به اسکندر آموخته، از یاد او برود و چنین میشود. اسکندر در این روایت قدرت تصمیمگیری ندارد و برای کوچکترین کار، به یاری دیگران؛ بویژه، دختر دلاور ایرانی، بوراندخت نیازمند است. بیرحمی و خونریز بودن اسکندر با توصیف مردان یکی از مناطق شمال آفریقا بیشتر روشن میشود، در این منطقه اسکندر کسی را نمییابد تا دربارة آن اطلاعات به دست آورد. پس از جستجوی فراوان مردی را مییابد و او علت پراکنده شدن مردم را چنین توصیف میکند: «چنین شنیدیم که شما (اسکندر) به هر شهر برسید، هرکه را بیابید بکشید و توشة ایشان نیز ببرید و آتش به خانههای مردمان اندر زنید» (همان، 2/467) و در جایی دیگر با مردمان یکی از مناطق بدوی که هیچ مزاحمتی برایش ندارند، این گونه رفتار میکند، «زنگیان مردم وحشی بودند و تیر و کمان ندیده بودند، چون تیر در تن ایشان میرفت، ایشان انگشت بر آن سوراخ مینهادند تا خون بیرون نیاید و هرکه را به شکم آمدی زمانی بودی و بمردی»(همان، 2/561). پس از این بیشهای را که زنگیان در آن پناهنده شدهاند، آتش میزند و همة آنها را زنده زنده در آتش میسوزاند. (همان) با وجود چنین رفتارهایی از سوی اسکندر، وقتی از او علت لشکرکشیهایش را میپرسند، میگوید: «از جهت آن آمدهام تا دین خدای آشکارا کنم تا همه گواهی دهید که خدا یکی است...»(همان، 2/415). او همچنین بارها در پیشگاه خدا گریه و زاری میکند. به زیارت آدم میرود. بتهای خانة کعبه را میشکند و پیشاپیش به رسالت محمد (ص) گواهی میدهد و به دلیل علاقه به پیامبران خدا شخصی از خاندان ابراهیم را به حکومت مکه میگمارد. در این داستان قرار گرفتن بوراندخت، دختر داراب، در برابر اسکندر و شجاعت و دلاوری این دختر و پیروزیهای او بر اسکندر شخصیت اسکندر را ضعیف و ترسو و ناتوان نشان میدهد. در یک حادثه وقتی بوراندخت، با زنگیانی که در پی کشتن اسکندر و اطرافیانش هستند، میجنگد و شکستشان میدهد، «اسکندر و آن جمله خلقان بر وی آفرین کردند و گفتند اگر تو نبودی ما همه را هلاک کرده بودند...» (همان، 2/259). شخصیت اسکندر در این داستان مانند شخصیت او در اسکندرنامه به روایت کالیستنس متناقض است. او با وجود ادعا برای گسترش دین حق از پاسخ مستدلّ و قانعکننده در برابر پرسشگرانی که از او دلیل وحدانیت خدا را میپرسند، ناتوان است. اما فرشتگان چون او را فرستادة خدا میدانند، در بسیاری از تنگناها یاریش میدهند و بارها خداوند به گریههایش پاسخ مثبت میدهد و دعایش را اجابت میکند. گاهی مردمان بیگناه را وحشیانه از میان میبرد و گاه بیهیچ دلیل قانعکنندهای برخی از مکانها را آباد میسازد. در نوجوانی سرآمد دانشهای گوناگون است، اما به یکباره به دلیل بیاحترامی و قدرناشناسی نسبت به استادش همه چیز را فراموش میکند. در اسکندرنامة منوچهر حکیم نیز تناقضهای موجود در دو داستان منثور پیشین دیده میشود؛ او در این داستان پیامبر خداست و از این فراتر مانند یک شیعه به امام علی(ع) باور دارد. نسیم گفت: «ای دلاور اسکندر پیغمبر خداست و خدمت او بر همه کس واجب است» (منوچهر حکیم، 1327: 26). او در این داستان بیش از دیگر داستانها، با خدا ارتباط دارد و همة کوششش، گسترش دین اسلام (عیسی) است. با مردم کشورهای شکستخورده رفتاری مناسب دارد. برای حکیمان و دانشمندان مانند ارسطو، ارزش قایل است. برای باطل کردن سحر جادوگران، لااله الاالله، محمد رسول الله، علی ولی الله میگوید(همان، 334). اسکندر سنگ سفیدی در غار کعب از حضرت آدم گرفته که بر آن نوشته شده «لا اله الاالله، محمد رسول الله و علی ولی الله» (همان، 341) و هنگام مسلمان کردن افراد مغلوب از آنان میخواهد لااله الاالله و عیسی روح الله (همان، 331) بگویند و در آغاز نامههایش نام ابراهیم، عیسی، محمد و پس از آن نام خود را میآورد (همان، 341) و گاه نام ابن عم پیامبر، علی (ع) را نیز میآورد. (همان، 356) و در پایان نامههایش مینویسد: یا الله یا محمد یا علی (همان، 379) و در بیشتر مواقع هنگام قرار گرفتن در مشکل سجاده پهن میکند و نماز میخواند و پس از نماز مشکل به کمک یکی از پیامبران مانند خضر، الیاس؛ بویژه ابراهیم حل میشود و دیگر به کوشش و تلاش هیچ نیازی ندارد. (او بسان بسیاری از پادشاهان صفوی به خرافه باور عمیقی دارد.) در کنار چنین ویژگیهایی، اسکندر مانند شاطرهای دوران صفوی سخن میگوید و از گفتن دشنامهای بسیار رکیک ابایی ندارد (همان، 431، 414 و 425). او همچنین بسیار پولدوست است. (همان، 503، 414،415 و 184) و گاه به عهد و پیمان خود وفا نمیکند. (همان، 411-413) و برخی مواقع آن قدر ضعیف و بیاعتقاد است که به دلیل شکست به خودکشی دست میزند، «وضو تجدید نمود و نمازکرده با خود گفت که دیگر این زندگانی از برای من حرام است. پس از جای برخاست و کمند آصف را از کمر گشود. بر شاخة درختی انداخت و سر دیگر را بر گلوی خود خفت نمود. چنان تاب داد که پایش از زمین کنده شده، بیهوش گردید...»(همان، 320) البته در این ماجرا نیز ابراهیم خلیل به فریادش میرسد و از مرگ میرهاندش. اسکندر در این داستان هرجا دختری زیبا میبیند، با او ازدواج میکند، به گونهای که با بیش از 50 دختر پادشاه پیمان زناشویی میبندد و البته گاه حتی نسبت به زنان دیگر نیز رشک میبرد.(همان، 484) او همچنین وقتی فرزندی نصیبش میشود که یک پارچه گوشت است، همسر و فرزند خود را از بارگاهش دور میکند. (همان، 188)و البته بعدها به دلیل همین رفتار ناپسند از سوی خداوند بسختی مجازات میشود. در یک جمعبندی کلی از تصویر شخصیت اسکندر در اسکندرنامههای منظوم میتوان گفت، تصویر مثبتی که از او در آثار تاریخی و متأثر از روایات عربی شروع شده بود، در داستان اسکندر در شاهنامه ادامه یافت و در اسکندرنامة نظامی، آیینة اسکندری امیرخسرو و خردنامة اسکندری جامی نیز به گونهای تکرار شد؛ اما این تصویر در این آثار یکسان نیست. فردوسی با توجه به اندیشهها و باورهایش، متن داستانی که در اختیار داشته بدون برجسته کردن جنبههای گوناگون شخصیتی اسکندر و شاید بتوان گفت حتی با کمرنگ کردن این جنبهها، تصویر مثبت؛ اما کمرنگی از اسکندر ارائه کرده و نظامی این تصویر را تا حد ممکن پرورانده است، چه از جنبة دینی و چه از جنبة سیاسی و اجتماعی. (برای آگاهی بیشتر رک. مجدالدین کیوانی، 1377: ص368-369). امیرخسرو چه بسا به دلیل ایرانی نبودنش، واقعیت تاریخی کوشش اسکندر برای از میان بردن زرتشتیان را پررنگتر از دیگر سرایندگان به نظم کشیده و بیش از آن که در اندیشة برجسته کردن جنبههای گوناگون شخصیت اسکندر باشد، به تبیین اندیشههای حکمی خود پرداخته است و جامی بدون پرداختن به موضوعاتی مانند ایرانی بودن یا نبودن اسکندر و از میان رفتن زرتشیان به فرمان اسکندر و دیگر ماجراهای او، آموزههای حکمی مورد نظر خود را در قالب خردنامههای گوناگون خطاب به اسکندر به نظم کشیده است و از همین رو اسکندر در این داستان چهرهای دانشدوست و خردورز پیدا کرده است:
این تصویر مثبت تا حدی در اسکندرنامههای منثور نیز دیده میشود، اما تفاوت مهم آثار منظوم و منثور این است که در آثار منثور درکنار تصویر پیامبر گونه و پارسامنشانة اسکندر، تصویر منفی از اسکندر در اسکندرنامه به روایت کالیستنس و داستان اسکندر در دارابنامه پر رنگتر از اسکندرنامة منوچهر حکیم است. شاید بتوان دلیل وجود چنین تناقض آشکاری در اسکندرنامههای منثور را در عوامل زیر دانست: 1. در متون دست اول، مولّفان برای تدوین و تالیف کتاب خود، انسجام متن را در نظر میگیرند و با توجه به دانش بالاترشان نسبت به نقالان و راویان عامه میکوشند، در حد ممکن تناقضی در اثرشان نباشد؛ اما در داستانهای عامیانه راوی یا راویان چندان به این موضوع خود را پایبند نمیدانند، از همین رو ممکن است، برخی تناقضها در آثارشان به چشم بخورد. 2. راویان داستانهای عامیانه با دو برداشت از تصویر اسکندر در جامعة خود روبه رو بودهاند، از یکسو با روایتهای مطرح و موجود و بازسازی شده با فرهنگ اسلامی از سیمای اسکندر مواجه بودهاند که افرادی مانند نظامی این تصویر را در آثار خود باز نمایاندهاند و از سوی دیگر ته ماندهای از تصویر ویرانگر و خونخوار اسکندر در ذهن داشتهاند که به گونهای در بخشهایی از شاهنامه دیده میشود و در ضمیر جمعی مردم ایران پاک نشده است، از همین رو، از زبان مردم کشورهای گوناگون به چنین تصویری از اسکندر پرداختهاند و نتوانستهاند از ویرانگری، چپاولگری و بدرفتاری او چشم بپوشند و این دو تصویر متناقض به شیوهای شگفت، در این آثار ارائه شده است. 3. دربارة پیامبری اسکندر و ضد و نقیضهای مطرح شده در این باره میتوان این احتمال را داد که با توجه به اصرار و تأکید اسکندر و مادر او که اسکندر، پسر زئوس است، در افسانههای پدید آمده به زبان یونانی، همین فضا و رنگ و بو حفظ شد؛ اما مترجمان غیر مسلمانی که در سدههای نخستین اسلامی آثار گوناگون؛ از جمله اخبار اسکندر را به عربی بازگردانند، میدانستند توصیفهای خدایگونه از اسکندر و پسر خدا دانستن او، از سوی مسلمانان پس زده میشود، از همین رو زیرکانه، مقام خدایی او را تنزل دادند و او را مانند یک پیامبر معرفی کردند و حتی سفری دروغین به مکه برایش ساختند؛ به گونهای که او در این سفر با هدفی متعالی به خانة کعبه وارد میشود. بتها را میشکند و تولیت کعبه را از نااهلان میگیرد و به نیاکان پیامبر گرامی اسلام (ص) میسپارد. همین فضا، زمینة مناسبی فراهم میکند که فردی مانند وهب بن منبه، با تطبیق برخی روایتها اسکندر را با ذوالقرنین مطرح شده در قرآن یکی بداند (مجمل التواریخ و القصص،1318: 31). دربارة ترجمة اخبار اسکندر به عربی در تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیا، تالیف حمزه بن الحسنالاصفهانی روایتی نقل شده از کتاب حبیببن بهریز مطران الموصلی که آن را از یونانی به تازی نقل کرده است (حمزه اصفهانی،1340: 124) و از آن پس در متون تاریخی اسلامی و برخی آثار ادبی فارسی از اسکندر مانند یک پیامبر یاد شده است. «مهمترین مسأله در شرح احوال اسکندر برای مسلمانان یکی شدن اسکندر با ذوالقرنینی است که در قرآن(کهف،82-100) از اوسخن رفته است» (کیوانی، 1384 :403). 4-3. جنگها و لشکرکشیها جنگها و لشکرکشیهای اسکندر در روزگار او و به خواست و ارادة خودش؛ بویژه پس از مرگش، شاخ و برگ فراوانی پیدا کرده است و با گذر زمان راویان مطالبی تازه را به روایتهای پیشین افزودهاند و چهره و سیمای او را متناسب با شرایط اجتماعی خود، تغییر دادهاند، گفتنی است که شاعری مانند نظامی در منظومة خود، قصهها و افسانههای ساختگی و مجعول را بیش از فردوسی وارد اثر خود کرده است؛ چون بیشتر در پی این بوده که چهرهای آرمانی از پادشاه مطلوب خود به مخاطبان ارائه کند. این موضوع به گونهای شده که نظامی« وقایع تاریخی که مربوط به روزگاران پس از اسکندر است و حتی در ادوار اسلامی اتفاق افتاده، در شرفنامه و اقبالنامه بسیار وارد کرده است» (صفوی،1364: 97). نظامی خود تاکید کرده است:
امیر خسرو دهلوی برای تکراری نشدن مطالب منظومهاش بسیار سریع از لشکرکشی اسکندر به ایران و هند میگذرد و بخش بزرگی از منظومة خود را به جنگ اسکندر با چینیان؛ بویژه دختری دلاور به نام کنیفو اختصاص میدهد و در حالی که نظامی در دو بخش اسکندرنامه تفاوتی در مسیر دو سفر اسکندر ندیده، امیر خسرو سفرهای اسکندر را به خشکی و آبی تقسیم میکند. البته در سفر آبی که هدف اسکندر دیدن شگفتیهای دریاست، کسی جز نگهبان آب با او دیدار نمیکند. همچنین امیر خسرو برخلاف دیگر اسکندر نامه – به استثنای اسکندرنامة منوچهر حکیم- بر این باور است که:
جای شگفتی است که امیرخسرو با وجود نپذیرفتن نسب ایرانی اسکندر بر پایة برخی شواهد و قرائن، استدلال بسیار نادرستی برای طول عمر اسکندر میآورد. هرچند منوچهر حکیم، راوی اسکندرنامه در دوران صفوی نیز برای اسکندر عمری پانصد ساله در نظر گرفته؛ اما با توجه به حوادث فراوان غیر طبیعی در این کتاب و جنگ اسکندر با غولان و جنیان و پریان، این موضوع چندان شگفت نمینماید. در حالی که تنها موضوع غیرعادی در آیینة اسکندری طول عمر اسکندر است. کمترین منظومهای که به چگونگی سفرها و لشکرکشی اسکندر پرداخته، خردنامة اسکندری است به گونهای که میتوان گفت در آن توجهی به این موضوع نشده است. در لشکرکشیهای اسکندر در اسکندرنامههای منثور تفاوتهای فراوانی نسبت به اسکندرنامة منظوم دیده میشود. البته گاه هممانندیهای اندکی میان آنها و نوع لشکرکشیهای اسکندر در آثار منظوم دیده میشود؛ در اسکندرنامه به روایت کالیستنس، افزون بر ذکر برخی مطالب در اسکندرنامههای منظوم جنگ اسکندر با پریان به سرکردگی بانویی به نام اراقیت و همچنین نبرد اسکندر با شاه ترکستان و پادشاه یمن و مصر بیشتر برجسته شده، به گونهای که در این داستان بیشتر وقت اسکندر در پیوند با این چند موضوع میگذرد.گفتنی دیگر دربارة این اثر حضور پررنگ و تأثیرگذار ایرانیان در جنگهای اسکندر است. این پادشاه مقدونی برای کارهای مهمی مانند رسالت و فرماندهی جنگ از ایرانیان بهره میگیرد و برای نمونه یکی از امیران ایرانی به نام پیروز طوس نوذر، شجاعترین سردار لشکر است و زیبایی و شجاعت او باعث میشود، چندین بار او را با اسکندر اشتباه بگیرند. در داستان اسکندر در دارابنامه نبرد طولانی و توانفرسای اسکندر با بوراندخت دختر داراب، همة جنگها و لشکرکشیهای او را تحت تأثیر قرار میدهد و بخش بزرگی از مطالب این داستان به چگونگی هنرنمایی این دختر ایرانی و آزاده در برابر اسکندر و ناتوانی این امیر پرآوازه در برابر او اختصاص یافته است. حتی پس از این که بوراندخت بنا به دلایلی با اسکندر ازدواج میکند، در لشکرکشی اسکندر به هند، سراندیب، شهر زنان،شهر زنگیان و... بر نقش پررنگ بوراندخت در میدان جنگ و اندیشة توانای او در حل مشکلات تأکید شده است و گویی بدون حضور، این دختر ایرانی، اسکندر مترسکی بیش نیست. در اسکندرنامة منوچهر حکیم، راوی از عنصر مهم و تأثیرگذار عیاری که در داستانهای عامیانة ایرانی کاربرد فراوانی داشته، بهره میگیرد تا در کنار لشکرکشیهای اسکندر، شگردهای متنوع و گاه خندهدار عیاری زمان صفویه به روایت اسکندر تازگی ببخشد. در این داستان، لشکرکشیهای اسکندر به سرزمینهای ایران، هند و چین که در داستانهای دیگر پررنگ بوده، کمرنگتر میشود و به جای آن مبارزهای اصلی اسکندر با جادوگران، غولان و دیوان و پادشاهان سرزمینهای کاملاً تخیلی است. همچنین اسکندر به هرجا میرسد و پادشاه آن را مغلوب میکند، دختر آن پادشاه را به زنی میگیرد و مدتی بعد نقابپوشی با رنگ سبز، آبی، بنفش و... در هنگام مبازرة اسکندر با دشمن ظاهر میشود و پس از هنرنمایی روشن میشود، این پسر نتیجة ازدواج اسکندر با پادشاه فلان سرزمین است. در این اثر اسکندر مانند داستان اسکندر در آیینة اسکندری پانصدسال میزید و هرچند فرزندان او میمیرند، او گویی پیر نمیشود. در این داستان، آشکارا میتوان فضای اجتماعی حاکم در دوران صفویه را دید، حضور عناصر غیرطبیعی و تخیلی مانند اجنّه، غولان، دیوان، جادوگران و طلسمهای شگفتانگیز و خرافهپرستیهای گوناگون که در دوران صفویه در داستانهای دیگری مانند حسین کرد شبستری نیز نمونههای آن را میتوان یافت، پررنگ است. همچنین در این اثر مانند دو داستان منثور دیگر حضور عناصر و نیروهای ایرانی مانند درفش کاویانی و پهلوانانی مانند بانوگشسب برجسته است و تنها عنصر یونانی در آن ارسطوی حکیم، وزیر اسکندر است و که این پادشاه را در این لشکرکشیها، همراهی میکند. به نظر میرسد حضور پررنگ نیروهای ایرانی در آثار منثور یاد شده، توجه راویان به مخاطبان عام ایرانی است که شنوندگان آنها هستند. این راویان کوشیدهاند نقش ایرانیان را در پیروزیهای اسکندر برجسته سازند و به شیوهای غیرمستقیم غلبة اسکندر را کمرنگ و ناچیز جلوه دهند.
5. نتیجهگیری پرسشی که پس از بررسی سیمای متفاوت و متناقض اسکندر در اسکندرنامههای گوناگون پیش میآید، این است که چرا به داستان اسکندر و شخصیت او این همه توجه شده است؟ در پاسخ پرسش بالا میتوان برخی دلایل را برشمرد: الف- دلایل کلی 1- ابهام در زندگی و شخصیت اسکندر و افسانهای شدن این شخصیت. گفتهاند که اسکندر تا پایان عمر«از این اعتقاد عجیب خود که او پسر زئوس- آمون است»، دست برنداشت (سایکس، 1362: 318). او خود را مقدونی نمیدانست و خود را از نژاد یونانیان به شمار میآورد. (رابینسون، 1370: 359) هرچند روشن است که پدرش فیلیپ مقدونی بوده است. این مرد حتی در زمان خود اجازه میداد و درخواست میکرد که ویژگیهای خارقالعاده و خداگونه به او نسبت دهند. برای نمونه گفتهاند: «معبد آرتیمس در افسوس در شب تولد اسکندر آتش گرفت و خراب شد، میگویند هگسیاس اهل ماگنسیا، تفسیر خنکی در این باره کرده، بدین مضمون که عجیب نیست اگر آن معبد آتش گرفته باشد؛ زیرا آرتیمس مشغول زاییدن اسکندر بوده است» (رابینسون، 1370: 397). نسبت دادن چنین ویژگیهایی به اسکندر و افسانهپردازیهای اطرافیان او و اغراق بیش از اندازة تاریخنویسانی مانند پلوتارک 3 موجب شد که سیمای اسکندر بیش از پیش برای مردم کشورهای گوناگون افسانهای شود و هر قوم و ملتی به خود اجازه دهد، بخشی از هویت اجتماعی و تاریخی خود را با این چهرة افسانهای شده، متناسب و سازگار سازد. 2- قهرمانسازی و ارائة چهرهای مثبت از اسکندر در افسانههای ایرانی. شکست امپراتوری بزرگ هخامنشی و پیروزیهای خیرهکننده و برقآسای اسکندر مردم جهان را به گونهای متحیّر کرد و همین حیرت و شاید وادادگی زمینة مناسبی برای افسانهسازان فراهم ساخت تا از اسکندر چهرهای شکستناپذیر و قابل تقدیس بسازند و تا میتوانند دربارة مهربانی و عدالتورزی او مبالغه کنند و کمکم از اسکندر سیمای محبوب و دوستداشتنی بیافرینند. بدیهی است چنین چهرهای مورد پسند مخاطبان باشد و برای شنیدن زندگی و ماجراهایش مشتاق باشند. 3- گسترة لشکرکشی اسکندر که از غرب تا شرق را در برمیگرفت، همچنین شاگردی او نزد ارسطو از دو جنبه به داستانسازی برای اسکندر کمک کرد؛ یکی از مهمترین منابعی که خوانندگان کنجکاو غربی را دربارة شرق افسانهای به تحیّر و تأثر وا میداشت، نامههایی بود که شهرت داشت، اسکندر به ارسطو نوشته است و در آن به شرح عجایب سفر خود در شرق پرداخته بود( ویلتس،1352: 23) وجود چنین نامههایی که کالیستنس دروغین مصری از آنها بهره گرفت و خود نامههای افسانهای فراوانی به آن افزود، به راویان مختلف کمک کرد تا برای جلب نظر مخاطبان خود هرچه در منابع پیشینیان در پیوند با سفر دریا و خشکی در اختیار داشتند به صورت خودآگاه و ناخودآگاه در روایتهای خود از زندگی اسکندر بیافزایند و بدین ترتیب هرکس با توجه به گستردگی لشکرکشی اسکندر- که در آن هم اغراق شده- او را به جاهای مختلف میبرد و دربارة آن سخن میگفت و دیگری ارتباط و رابطة شاگرد و استادی میان اسکندر و ارسطو زمینهای فراهم کرد که راویان با توجه به سطح دانش خود، حکیمانی را همراه اسکندر به سفرهای شگفت بفرستند و گاهی این حکیمان دربارة موارد گوناگون نظر دهند، به گونهای که در خردنامة جامی، حکیمان متعددی به درخواست اسکندر و برای استفادة او، خردنامه مینویسند. همچنین در اسکندرنامة کالیستنس حکیمی مصری متناسب با شرایط، برای اسکندر حکایت میگوید و در داستان اسکندر در دارابنامه، حکیمانی هزارساله مانند لقمان و بقراط و همارپال و... بر اسکندر ظاهر میشوند و به او کمک میکنند یا در اسکندرنامة منوچهر حکیم، قرار گرفتن حکیمی کافر به نام جالینوس در برابر اسکندر ماجراهای متعدد و متفاوتی را در زندگی این پادشاه پدید میآورد. 4- وجود روایات متعدد و متفاوت از زندگی و شخصیت اسکندر، دست روایان را برای روایت دوبارة زندگی اسکندر باز میگذاشته است. ب) دلایل اختصاصی 1- ساخته شدن یک نژاد ایرانی برای اسکندر و زدودن غبارهای ناخوشایند از سیمای او در برخی روایتها، زمینة مناسبی فراهم آورد تا در کنار عوامل عمومی یاد شده، راویان ایرانی به داستان زندگی اسکندر بیشتر توجه کنند. 2- ارائة چهرهای مذهبی و پیامبرگونه از اسکندر و تأکید بر کوششهای او در رساندن نیاکان پیامبر اکرم (ص) به تولیت کعبه، در جلب توجه مخاطبان ایرانی تأثیر داشته است و راویان با توجه به چنین تصویری خواستهاند، به خواست مخاطبان توجه کنند. 3-توجه ویژة نظامی به اسکندر و پرداختن به شخصیت او در یکی از منظومههایش، باعث شده پیروان نظامی در یکی از منظومههای خود به اسکندر بپردازند و همین موضوع به پدید آمدن آثار بیشتر و مطرحتر شدن اسکندر کمک کرده است. گفتنی است، حتی بدون در نظر گرفتن آثار پیروان نظامی باز هم تعداد آثار پدید آمدة مستقلّ دربارة اسکندر نسبت به دیگر شخصیتها بیشتر است.
پی نوشتها 1- در زمان داریوش اول هفت نفر از پارسیان به طلب آب و خاک از تراکیه نزد امین تاس، پادشاه مقدونیه رفتند. این عده به دلیل کوشش برای تجاوز به زنان مقدونی کشته میشوند و بعدها الکساندر اول خواهر خود، گیگه را به بورباس، رئیس بازرسان ایرانی میدهد که در این باره سکوت کند. این ماجرا و کوشش ایرانیان برای تحمل شکست، زمینة مناسبی فراهم کرده که نام داراب با بورباس عوض شود و صورت کنونی آن مطرح شود (برای آگاهی بیشتر رک: صفوی،1364: 38). 2- با بررسی دیدگاه نولدکه دربارة داستان اسکندر میتوان چنین استباط کرد به دو دلیل زیر فردوسی داستان اسکندر را از منابع عربی گرفته است: الف. «بنابر تمام شواهد و قرائن حکایت اسکندر نیز مانند کلیله و دمنه ابتدا به عربی و بعد مجدداً به فارسی ترجمه شده است و علّت این که هم در شاهنامه و هم در تألیفات نویسندگان عربیزبان نقل شده که اسکندر به زیارت کعبه میرود، تنها همین امر است» (نولدکه،1327: 32). الف. آمدن واژهها با کتابت عربی در برخی داستانهایی مانند داستان اسکندر نشان دهندة این است که داستان اسکندر از زبان عربی به فارسی ترجمه شده است و راویان در روایت چنین داستانهایی از کتابهای فارسی جدید استفاده کردهاند (همان،33). همچنین صفوی در همین باره مینویسد: «لغات عربی که در اسکندرنامه موجود است به هیچ وجه قابل مقایسه با قسمتهای دیگر شاهنامه نیست و حتی گاهی دیده میشود که جملات عربی نیز در این قسمت آمده است» (صفوی، 1364: 78). 3- پلوتارک در این باره مینویسد: «اسکندر عامل دگرگونی جهان شده است، او با پیوند زناشویی بین ایرانیان و یونانیان بانی نسلی جدید از مردمی گشت که به فرهنگ هلنی دلبستگی یافتند.او راه زندگانی مبتنی بر کشاورزی را به اهالی اراخوسیا (قندهار) نشان داد. او به سغدیها آموخت پدر و مادر خود را به جای نابودی گرامی دارند... او به ایرانیان رسم قدر و حرمت نهادن نسبت به مادران خویش را یاد داد... او خود را برای ترویج عادات عالی بشری همچون پیامبری میدانست که باید رسالت درست خویش را به جهانیان عرضه دارند»(ساویل، 1362: 229-230). | ||||||||||||||||||||||||||||
مراجع | ||||||||||||||||||||||||||||
1- اسکندرنامه .(1343(. به کوشش ایرج افشار، چاپاول تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب. 2- افصحزاد، اعلاخان .(1378). نقد و بررسی آثار و احوال جامی، تهران: نشر میراث مکتوب. 3- امیر خسرو دهلوی . (1971م). آیینة اسکندری، با تصحیح و مقدمة جمال میرسیدوف، مسکو: انتشارات دانش. 4- اومستد، ا.ت. (1357). تاریخ شاهنشاهی هخامنشی، ترجمة محمّد مقدم، تهران: انتشارات امیر کبیر. 5- بویس، مری .(1375). تاریخ کیش زرتشت، ترجمة همایون صنعتیزاده، ج سوم، تهران :انتشارات طوس. 6- بهار، محمدتقی .(1373.( سبکشناسی، 3ج، چاپ هفتم، تهران: امیرکبیر. 7- پلوتارک .( 1369). حیات مردان نامی، ترجمة رضا مشایخی، چاپ سوم، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی. 8- پیرنیا، حسن .(1342). ایران باستان، کتاب پنجم، چاپ سوم، تهران: انتشارات جیبی. 9- جامی، عبدالرحمنبن احمد .(1378). هفت اورنگ، ج2، تحقیق و تصحیح جابلقا دادعلیشاه، تهران: نشر میراث مکتوب. 10- حمزة اصفهانی .(1340). تاریخ سنی الملوک الارض و الانبیاء، برلین: مطبعه کاویانی. 11- خواندمیر .(1362). حبیب السیر، ج دوم، تهران: کتابفروشی خیام. 12- دورانت، ویل .(1370(. تاریخ تمدن، ج2، مترجمان امیرحسین آریانپور، فتحالله مجتبایی و هوشنگ پیرنظر، تهران: امیرکبیر. 13- رابینسون، چارلز الگزاندر .(1370). تاریخ باستان، ترجمة اسماعیل دولتشاهی، تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی. 14- رزمجو، حسین .(1380). «اسکندر و اسکندرنامهها»، مجلة دانشکدة ادبیات و علوم انسانی مشهد، سال سی و دوم ص 282-265. 15- ساویل، اگنس .(1362). تاریخ اسکندر مقدونی، ترجمة مسعود رجبنیا، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب. 16- سایکس، سرپرسی .(1362). تاریخ ایران، ترجمة فخر داعی گیلانی، تهران: انتشارات علمی. 17- صفا، ذبیحالله .(1369). حماسهسرایی در ایران، تهران، امیرکبیر. 18- صفوی، سیدحسن .(1364). اسکندر در ادبیات ایران و شخصیت مذهبی اسکندر، تهران: امیرکبیر. 19- طرسوسی، ابوطاهر محمدبن حسین .(1356). دارابنامه، بهتصحیح ذبیحالله صفا، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب. 20- فردوسی، ابوالقاسم .(1374). شاهنامه، به کوشش سعید حمیدیان، چاپ اول، تهران: نشر قطره. 21- کرمی، محمدحسین .(1383). «اسکندر- ایران – نظامی»، نشریة دانشکدة ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان، شمارة 16، ص 172- 131. 22- کیوانی، مجدالدین .(1384). « اسکندر در ادب فارسی»، دانشنامة زبان و ادب فارسی، به سرپرستی اسماعیل سعادت، جلد اول، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی. 23____________ .(1377). « اسکندر»، دایرةالمعارف بزرگ اسلامی، زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی، جلد هشتم، تهران: مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی. 24- گریمبرک، کارل .(1369). تاریخ بزرگ جهانی، ترجمة اسماعیل دولتشاهی،ج دوم، تهران: انتشارات یزدان. 25- مجمل التواریخ و القصص .(1318(. به تصحیح محمدتقی بهار، تهران: کلالهی خاور. 26- محجوب، محمدجعفر .(1338( . اسکندرنامه، سخن، سال دهم، شمارهی 7-8. 27- منوچهر حکیم .(1327( . اسکندرنامه، تهران: کتابفروشی و چاپخانه علیاکبر علمی. 28- نظامی، الیاسبن یوسف .(1380.( کلیات خمسه، 2 ج، به اهتمام پرویز بابایی، چاپ اول، تهران: انتشارات طلایه. 29______________ .(1327). حماسة ملی ایران، ترجمة بزرگ علوی، چاپ دوم، تهران: دانشگاه تهران. 30- ویلتس، دوراکه .(1352). سفیران پاپ در دربار مغول، ترجمة مسعود رجبنیا، تهران: نشر خوارزمی. 31- ویلکن، اولریش و یوجین برزا .(1376). اسکندر مقدونی، ترجمة حسنافشار،تهران: نشر مرکز. | ||||||||||||||||||||||||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 7,503 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 790 |