تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,673 |
تعداد مقالات | 13,658 |
تعداد مشاهده مقاله | 31,601,418 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,487,185 |
معنای زندگی از دیدگاه جان کاتینگهام | ||
الهیات تطبیقی | ||
مقاله 7، دوره 1، شماره 1، فروردین 1389، صفحه 97-108 اصل مقاله (173.95 K) | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
نویسندگان | ||
امیرعباس علیزمانی* 1؛ مریم دریانی اصل2 | ||
1استادیار گروه فلسفه، دانشگاه تهران | ||
2کارشناس ارشد فلسفه دین، دانشگاه تهران | ||
چکیده | ||
پرسش از "معنای زندگی" یکی از مهمترین مسائلی است که در طول تاریخ همواره مطرح شده است، امّا طرح آن و نحوه پاسخگویی به آن در دوران جدید به صورت خیلی جدّیتر مورد توجّه قرار گرفته است. در پاسخ به چیستی معنای زندگی نظرات مختلفی بیان شده است. در این مقاله، ما به بیان دیدگاه جان کاتینگهام در این خصوص میپردازیم. او در ابتدا اظهار میکند که زندگی فارغ از اراده انسان دارای معنای ذاتی است و آدمی باید آن را کشف کند. سپس استدلال میکند که تنها راه معنادار یافتن زندگی، ایمان به خدا و داشتن نگاه دینی به کیهان است و این که ما علیرغم تمامی شرور و ناکامیهایی که در زندگی با آنها مواجه میشویم، تنها با متدین و مؤمن بودن میتوانیم همچنان احساس کنیم که زندگی ما عبث و بیمعنا نیست. همچنین موانع معناداری و دلایل احساس پوچی را بیان کرده و گفته میشود که تنها راه حل تحوّل درونی و داشتن نگاه دینی به عالم است. | ||
کلیدواژهها | ||
معنا؛ زندگی؛ ارزش اصیل؛ موفّقیت؛ ایمان | ||
اصل مقاله | ||
تحلیل پرسش قدم نخست در پرداختن به پرسش از معنای زندگی تحلیل خود پرسش است؛ به این معنی که آیا اساساً پرسش از معنای زندگی پرسش درستی است، یا نه شبه پرسش بوده، پرداختن به آن اتلاف وقت است؟ گفتهمیشود که شبهپرسش، پرسشهایی هستند که یا منطقاً ساختار پرسشی نادرستی دارند؛ مانند اینکه بپرسیم«پاسخ به این پرسش چیست؟»، یا پرسشهایی که مبتنی بر پیشفرضهای غلطی هستند؛ مانند این پرسش که«چرا این کیف را دزدیدهای؟»، درحالیکه او اصلاً چنین کاری را نکرده است(Thamson, On the Meaning of Life ,p5). حال با توجه به این موارد کاتینگهام نتیجه میگیرد که پرسش از معنای زندگی در زمره هیچیک از اینها نیست و پرسش درستی است. همچنین به نظر میرسد که وی نظر پوزیتیویستهای منطقی را مبنی براینکه تنها قضایا، جملات و کلمات هستند که میتوان از معناداری یا بی معنایی آنها سخن گفت و نه زندگی، و در حقیقت ملاک معناداری حالکه دریافتیم پرسش به لحاظ ساختاری پرسش درستی است، قدم بعدی، بیان این مطلب است که آیا در یافتن معنای زندگی ما به دنبال یک پاسخ خاص و منحصربه فرد هستیم، یا نه؛ زندگی میتواند معانی متفاوت و گوناگونی داشته باشد؟ قبل از پاسخ به این پرسش باید خاطرنشان کنم که همه دیدگاههایی که در جستجوی چیستی معنای زندگی هستند، در واقع اصل معناداری زندگی را مسلّم فرض میگیرند. اگر ما معتقد باشیم که زندگی معانی متفاوت و مختلف میتواند داشته باشد، در این صورت باید معنا را امری شخصی و مبتنی بر میل و ارده هر فرد بدانیم که این امر اشکالات متعددی را مطرح میکند، اما کاتینگهام برای اینکه از ابتدا هرگونه دیدگاهی را که مغایر یا متفاوت با دیدگاه خداباوری است رد نکند، بحث را با دیدگاههای دیگر شروع میکند. بدین ترتیب، در ابتدا او میپذیرد که زندگی معنادار است و بدین ترتیب، پوچگرایی و معنای جعلی و سوبژکتیو برای زندگی را رد میکند. برای این منظور او به نظر کسانی چون پروتاگوراس و نیچه اشاره میکند. پروتاگرواس میگفت:«انسان مقیاس همه چیز است، مقیاس هستی چیزهایی که هست و مقیاس نیستی چیزهایی که نیست» (کاپلستون،تاریخ فلسفه،ص126). نیچه و قبل از او شوپنهاور و فروید معتقد بودند که زندگی فینفسه هیچ معنایی ندارد و ما باید با توسل به اراده آهنین خود و از طریق گزینشها و پاسخ مثبت به لحظه لحظه زندگی و رنجهای آن، زندگی خود را معنادار سازیم. فروید از جمله نوابغ قرن بیستم، پرسش از چیستی معنای زندگی را نشانه بیماری فرد میداند. او میگوید: لحظهای که فرد از معنای زندگی سؤال میکند، بیمار است...او با این پرسش به یکسری شهوات ارضا نشدهای اذعان میکند که به جای آنها چیزهای دیگری اتفاق افتادهاست، در واقع نوعی تسلّا به احساس ناراحتی و اضطراب است (فروید، نامه به ماریو بناپارت، 1973(. یا آرتور شوپنهاور (1860-1788)، معتقد است که زندگی بیمعناست، زیرا حقیقت جهان خواست و اراده است منتهی این اراده هم بدون علت است و هم بدون هدف. از نظر او زندگی سراسر رنج است و راه رهایی از این رنج هم کاستن از شدّت اراده است. او میگوید: اراده همواره تقلّا میکند، زیرا تلاش یگانه ماهیت آن است، و هیچ مقصود محصولی نمیتواند نقطة پایانی برآن بگذارد. از این رو، چنین کوششی نمیتواند به رضایتی نهایی دست یابد...امّا در خود تا ابد ادامه دارد...درد بهخودیخود گریزناپذیر و ذاتی زندگی است، کوششهای توقفناپذیر برای دور ساختن رنج کاری بیش از تغییر در صورت آن انجام نمیدهند...هرچه اراده شدیدتر، رنج هم بیشتر. بنابراین، راه رهایی از این رنج کاستن از شدّت اراده است و نه خودکشی...خودکشی نه تنها انکار اراده نیست، بلکه تأئید نیرومند آن نیز هست، زیرا ماهیت ذاتی انکار در این واقعیت مضمر است که از لذّت زندگی اجتناب شود، نه از غمهای آن (شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، صص89-306). در اینجا به نظر میرسد که شوپنهاور علیرغم اعتقاد به سراسر رنج بودن زندگی، در واقع، لذات آن را بیشتر از غمهایش احساس میکردهاست که خودکشی را به نوعی محرومیت از لذات زندگی میداند. کاتینگهام در نقد ایشان که زندگی را ذاتاً بیمعنا دانسته، معنا را منوط به اراده و میل شخصی میکنند، میگوید: انسان هر عقیدهای هم داشته باشد، دستکم این تواضع را خواهد داشت که بپذیرد به عنوان موجودی ممکن وجود دارد... و اینکه عملکردها و تصمیمات انسان نمیتوانند بدون اتصال به حقیقتی غیرانسانی و مستقل که خود آن را خلق نکرده است، معنابخش زندگی باشند (2003,p16). از دیدگاه کاتینگهام، فلسفهای که رستگاری و نجات، و به عبارتی معناداری را منوط به قدرت میکند، هیچ ارزشی برای ادّعاهای انسانهای ضعیف و محتاط قائل نیست، درحالیکه در واقع چنین نمیتواند باشد، زیرا حتی انسانهای ضعیف هم خواهان زندگی معنادار بوده و میتوانند از آن بهرهمند شوند و بنابراین، اگر قرار است زندگی اساساً معنایی داشته باشد، نمیتواند صرفاً امری جعلی و مطابق سلیقه شخصی ما باشد. بدین ترتیب، او سوبژکتیو بودن معنا را رد میکند. سپس با بحثی در خصوص رابطه علم و معنا، علل احساس بیمعنایی را در دوران جدید مطرح و رد میکند و از این رو، به بیان دیدگاه اصلی خود نزدیکتر میشود. علم و معنا یکی از عمدهترین مسائل در دوران جدید، پیشرفتهای چشمگیری است که در حوزه علم صورت گرفته است؛ بهطوریکه این تصور پدید آمده است که اگر علم اندکی هم پیشرفت کند، حتی میتواند چرایی وجود ما و جهان را نیز تبیین کند. برای مثال، یکی از برجستهترین دانشمندان معاصر،استیفن هاوکینگ، چنین اظهار میکند: تاکنون، بسیاری از دانشمندان در پی بسط و گسترش نظریههای نوینی بودهاند که چیستی جهان را توصیف کنند تا پرسش از چرایی آن را مطرح کنند... بههرحال، اگر ما یک نظریة کامل داشته باشیم[که فیزیک کوانتوم را با نظریة نسبیت عمومی ترکیب کند]...، همة ما...خواهیم توانست در بحث از پرسش دربارة این که چرا ما و جهان وجود داریم، شرکت کنیم. اگر پاسخ این پرسش را بیابیم، این نهایت موفقیت عقل بشری خواهد بود...(Hawking‚ A Brife History of Life‚ p193) کاتینگهام نه تنها معتقد است که علم با تمام پیشرفتهای چشمگیری که داشته است و حتی با رسیدن به یک نظریه یکپارچه که مورد نظر هاوکینگ است، از پاسخگویی به چرایی وجود ما و جهان عاجز است و در واقع، نهایت کاری که علم میتواند در این زمینه انجام دهد همچنان توصیف جهانی است که وجود دارد و نه تبیین اینکه چرا اصلاً باید جهانی وجود داشته باشد که مورد توصیف قرار گیرد، بلکه حتی پیشرفتهای علمی را یکی از دلایل عمده احساس بیمعنایی در دوران مدرن معرفی میکند. از جمله نظریههای علمی که به عنوان مانعی بر سر راه معناداری زندگی معرفی شدهاند، میتوان از کیهان شناسی مدرن و انقلاب کوپرنیکی، حذف علت غایی از علم در قرن هفدهم توسط رنه دکارت و نظریه تکامل داروین در قرن نوزده نام برد. کاتینگهام اظهار میکند که عمده تفکر دینی پیش از کوپرنیک درباره نسبت ما با نظمی برتر بود که بسیار بزرگتر از ما بود، ولی دستکم از لحاظ معنوی برای ما قابل دسترس بود. به عبارت دیگر، تا قبل از انقلاب کوپرنیک تفکر غالب مطابق داستان کهن آفرینش در کتاب مقدس این بود که انسانها نقش محوری خاصی در جهان دارند- آنها به صورت خدا خلق شدهاند و در جهانی جای گرفتهاند که به معنای خاصی به خاطر آنها بهوجود آمده است، «خورشید و ماه بر فراز آسمان برای نورافشانی به زمین تنظیم شدهاند (سفر پیدایش17:1)». البته، مشابه این تفکر در فرهنگ اسلامی خود ما نیز مطرح است، اینکه «خلق الله کلّ شیءٍ علی صورته»، یا اینکه از انسان به عنوان اشرف مخلوقات و هدف آفرینش نام برده میشود. مولانا میفرماید: جوهرست انسان و چرخ او را عرض لیکن مطابق کیهان شناسی مدرن، جهان بسیار بزرگ، وحشتانگیز، هیبتآفرین و مرموز است. انسان مانند ذرّهای در این دنیای بزرگ احاطه شده و وجود و عدمش هیچ اهمیتی برای این کلّ عظیم ندارد. در نتیجه، بهنظر میرسد که او بهطور همزمان گرفتار دو احساس میشود: اوّل احساس حقارت در برابر این بیکرانگی حیرتانگیز و دوم احساس بیگانگی و عدم ارتباط با این نامتناهی. نتیجة این دو احساس این است که انسان احساس میکند که زندگی او در این پهنة بیکران اهمیت، ارزش و معنایی ندارد. ازاینرو، دیگر از آن نقش محوری انسان که در کتاب مقدّس ذکر شده بود، در این دوران خبری نیست. در نتیجه، این احساس خلأ و بیگانگی از جهان است که انسان را وا میدارد تا از خود بپرسد:«واقعاً من برای چه اینجا هستم، و معنای زندگی من چیست؟» از طرف دیگر، در قرن هفدهم و با پیشرفت علم جدید، علّت غایی که در دوران باستان، به ویژه نزد ارسطو، و در قرون وسطی جایگاهی منحصربهفرد در تبیین علمی داشت، توسط دکارت کاملاً از علم کنار گذاشته شد. تمامی امور و پدیدهها در این دوران برحسب اصول کلّی ریاضی و فیزیک تبیین میشد و بنابراین خدایی که تا پیش از این غایت همة امور بود و تمامی پرسشهای انسان دربارة منشأ و معنای جهان هستی و زندگی آدمی را میتوانستند از طریق ایمان به آنها پاسخ دهند، کنار گذاشته شد. بدین ترتیب، علم همچنان پیش رفت تا اینکه در قرن نوزدهم تحوّلاتی که در زیستشناسی مدرن با نظریة تکامل داروین رخ داد، زمینه را بیش از پیش برای طرح پرسش از معنای زندگی در وهله نخست، و به دنبال آن احساس بی معنایی فراهم کرد. طبق این نظریه، خدا ما را براساس طرح و تدبیری پیشین خلق نکرده است، بلکه ما محصول فعالیت نیروهای کر و کور طبیعی هستیم که از طریق تنازع برای بقا و در یک فرآیند تدریجی قهری به صورت کنونی درآمدهایم. انسان محصول تصادف است، نه طرحی الوهی در جهت هدفی مقدّس. ازاین رو، وقتی انسانی که همواره تشنة ارج و اهمیت است، با این نظریه مواجه میشود، بیشتر در ورطة احساس بیمعنایی فرو رفته و در طلب معنا، پرسش از معنای زندگی را مطرح میکند. بدین ترتیب، تمامی این عوامل رفتهرفته باعث شد که دین و باورهای دینی رو به زوال نهاده، فلسفههای نیهیلیستی زمینة رشد پیدا کنند، تا جایی که یکی از علل مهم در طرح پرسش از معنای زندگی و در واقع مواجهه با بحران معنا در دوران جدید را تزلزل در ایمان و تضعیف پایههای دین توسط علم دانستهاند. ازاینرو کاتینگهام در پاسخ به این موانع و چگونگی برداشتن آنها از سر راه معناداری زندگی معتقد است که اولاً؛ اگرچه، در واقع زندگی ما در مقایسه با وسعت جهان و ابدیت حقیر و فانی است، چه بسا نیازی نیست که این فانی بودن به خودی خود منجر به بیمعنایی شود (2003,p36). به عبارتی، میتوان گفت که انسان میتواند بدون توجه به چنین مسائل کیهانشناختی معنا را یکسره برحسب برنامهها و گزینشهای خود معنادار بیابد؛ درست همانطور که طبیعتباوران عینگرا چنین میکنند، مهمترین و رایجترین قرائت نظریة عینگرا این است که زندگی معنادار عبارت است از همراه شدن قوای ذهنی خاص با ارزشهای مستقل از ذهن (Metz,2007). سوزان ولف این دیدگاه را بهطور خیلی مختصر به این صورت بیان می کند:«معنا وقتی حاصل میشود که کشش ذهنی با جاذبهای عینی هماهنگ شود» (نقدونظر،1382،ص34). طبق این نظریه برای این که زندگی فرد معنادار باشد باید این فرد: 1- به طور فعّال و جدّی درگیر و مشغول به امری باشد؛ 2- این درگیری جدّی متعلّق به طرحهای باارزش و دارای اهمیت باشد. بنابراین، اگر فردی در زندگی خود بهطور جدّی به امری دلمشغول نباشد یا آن چیزی که متعلّق دلمشغولی جدّی اوست، مهم و اساسی نباشد، در این صورت زندگی او بیمعنا خواهد بود. حال در این خصوص که مقصود از طرحهای با ارزش کدام است، اختلاف نظر وجود دارد و تقریرهای بسیاری درباب طبیعتگرایی عینگرا مطرح شده است که در اینجا ما به برخی از آنها به طور خلاصه اشاره میکنیم. برخی از عینگراها نظیر لورانس توماس اخلاق را معنابخش زندگی میدانند. به نظر ایشان، اخلاق مستقلاً و بدون ایمان به خدا میتواند معنابخش زندگی باشد. صورت سادة این دیدگاه به این ترتیب است که اخلاقی عمل کردن در درجة نخست نشان دهندة سلامت عملکرد قوای ذهنی و روحی است که برخورداری از چنین سلامتی خود میتواند به زندگی معنا دهد. از سوی دیگر، وقتی شما اخلاقی عمل میکنید؛ مثلاً به فردی کمک میکنید و باعث آرامش و خشنودی او میشوید، از یک سو این آرامش باعث آرامش و رضایت خاطر خود شما هم میشود و از سویی مورد تمجید و تحسین واقع میشوید که خود این تأیید و تصدیق توسط دیگران باعث میشود که ما زندگیمان را معنادار بیابیم. یکی از دلایلی که عینگراها اخلاق را امری عینی میدانند، این است که آنها اخلاق را به فطرت ارجاع میدهند و معتقدند که انسانها فطرتاً اخلاقی هستند و ما اگر به فطرت خود بازگردیم، میتوانیم معنا را کشف کنیم. امر دیگری که از دیدگاه عینگراها دارای جاذبة عینی است و در واقع میتواند به زندگی معنا دهد، عشق است. به نظر میرسد از منظر طبیعتگراها منظور از عشق به عنوان معنابخش به زندگی نه عشق الهی، بلکه عشق زمینی، و بهطور خاص عشق دو جنس مخالف به هم است. این نوع از عشق با ضرورت دادن به زندگی معشوق به این صورت که او احساس میکند وجودش برای فرد دیگری مهم است، میتواند معنابخش به زندگی او شود. تولستوی میگوید: «نباید در صدد اطفاء کامل نفس حیوانی بود، باید مهربانی کرد؛ زندگی بدون عشق و مهربانی بیمعناست» (فلسفه زندگی،ص8). یکی دیگر از نظریههای عینگرا، نظریة خلاقیت است که توسط ریچارد تیلور بیان میشود. او معتقد است که زندگی فقط تا اندازهای معنا دارد که خلّاق باشد. تیلور با بازگشت به آزمون فکری سیزیفوس بیان میکند که بهترین تبیین برای فقدان معنا در زندگی او این است که حیات وی پر از تکرار و خالی از نوآوری است. زندگی او بیمعناست، چون هیچ چیز اصیل و زیبایی انجام نمیدهد. بنابراین، میتوان دریافت که هنر شامل: نقاشی، موسیقی، شعر و...و حتی احتمالاً کشف علمی را میتوان از عواملی دانست که به زندگی ارزش میدهند. البته، این نظریه نیز مانند هر نظریة دیگری خالی از اشکال نیست و کسانی به نقد آن پرداختهاند که ما در اینجا تنها به بیان مهمترین آنها که تقریباً به همة صورتهای عینگرایی وارد شده است، میپردازیم. در نقد تمامی نظریههای عینگرا روشی بسیار جامع به کار گرفته میشود. همة صورتهای نظریههای عینگرا زندگی را به «ظرفی» فرو میکاهند که صرفاً حامل چیزهای معنادار است، بدون این که خود این ظرف هیچ ارزش و اهمیتی داشته باشد (Metz,2007). در واقع، از دیدگاه عینگراها خود زندگی به مثابه یک کلّ است که دارای امور معنادار مانند هنر، اخلاق، موسیقی، عشق و...است که این اجزای معنادار معنابخش به زندگی هستند. به سبیل قیاس مانند یک اثر هنری بزرگ که شخصی فقط به خاطر نوع رنگ به کار رفته در آن، بدون توجه به کلیت آن، اثر را ارزشمند بداند. ثانیاً؛ کاتینگهام بیان میکند که اینطور نیست که اندیشة تکامل تدریجی جهان یکباره در نیمهدوم قرن نوزده ناگهان فوران کردهباشد، بلکه بسط و گسترش تدریجی عالم از یک حالت ابتدایی احتمالی بود که قرنها پیش توسط اندیشمندانی، نظیر دکارت هم مورد مداقه قرار گرفته بود، بدون اینکه خدشهای به ایمان مسیحی خالصانه او وارد کند (2003,p41). مقصود کاتینگهام این است که تفسیر تکاملی جهان، تفسیری علمی است که از اصطلاحات و گزارههای علمی برای توصیف جهان بهره برده است که در عینحال، ما میتوانیم تفسیری دینی و غیرعلمی از آن داشته باشیم. این دو نوع تفسیر از جهان (علمی و دینی) معارض هم نیستند، بلکه در حقیقت دو تفسیر با زبان و اصطلاحات متفاوت از یک واقعیت واحد هستند. ازاینرو، میتوان دریافت که تفسیر تکاملی بهخودیخود نمیتواند منجر به بیمعنایی شود. از سوی دیگر، باید گفت که مکانیسم تکامل تهوعآور است؛ به این معنی که نگاهی کاملاً وحشیانه و بدبینانه به جهان داشته، آن را همواره با «چنگ و دندانی خونین»، به تعبیر تنیسان، به تصویر میکشد که در آن فقط کشمکش، رنج، ویرانی و ... وجود دارد. بنابراین، کاتینگهام معتقد است که انسان میتواند با تحولی بنیادی در نوع نگاه به جهان، جهانی زیبا، هماهنگ و توأم با آرامش را نیز به تصویر کشد؛ زیباییهایی که در طبیعت وجود دارند، آرامشی که در آسمان آبی موج میزند و نظایر آن غیرقابل انکار است. بنابراین، از نظر کاتینگهام پیشرفتهای علمی به خودی خود منجر به بیمعنایی نمیشوند و در واقع، بیشتر مواقع احساس بیمعنایی ناشی از نوع نگاه ما به عالم و رویدادهای آن است؛ حتی درخصوص رنج و دردهایی که انسانها - حتی مؤمنان- دچار آن میشوند و بالاتر از همه آنها حقیقتی به نام مرگ و فناپذیری، با تفسیری دینی و اینکه همه این رنجها در جهت تعالی بشر بوده، ظاهر آنها شر است، در حالیکه خیر کثیری در آنها از جانب خداوند خیرخواه و دوستدار مخلوقاتش وجود دارد، میتوان آنها را نه دلیلی بر بی
ویژگیهای معناداری اکنون میپردازیم به ویژگیهای معناداری و اینکه با تمام این اوصاف، چگونه میتوان زندگی خود را در دنیای مدرن و با وجود همه پیشرفتهای علمی معنادار یافت. در ابتدا باید خاطر نشان کنیم که روش کاتینگهام در بیان موضع خود - همانطور که قبلاً هم اشاره شد- از طریق نقد نظریههای دیگر است؛ به این صورت که او مطابق نظریه طبیعتباوری بیان میکند که انسان در وهله نخست میتواند با گزینش یکسری اهداف و برنامهها زندگی خود را معنادار سازد. بنابراین، اولین ویژگی عمل معنادار انتخابی بودن آن است. اما نکته مهم درمورد انتخابی بودن عمل این است که این انتخاب کاملاً آگاهانه باشد؛ به این معنی که فاعلی عاقل با آگاهی از آنچه میخواهد انجام دهد و به آنچه 1- انتخابی بودن؛ 2- آگاهانه بودن این انتخاب؛ 3- برخورداری از منزلت اخلاقی؛ 4- موفقیتمداری. به عبارت دیگر: «عمل معنادار، عملی است که فاعلی عاقل آن را آگاهانه و با توجه به منزلت اخلاقی عمل انتخاب کرده و میخواهد در نهایت به موفقیت برسد و عملاً به چیزی دست یابد». حال در این قسمت از بحث میرسیم به بیان موضع و دیدگاه اصلی کاتینگهام. او برای اثبات موضع خود به خطری اشاره میکند که همواره عمل معنادار ما را تهدید میکند، و آن عبارت است از احساس ناکامی و بیهودگی احتمالی که در جستجوی معنا همواره به سراغ انسان آمده، موجب آزار او میشود. این ناکامی بر دو نوع است: کلی و جزئی (2003,p67). بهلحاظ کلّی، ما میدانیم که هیچ امری در جهان طبیعی برای مدت طولانی دوام ندارد و هر موفقیتی، در بهترین حالت، موقتی است. بنابراین، این تصور پیش میآید که اگر کل فعالیت بشری بخشی از فرایند بسیار دشواری است که در نهایت نابود میشود، پس چرا انسان برای انجام آنچه خیر و باارزش است، تلاش کند، درحالیکه میداند سیاره زمین پس از یک میلیارد چرخش دور خورشید در سراشیبی آنتروپیک اجتنابناپذیر جهان به سوی انقراض و نابودی پیش میرود و نه راستی و کژی و نه هیچ چیز دیگری باقی نخواهد ماند؟! نظر کاتینگهام درخصوص این مسأله، این است که اگرچه این نوع کلی بیهودگی و احساس ناکامی مسأله مشکلسازی برای برخی متفکران است، اما میتوان به طور معقول و موجهی اثبات کرد که یک مدت متناهی از زمان هم میتواند مجال کاملاً مناسبی برای دنبال کردن فعالیتهای معنادار باشد. برای مثال، ما امروز با غرور و افتخار از امپراتوری روم یاد میکنیم، درحالیکه کاملاً از بینرفته است. بنابراین، از متناهی بودن نمیتوان بیمعنایی را نتیجه گرفت. کسی که در طول عمر محدود خود، مثلاً هفتاد سالگی، نتواند زندگی خود را معنادار بیابد، چگونه میتواند زندگی نامحدود را معنادار بیابد. سخنی که اغلب در این مورد به ویتگنشتاین نسبت داده میشود، این است که:«چیزی در واقعیت زمان بیشتر وجود ندارد که زندگی را بامعنا سازد اگر عمر محدود بیمعنا باشد، عمر نامحدود نیز بیمعنا خواهد بود». اما نوع جزئی بیهودگی منبع تهدید همیشه حاضر شکست در زندگی هر یک از ما انسانهاست. تلاش برای دنبال کردن آنچه خیر است، اغلب میتواند در مواجهه با اموری، نظیر جنگ، قحطی، بیماری، حکومتهای استبدادی و... ناکام بماند. بنابراین، در این صورت انسان چگونه میتواند واقعاً معنایی در انجام امر خیر و به طور کلی معنایی در زندگی خود بیابد درحالیکه هر لحظه ممکن است مقصود و هدف او در مواجهه با یکی از این امور با شکست مواجه شود. البته، او خاطرنشان میکند که چه بسا در بسیاری موارد برنامهها با موفقیت انجام میشوند و شاید نتیجهای که حاصل شود، این است که همه کارهای بشری در معرض عنصر شانس قرار دارد. انسانهای خوششانس که بخت به آنها لبخند میزند، خواهند توانست در پایان زندگی به عقب برگشته و به گذشته نگریسته و زندگی خود را معنادار بخوانند، در حالیکه انسانهایی که از زمان تولد یا بر اثر بیماری یا کمبود منابع و بهطور خلاصه بدشانسی قادر نبودند اهداف باارزشی را دنبال کنند، یا از رسیدن به آن منع شدهاند، فقط ناگزیر خواهند بود که زندگی را تحمل کنند. کاتینگهام اظهار میکند تصوری که عنصر شانس ایجاد میکند، هم بهلحاظ روانشناسانه غیرقابل هضم است و هم بهلحاظ اخلاقی نفرتانگیز و تهوعآور. به لحاظ اخلاقی نفرتانگیز است، زیرا برخلاف سنّت دیرینه مساواتگرایی است که ریشه در برترین اندیشههای مسیحی و اسلامی دارد. از سوی دیگر، بهلحاظ روانشناسانه جز برای نیرومندترین ابرمردان غیرقابل هضم است، زیرا بهطور کاملاً واهی از ما انتظار دارد که بدون اینکه دلیل خاصی برای امید به موفقیت داشته باشیم، قدم در راه بگذاریم (2003,p69). بنابراین، آیا در این شرایط بهتر نیست که انسان اصلاً هیچ تلاشی برای رسیدن به مقصود انجام ندهد؟ آیا نمیتوان گفت که انسان در احساس بیمعنایی و بیهودگی زندگی محق است؟! در اینجاست که دین به عنوان تنها راه امیدبخشی و معنادهی به اعمال و زندگی ما نقش ضروری خود را ایفا میکند. اگر ما انسان متدّینی باشیم و بپذیریم که خدا موجودی همهدان، همهتوان و سراسر خیر است که بنیانگذار و خالق جهان فیزیکی است و از این خلقت خود هدفی دارد، هرگز دچار احساس بیمعنایی نمیشویم (Metz,2007). بهطور خلاصه، با پذیرش دین و خداباوری ادعاهای زیر صادق خواهند بود: 1- در این صورت ما میتوانیم به تبیین قانع کنندهای از منشأ جهان دست یابیم. منشأ جهان یکی از مواردی است که باعث حیرت انسان شده، او را در مواجهه با پرسش از معنای زندگی قرار میدهد. طبق دیدگاه ادیان ما محصول تصادف و شانس یا نتیجة یک انفجار فاقد هویت انسانوار نیستیم، بلکه نتیجة طرّاحی و انتخاب هوشمندانة موجودی آسمانی هستیم که مراقب ماست. 2- ما با آگاهی از این امر که جهان محسوس بخشی از یک جهان بزرگتر و روحانی است که معنای خود را از آن میگیرد و علیرغم وجود شرّ در این عالم محسوس، ارتباط سازگارانة ذاتی میان جهان ما و واقعیت متعالی وجود دارد، میتوانیم به آرامش برسیم. و همچنین با اعتقاد به اینکه نظام عالم، نظامی اخلاقی بوده، در نهایت خیر بر شرّ غلبه خواهد کرد، تحمل درد و رنج برای ما آسانتر خواهد شد. اینکه ما در مبارزه با بدیها تنها نیستیم، بلکه خدا در این نبردگاه جانب ما را گرفته است و در پایان، عدالتی کیهانی و خیری فراگیر در انتظار همه است که موجب نوعی خوشبینی کیهانی و در نتیجه امید به زندگی میشود. این در حالی است که غیرمتدینان محاسبه کنند که نیروهای شرّ در برابر خیر آنقدر زیادند که جنگ با آنها بیهوده است و بنابراین، چارهای جز تسلیم، نا امیدی و پوچی ندارند. 3- در این صورت پشتوانهای برای اخلاق داریم. ما پاسخی داریم برای این سؤال که چرا باید اخلاقی باشیم؟ پذیرش وعدة عقاب و پاداش الهی باعث میشود که ما برای انجام کارهای نیک اخلاقی و احتراز از زشتیها و ضدّاخلاقها انگیزة قوی داشته باشیم. ما معتقدیم که خدا ما را دوست دارد و دلنگران ماست. درحالیکه اندیشة سکولار فاقد این احساس عشق جهانی است و بنابراین، بیدلیل نیست که نتوانسته قدّیسانی چون عیسی، گاندی، مارتین لوتر و... را در دامن خود بپروراند. 4- با فرض وجود خدا نوعی عدالت عالمگیر بر جهان حاکم میشود. خوش شانسی اخلاقی وجود ندارد، بلکه به هر کس چیزی داده میشود که مطابق شایستگی اخلاقیاش استحقاق آن را دارد (هاپ واکر، نقدو نظر، صص38-125 ). در این نحوة نگاه، زندگی موقّت و گذرا نبوده، زندگی پس از مرگ و جاودان وجود دارد. اگر به حیات اخروی ایمان داشته باشیم، میفهمیم که مرگ پایان همه چیز نیست، بلکه ما به زندگی ادامه خواهیم داد و در جهانی بهتر یکدیگر را باز خواهیم یافت. مطلب مهم در این رابطه این است که اگر حیات اخروی را صرفاً تداوم کمّی نامتناهی زندگی دنیوی بدانیم، این امر به خودیخود نمیتواند معنابخش به زندگی ما قلمداد شود. در این جا باید خاطر نشان کنیم که حیات اخروی امتداد کمّی این حیات دنیوی نیست، بلکه به لحاظ کیفی با آن متفاوت بوده، از این رو میتواند معنابخش به زندگی باشد. در حیات اخروی دو ویژگی هست که آن دو میتوانند معنابخش باشند؛ یکی اجرای عدالت کامل و فراگیر است؛ به این معنی که در حیات اخروی عدالت به طور کامل در مورد همه اجرا خواهد شد، و ویژگی دوم مسألة نجات و رستگاری است. تمامی ادیان معتقدند که حیات دنیوی میتواند بستری باشد، برای فراهم کردن مقدّمات رستگاریی که انسان به شکلهای گوناگون (لقاء الله، فناء فی الله و رؤیت سعیده) در حیات اخروی بدان نائل می شود. بنابراین، از نظر کاتینگهام تنها راهحل، تحول درونی و تغییر در نوع نگاه به عالم و انسان و در نتیجه سیر در مسیر معنویت است که میتواند زندگی ما را سرشار از معنا سازد. به عبارت دیگر، داشتن اعتقاد دینی و خداباوری باعث ایجاد آرامش توأم با آگاهی در ما میشود و ما با آگاهی از باورهای دینی و پذیرش آنها به آسانی میتوانیم تمامی رنجهایی را که با آنها مواجه میشویم و غالباً مانعی بر سر راه معناداری قلمداد میشوند، توجیه کنیم و به آرامشی دست یابیم که به کلِ متفاوت از آرامش حاصل از تزریق دارویی آرامبخش است؛ یعنی آرامشی ناشی از آگاهی، و در واقع همین آرامش است که به زندگی معنا میدهد. البته، شاید برخی از آموزههای دینی مثل تجسد و رستاخیز برای افراد تحصیلکرده معقولانه نباشد، اما به نظر کاتینگهام خود باور به این آموزهها و عمل مطابق آنها به نفع انسان است و گزینش این سود و منفعت کاملاً معقول خواهد بود. البته، او به پیروی از ارسطو و پاسکال معتقد است که خود عمل به این آموزهها و انجام آیینهای عبادی رفتهرفته احساسات را تربیت کرده، در نهایت پذیرش خالصانه نگرش دینی را تضمین خواهد کرد. در این خصوص پاسکال در اندیشهها میگوید: مقصد مورد اشتیاق شما ایمان است، ولی شما راه را نمیشناسید. شما میخواهید بیاعتقادی خود را درمان کنید، و خواهان علاج هستید: از کسانی که مانند شما منع شده بودند و کسانی که اکنون همة آنچه را دارند، شرط بستهاند یاد بگیرید. اینها مردمانی هستند که راهی را که شما دوست دارید، دنبال کنید میشناسند؛ آنها از دردی که شما درصدد علاج آن هستید، بهبود یافتهاند. بنابراین از آنها پیروی کنید و شروع کنید همانطور که آنها شروع کردند - از طریق رفتار کردن به گونهای که آنها باور داشتند[با حضور در کلیسا، و نظایر آن]. خود این امر در بستر طبیعی حوادث شما را معتقد خواهد ساخت، شما را تربیت خواهد کرد. اما تفاوت مهمی که میان شرطبندی و منفعتگرایی پاسکال و کاتینگهام وجود دارد، این است که منفعتی که پاسکال از آن یاد میکند، کاملاً اخروی است، درحالیکه سود کاتینگهام در درجه اول دنیوی است؛ به این معنی که همانطور که قبلاً هم گفته شد، پذیرش دین و زندگی متدینانه در شما آرامشی آگاهانه ایجاد میکند که شما در پرتو این آرامش و امید میتوانید زندگی خود را معنادار بیابید.
نتیجه بدینترتیب می توان نتیجه گرفت که از دیدگاه کاتینگهام ما نمیتوانیم ارزشهای خود را خلق کنیم، و نمیتوانیم فقط با جعل اهداف خویش به معنا برسیم؛ تکامل سرشت ما به پرورش استعدادهای بشریمان برای احساس حیرت و لذّت بردن از زیبایی جهان و گسترش حسّاسیتهای اخلاقی ما برای همدلی، همدردی و گفتگوی عقلانی با دیگران بستگی دارد. با این حال، به خاطر شکنندگی شرایط بشریمان، به چیزی بیش از یقین عقلانی برای قرار دادن خویش در جهت خیر نیاز داریم. ما نیاز داریم از طریق ایمان به انعطافپذیر بودن نهایی خیر حمایت شویم؛ نیاز داریم در پرتو امید زندگی کنیم. چنین ایمان و امیدی، در حوزة دانش بهلحاظ علمی متعین محقق نمیشود، بلکه از طریق اعمال معنوی برای ما قابل دسترس است. هیچ چیز در زندگی تضمینی نیست - ولی اگر مسیری که دنبال میکنیم، به درستی با عمل صالح و خودآگاهی و احترام به دیگران پیوند داشته باشد، همانطورکه مسیرهای معنوی اینگونه هستند، در نتیجه ما چیزی برای از دست دادن نداریم؛ و اگر ادّعاهای دین حقیقی باشند، پس ما همه چیز برای دست یافتن داریم، زیرا با عمل کردن بهگونهای که گویی زندگی معنا دارد، درخواهیم یافت که زندگی معنا دارد.
پینوشتها: 1- جان کاتینگهام متولّد 1958 در کاتینگهام انگلیس، از اندیشمندان معاصر فلسفه است که در حال حاضر استاد بازنشتة دانشگاه ریدینگ انگلیس و عضو افتخاری کالج سنت جان، در آکسفورد است. زمینة اصلی و تخصصّی مطالعاتیاش فلسفة جدید، به ویژه فلسفة دکارت بوده همچنین در حوزة فلسفة دین، فلسفة اخلاق و معنای زندگی نیز صاحبنظر است. | ||
مراجع | ||
1- تولستوی، لئون. (1351). فلسفة زندگی، ترجمة جلالالدین دادگری. تهران: سازمان انتشاراتی اشرفی. 2- شوپنهاور، آرتور. (1388). جهان همچون اراده و تصوّر، ترجمة رضا ولییاری. تهران: نشر مرکز. 3- کاپلستن، فردریک. (1362). تاریخ فلسفه، ترجمة سیدجلالالدین مجتبوی. تهران: مرکز انتشارات علمی و فرهنگی. 4- متز، تدئوس. (1382). «آثار جدید دربارة معنای زندگی»، نقد و نظر، شمارة اوّل و دوّم، بهار و تابستان. (305-266). 5- ولف، سوزان. (1382). «معنای زندگی». نقد و نظر، شمارة اوّل و دوّم، بهار و تابستان، (37-27). 6- هاپ واکر، لوئیس. (1387). «دین به زندگی معنا میبخشد»، ترجمة اعظم پویا. معنای زندگی، نشر دین، (138-125). 7- Cottingham ,John. On the Meaning of Life. by Routledge,2003. 8- Metz, Thoddeus." Meaning of Life". ©Metaphicics Research Lab, CSLI, Stanford university. From hptt: //Stanford Encyclopedia of Philosoph.2007. 9- Thomson, Garret.On the Meaning of Life. Wadsworth,2003.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 8,530 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 1,225 |